گفتگو پشت درهای بسته!


سحر که از در می‌ره بیرون، پشت سرش می‌رم توی راه‌پله‌ها. زهرا و صبا کفشهاشون رو پوشیدن و منتظرشن. سحر با خونسردی روسریش رو سرش می‌کنه و از پله‌ها پایین می‌ره. با صبا دست می‌دم و با زهرا روبوسی می‌کنم. سحر بند کفشش رو می‌بنده. زهرا و صبا خداحافظی می‌کنن.

 

دارم با سحر خداحافظی می‌کنم که یهو در خونه بسته می‌شه. کولر روشن بوده و بر اثر باد بسته شده. یه ذره هاج و واج سحر رو نگاه می‌کنم. صبا و زهرا هم برمی‌گردن بالا.


در بسته شده و من کلید ندارم و کلید از اون طرف توی قفله و این یعنی اینکه اگر کلید هم داشته باشم فایده‌ای نداره.


ساعت هشت و نیمه. بچه‌ها دیرشون شده ولی دلشون نمیاد برن. با اصرار راهیشون می‌کنم. زهرا پیشم می‌مونه. خونشون نزدیکه. زنگ می‌زنه و می‌گه دیرتر میاد. 


با گوشی زهرا زنگ می‌زنم به متین. متین از بعد از ظهر رفته پیش دوستش که من و دوستام راحت باشیم. گوشیش خاموشه. از صبح شارژ نداشته.


مستاصل موندیم پشت در و هیچ راه حلی به ذهنمون نمی‌رسه.


روی پله می‌شینیم. مدتهاست که درست و حسابی با زهرا حرف نزدم. شاید آخرین بار شش هفت سال پیش روی پله‌های مدرسه راجع به انتخاب رشته و تصورمون از دانشگاه و آینده و ... با هم حرف زده باشیم.


زهرا دو هفته پیش عقد کرده. برام از اتفاقایی که توی این مدت براش افتاده حرف می‌زنه. از سختگیریهای مامانش و از زرنگیهای خونواده‌ی شوهرش. از مشکلاتی که داشتن. از دخالتهای دیگران و ...

 

خیلی خسته است. اما خوشحاله و البته نگران فاصله‌ایه که بین عقد و عروسی مونده. بهش حق می‌دم. اما سعی می‌کنم امیدوارش کنم. امیدوارش کنم به آرامشی که بعد از عروسی در انتظارشه. بهش می‌گم که من توی تمام این سالها هیچ وقت به اندازه یک ماه و نیم گذشته احساس خوشبختی و آرامش نداشتم.


یکی زنگ خونه رو می‌زنه. می‌دونم متینه. دو سه بار زنگ می‌زنه. می‌د‌ونم که بالاخره کلید می‌ندازه و میاد تو. منتظر می‌شم. سه چهار دقیقه می‌گذره اما خبری نمی‌شه. روسری زهرا رو ازش می‌گیرم و میام دم در حیاط. خبری از متین نیست. برمی‌گردم بالا. تلفن خونه و موبایلم پشت سر هم زنگ می‌زنه. دوباره با گوشی زهرا زنگ می‌زنم به متین اما هنوز خاموشه. می‌دونم که الان کلی نگران شده. اما هیچ راه حلی به نظرم نمی‌رسه.


با زهرا می‌ریم دم در حیاط. بعد پنج دقیقه متین پیداش می‌شه. شاکی از اینکه چرا تلفن رو جواب ندادم. قضیه رو بهش می‌گم. آروم میشه. می‌ره دنبال کلیدساز. زهرا هم خداحافظی می‌کنه و می‌ره.


برمی‌گردم توی راه پله و زل می‌زنم به در بسته‌ای که مطمئنم کلیدساز می‌تونه بازش کنه...

 

 

نظرات 18 + ارسال نظر
صائب دوشنبه 11 شهریور 1387 ساعت 11:16 http://chakameh.blogfa.com

بعدا می خونم

ساره دوشنبه 11 شهریور 1387 ساعت 13:25 http://sareheh.persianblog.ir

چه خوب که به جای حرص خوردن نشستی با دوست قدیمی درددل کردن...

پت دوشنبه 11 شهریور 1387 ساعت 13:36 http://chocoholic.persianblog.ir

از در بسته و کلید اونور در نگو که

خانومی دوشنبه 11 شهریور 1387 ساعت 15:52 http://khanoomi.blogsky.com

کاشکی کلید ساز همه قفلها قفل مشکل همه رو زود باز کنه
و ما از پشت در بسته موندن نا امید نشیم

لاله دوشنبه 11 شهریور 1387 ساعت 18:11 http://mehdijoonam.persianblog.ir

سلام... من تازه اینجا رو پیدا کردم... نوشته هات ساده و دلنشید هستن. خوشم اومد.

یک دوست دوشنبه 11 شهریور 1387 ساعت 21:13

یه جا خوندم واسه هر در بسته حتما کلیدی برای باز کردن وجود داره در غیر این صورت به جای در آن جا یک دیوار بود . واسه پست قبلیتون هم الان کامنت گذاشتم .

´°●¤◦( دزیره )◦¤●°` سه‌شنبه 12 شهریور 1387 ساعت 00:34 http://desiree.blogfa.com/

وای مستانه دلم تنگ شده انقدر واسه حرف زدن های صمیمی با دوست های قدیمی! چیزی که هیچ وقت براش فرصتی نداریم

خانوم خونه سه‌شنبه 12 شهریور 1387 ساعت 01:06 http://www.tarhi-no.blogfa.com

وااااای چقد تو ریلکسی و همچنین آقا متییییییین اگه ما بودیم که یه سوژه ای میشد

نارنجدونه سه‌شنبه 12 شهریور 1387 ساعت 01:46

نع غلام!!!!!!!!!!!

√مهرنوش خانومی√ سه‌شنبه 12 شهریور 1387 ساعت 02:52 http://tameshki.blogsky.com

سام !

عزیزم تو بلاگ http://parnoosh.blogfa.com/ دو تا دختر اتیشپاره

ختم قران داریم

اگه دوست داری ... بیا و توی این ماه ثوابی رو نصیب خودت کن

منتظرتیم

فلفل بانو سه‌شنبه 12 شهریور 1387 ساعت 08:59 http://jayejadidma.persianblog.ir/

وای چه بد وضعیتی بوده

دزی سه‌شنبه 12 شهریور 1387 ساعت 12:28

سلام عسیسم
چقدر خوشحالم که تو هر موقعیتی انقدر خونسردیتو حفظ می کنی

حالا اونی که در می زد آقا متین بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آره. وقتی در رو باز نکردم رفته بود از تلفن عمومی زنگ زده بود.

شمس سه‌شنبه 12 شهریور 1387 ساعت 13:23

سلام...تنگه تو اندیمشک شمال خوزستان...قرار داره ...اسمش انارکی ....زیبا بود؟

دهکده رویا سه‌شنبه 12 شهریور 1387 ساعت 13:57

سلام
عجب حال گیری شده
آپم.

خانوم زیگزاگ سه‌شنبه 12 شهریور 1387 ساعت 20:52 http://Daily.30n.ir

ای وای حواست کجاس دخمله! عب نداره عوضش خاطره شد باست

آزاده سه‌شنبه 12 شهریور 1387 ساعت 22:51 http://dalanebehesht.blogfa.com

وای..چه بد ..
من اگه بودم می زدم زیر گریه...چه گندی...

راستی..
چه خوب که خواهرت بدش نیومده..اما ندیده؟؟؟

ایشالا که هر چی خیره بشه...
ما هم خوشحال می شم..

..خانومی.. چهارشنبه 13 شهریور 1387 ساعت 00:37 http://hessezibayezendegi.blogfa.com/

اگه این اتفاق در حالی میافتاد که ساعت ۲ نیوه شب در حالی که با یه تاپ و شلوار برمودا بدو بدو میری که آشغال هارو بندازی تو شوتینگ و تنها یه شال پر پری انداختی رو سرت اونم فقط به خاطر دوربینای مدار بسته به خیال اینکه اون وقت شب هیچکی قرار نیست تو رو ببینه و بعد بیای ببینی بعله...
چه حسی پیدا میکردی؟
آّها این دقیقا تشریح شرایط اسف بار بنده است حدودا یه سال پیش

خانومی چهارشنبه 13 شهریور 1387 ساعت 02:54 http://www.eshgh-bazi-asemoooon.blogsky.com

مستانه چراآقا متین گوشیشو روشن کرده رفته تلفن عمومی ؟

شارژش تموم شده بوده رفته از تلفن عمومی زنگ بزنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد