چشمهایش

 

طاقباز روی تخت دراز کشیدم و چشم دوختم به سقف اتاقم. اتاقم تاریکه. چند روزه که لامپم سوخته و فرصت نکردم عوضش کنم. نیازی هم به عوض کردنش نیست. وقتی شبها اونقدر خسته باشی که حتی فرصت نکنی چند صفحه کتاب بخونی دیگه چه نیازیه به نور؟

 

هوای اتاقم گرم نیست، اما پنجره رو باز می‌کنم و از همونجا به بیرون خیره می‌شم. روزای اولی رو که اومدیم توی این خونه خوب یادمه. هر شب میومدم دم پنجره و خیره می‌شدم به آسمون. این خونه رو دوست داشتم اما احساس می‌کردم حق ندارم زیاد بهش وابسته بشم. حس می‌کردم رفتنم از این خونه زیاد طول نمی‌کشه.

 

از اتاق مامان و بابا یه کورسوی نور بیرون میاد. هنوز بیدارن و دارن با صدای آروم با هم حرف می‌زنن. به مامان و بابا فکر می‌کنم. به اینکه بعد از رفتن من اصلا جای خالیم رو حس می‌کنن یا نه؟ به اینکه من بدون اونها بیشتر دلتنگ می‌شم یا اونها بدون من.

 

بچه‌ها هنوز دارن توی خیابون بازی می‌کنن و سروصداشون و صدای قهقهه خنده‌هاشون بلنده. یاد خودم و متین میفتم. یاد اون شب توی سفره‌خونه‌ی صدف. اونقدر خندیده بودیم که دل درد گرفته بودیم. متین می‌گفت سالها بوده که این طوری نخندیده بوده. به این فکر می‌کنم که الان چند وقته که با هم با صدای بلند نخندیدیم؟

 

کامپیوتر رو روشن می‌کنم. یه چرخی توی اینترنت می‌زنم و میام بیرون. می‌رم توی فولدر عکسها. عکسها رو دونه‌دونه باز می‌کنم و خیره می‌شم توی چشمهای آدمهای توی عکس. از توی چشم هرکس می‌تونم احساسش رو موقع عکس بفهمم. با خودم فکر می‌کنم الان مدتهاست که توی چشمهاش خیره نشدم. راستی متین این روزا چه حس و حالی داره؟

 

چهارزانو می‌نشینم روی تخت. دلم می‌خواد مدیتیشن کنم. اما تنها کاری که می‌تونم بکنم اینه که انرژیم رو از توی ذهنم جمع کنم و بفرستم توی قلبم. اینجا آرومتره. خبری از دغدغه‌ها و نگرانیهای ذهن نیست. سعی می‌کنم بفهمم این روزا چه احساسی دارم؟ اما چیزی پبدا نمی‌کنم. یه خلا عمیق که سرش با یه بغض بسته شده. می‌ترسم این بار هم مثل هربار توی اوج اتفاقات مهم احساس کسی رو داشته باشم که فقط از بیرون شاهد ماجراست و هیچ احساسی هم نسبت به بازیگر این ماجرا نداره. اتفاقی که هر بار تکرار شده. روز نامزدی،‌ روز عقد و ...

 

ته ته دلم یه چیزی داره شکل می‌گیره و بالا میاد. دلم یه حضور معنوی قوی می‌خواد.

 


 

پ.ن: من عاشق نوشتن توی اوج خستگیم! موقعی که از خستگی دیگه نمی‌فهمی چی داری می‌نویسی. چشمهات رو می‌بندی و دستت رو می‌ذاری روی کیبورد و خودش نوشته می‌شه. پاراگراف آخر رو دقیقاً توی همین وضعیت نوشتم.

 

نظرات 35 + ارسال نظر

وبلاگتون زیباست و مطالبش خواندنی...
در ضمن خوشحال میشیم قدم رنجه کنید و آغاز رمان هجده هزار صفحه ای سی جی ام: ویگو مورتنسن نوشته سارا صولتی را مطالعه کنید. این براستی باعث افتخار ماست که "شما" هم آن را بخوانید.

خانومی یکشنبه 9 تیر 1387 ساعت 02:00 http://eshgh-bazi-asemoooon.blogsky.com/

مستانه ...

غزل یکشنبه 9 تیر 1387 ساعت 09:04 http://www.ghazal777.com

چرا احساسمون شبیه به همه وقتی اومدن خواستگاری منم همون احساسو داشتم و عاشقه نوشتن نوی اوجه خستگی هستم

متین یکشنبه 9 تیر 1387 ساعت 09:08 http://baadbadak.blogsky.com

زندگی باید کرد... زندگی باید کرد
در دلم چیزی هست
مثل یک بیشه ی نور
مثل خواب دم صبح...
و چنان بی تابم
که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت،
بروم تا سر کوه...

سایه یکشنبه 9 تیر 1387 ساعت 09:11 http://raahetaze.persianblog.ir

مستانه جون انقدر به خودت سخت نگیر . یه روزه دیگه میگذره .

مونی یکشنبه 9 تیر 1387 ساعت 09:44

ممنون مستانه جونم از یاد آوریت . باور کن خودم یادم نبود . می بوسمت و برات بهترین ها رو می خوام

نیاز یکشنبه 9 تیر 1387 ساعت 10:12

منم روز نامزدی کاملاْ بی احساس بودم و مثل یه فیلم همه اتفاقها پشت سرهم می گذشت . عقد هم احساس خاصی نداشتم اما موقع عروسی آروم بودم و خوشحال خیلی بهم خوش گذشت با وجود تمام استرس ها شب آخر اینقدر آروم خوابیدم و صبح عروسی اینقدر راحت رفتم آرایشگاه که انگار می خوام برم مهمونی . شاید برای مهمونی بیشتر از اینها استرس داشتم . خودم رو سپردم دست آرایشگر و هیچ نظر ندادم خیلی خوشگل شدم به موقع آماده بودم همه چی سر وقت انجام شد و هیچی پس و پیش نبود.
من آپم دوست داشتی یه سر بزن.

تینا یکشنبه 9 تیر 1387 ساعت 10:18

اینکه خیلی خوبه که تو همیشه مثل یک ناظر شاهد ماجراهای زندگیتی... آخه غیر از این هم نیست مگر اینکه گاهی جو گیر میشیم و توی نقشی که بهمون محول شده زیادی غرق میشیم... مستانه جونم.... خوب باش... صبور و آروم و سر به زیر و سخت

هانیه یکشنبه 9 تیر 1387 ساعت 11:22 http://aztobato.persianblog.ir

سلاممم... خوب می‌بینم که دو هفته مونده! می‌گم چرا از حس و حال این روزهای متین خبر نداری؟!

شراره مامان بردیا یکشنبه 9 تیر 1387 ساعت 11:34

مستانه عزیز من سلام. این روزها هیچ فرقی با بقیه روزهایی که میاد نداره و همینطور با روزهای آتی.فقط بار مثبت خاطراتشون انقدر زیاده که با یادآوری اونا حال و روز آدم یه کمی عوض میشه.
دلم میخواد بهت بگم که وقتی یه زن مادر میشه یا یه مرد پدر میشه از اول تولد اون نوزاد تاااااا دوران کودکیش و در ایام شباب اون نوجوان این رو میدونن که این جوان یا پسر خانواده دیگری میشه یا دخترشون.این روزا توی فکر دلتنگی و اینکه مامان بابا دلشون برات تنگ میشه یا نه اصلا نباش.یه واقعیت بدیهیه.صد در صد که تنگ میشه ولی این یه راه ناگزیر از یک جزئی از زندگی بشریته. نمیدونم میتونم عمق و کنه احساساتمو بهت لابلای این کلمات برسونم یا نه.این روزا قرآن و بعضی دعاها خیلی کارسازتره.این روزا با دل حرف زدن و واز دل شنیدن خیلی کمک میکنه.امیدوارم همیشه در اوج باشی مستانه عزیزم.

مستانه یکشنبه 9 تیر 1387 ساعت 11:48 http://shahzadesharghi.blogfa.com

سلاااااااااااام مستانه جونم.
تقریبا همه کسانی که می خوان ازدواج کنن و زندگی جدیدی رو شروع کنن احساس دیشب تو رو دارن. اینکه آیا پدر مادرشون جای خالی شون حس می کنن؟ زندگی جدید چه جوریه؟ همسرشون احساسش چه جوریه تو این شرایط...
مطمئن باش پچه ها اینقدر برای پدر مادراشون عزیزن که هرگز جاشون خالی نمی شه برای اونا. همیشه دلتنگ و بی تاب دیدن بچه هاشون هستن. بذار بری خونه خودتون خودت هم بی تاب دیدنشون می شی. اون موقع می فهمی من چی میگم.
ایشالا که خوشبختی رو با همه وجودت حس کنی

خانومی یکشنبه 9 تیر 1387 ساعت 11:50 http://eshgh-bazi-asemoooon.blogsky.com/

فهمیدی لیدا کیه ؟

تینا یکشنبه 9 تیر 1387 ساعت 11:53

دلت میاد دعوتمو رد کنی؟

الهام یکشنبه 9 تیر 1387 ساعت 12:50

خسته نباشی عروس خانم

فرنوش یکشنبه 9 تیر 1387 ساعت 13:46

ببین مستانه جون... همیشه تماشاچی های فوتبال بهتر از اونایی که بازی می کنن می تونن بازی رو آنالیز کنن... نگران هیچی نباش...

عروس پیازی یکشنبه 9 تیر 1387 ساعت 14:47

ببینم تو یکی به من بگو تو حس و حال عروس شدن رو داری یا نه مثه من و الی بی حالی

فکر کنم مثل تو و الی بی حالم

سمیه یکشنبه 9 تیر 1387 ساعت 15:54 http://www.somy1386.persianblog.ir

مطمئناْ بعد از رفتنت همه دلتنگ هم میشید

شیما یکشنبه 9 تیر 1387 ساعت 18:20 http://just-a-day.blogsky.com

سلام....
فکر می کنم اینم یه دورانه که باید بگذرونیش...
اما... منم فکر میکنم یه دوره ی سخت باشه.... یه تغییر خاصه... شاید تغییرات به این بزرگی کم توی زندگی پیش بیان....
پس حسابی خودتو آماده کن....
شاد باشی عزیزم

صبورا یکشنبه 9 تیر 1387 ساعت 18:53 http://saboorajanam.persianblog.ir

دلتنگیهای قبل از عروسی داره می یاد سراغت
مواظب خودت باش

دختر بابایی یکشنبه 9 تیر 1387 ساعت 21:32 http://roshan1980.persianblog.ir

سلامممممممممم:)
این عکسه رو که دیدم.. بیشتر از اینکه حس اون چشمها که دارن تصویر میشن رو درک کنم.. حس صاحب اون دست سیاهو که داره با زغالش اون چشمها رو نقاشی میکنه درک کردم..
میدونی وقتی آدم داره پرتره میکشه تا زمانیکه چشم رو نکشیده مطلقن اون نقاشی هیچ حسی رو بهش منتقل نمیکنه؟ و آدم تمام اون پرتره رو به امید و انتظار لحظه‌ی تصویر شدن چشمها کار میکنه؟

دختر بابایی یکشنبه 9 تیر 1387 ساعت 21:54 http://roshan1980.persianblog.ir

بعدنی میدونه چه کیفی داره وقتی چشمها کشیده میشن؟

بعدنی میشه این سیستم نظرخواهیتو درست کنی که بذاره دو تا نظر پشت سر هم بنویسیم؟!

ساناز دوشنبه 10 تیر 1387 ساعت 07:41 http://sanazhooman.persianblog.ir

سلام
شوخی نکن خانومی.واقعا دو هفته مونده و کارت تموم نشده؟؟
فکر میکنم کارای خرده ریز رو میگی دیگه نه
امیدوارم عروسیت به نحو احسن برگزار بشه و خیلی خوشگل بشی و از تجربه های اون روزهات به منم بگی عزیزم.منم موقع عقدم چون خیلی هول هولی شد نتونستم زیاد حس بگیرم.
ولی مامانم این روزا هروقت می شینیم از بچگی های من میگه.خاطراتی که خیلی هاشو برای منم تعریف نکرده یود.فکر کنم اونا هم این روزا خیلی به رفتن من فکر میکنن

گل دختر دوشنبه 10 تیر 1387 ساعت 08:20 http://www.mosafer001.blogfa.com

سلام عزیزم من می دونم متین چه حسی و حالی داره خواستی بهت می گم

خانوم خونه دوشنبه 10 تیر 1387 ساعت 09:01 http://www.tarhi-no.blogfa.com

همش طبیعیه نگراننباش همهچی خوب پیش میره ایشاللا

فاطمه دوشنبه 10 تیر 1387 ساعت 09:43 http://manotoma.blogfa.com/

آخیییییییی چه مستانه ی با احساسی
منم مثل تو عاشق این احساسهاس نابم
نمیدونم چرا همه ی دخترا روزای آخری که خونه ی مامان و باباشون هستند احساساتی میشد

ساناز دوشنبه 10 تیر 1387 ساعت 09:58

منم لینکیدمت گلم.nice to meet u

زهرا دوشنبه 10 تیر 1387 ساعت 11:10 http://sookootez.blogsky.com

فدای عروس خانوم خسته...بعد از رفتنت تا مدتها همه دلتنگتن!! بعد از مدتی باز هم دلتنگتن...همیشه مادر و پدر دلتنگ عزیزشون هستن!!
احساس کردم تموم انرژی که توقلبت بود بهم دادی!! تو اوج خستگی واقعا زیبا می نویسی!!

من دوشنبه 10 تیر 1387 ساعت 11:35 http://you-and-me.blogfa.com

این احساس دوگانه برای همه به وجود میاد . مخصوصا برای کسانی که با سختی و تلاش به هم میرسند

مریم بانو دوشنبه 10 تیر 1387 ساعت 12:40

من هنوز مزدوج نشدم اما احساست خیلی بامزه و تلخ بود....من به این چیزا فکر میکنم خیلیییییییییی که آیا دلتنگ من میشن یا نه؟!! اما نتیجه نمی گیرم

مواظب خودت و متین باش

شیما دوشنبه 10 تیر 1387 ساعت 13:12 http://just-a-day.blogsky.com

سلام
اسم وبلاگم اینه:
برای تو می نویسم

هلیا دوشنبه 10 تیر 1387 ساعت 13:21 http://shayademrooz.blogfa.com/

شاید چون نوشتم تو اون حال صادقانه ست بدون هیچ سانسور و فکر ی و کاملا صادقانه .

مانی دوشنبه 10 تیر 1387 ساعت 14:37 http://paiiziman.blogfa.com

سلام


قشنگ می نویسی اما غم د رنوشته ایت موج می زند

نازلی دوشنبه 10 تیر 1387 ساعت 16:29 http://darentezarmojeze.blogsky.com

فکر میکنم که اگه زمان رفتن رسیده خیلی نباید به کنه قضیه فکر کرد و دنبال دلیل گشت. باید اجازه داد تا بگذرد.

صبا چهارشنبه 12 تیر 1387 ساعت 13:42 http://www.hichkare.wordpress.com

مطمئن باش بعد رفتنت همه دلتنگت میشن
سعی کن این روزها حضورتو تا اونجا که میتونی تو خونه پررنگ کنی


miss maryam دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 03:18

جالب مینویسین خانوم مستانه :) سبک نوشتن روز مرگی هاتون رو دوست دارم ...از اول وبلاگتون شروع به خوندن کردم وا هر شب چند تا از پوستاتون رو میخونم...احساسات جالبی دارین...منم در تمام لحاظات حساس زندگیم وقتی که نقش اصلی رو باید بازی کنم حس میکنم احساساتم یخ زده و از بیرون تماشاچی خودم هستم...:( و این موضوع واقعا اذیتم میکنه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد