تمام راه رو تا خونه دویدم و پلهها رو دوتا یکی اومدم بالا. باید زودتر میرسیدم خونه. باید قبل از اینکه بارون بند بیاد میرسیدم خونه.
مقنعه و مانتوم رو درآوردم و چهارپایه رو برداشتم و رفتم زیر بارون. رگبار بود. قطرههایی درشت و خیس!
خیس خیس شدم و چشمهام از همهجام خیس تر بود. حس میکردم دلم خیلی تنگ شده. دلم برای خدا خیلی تنگ شده!
رعد و برق یه لحظه هم قطع نمیشد. یه صدای بلند و دنبالهدار توی آسمون بود.
مستانه بود که تا پارسال از رعد و برق میترسید؟ مستانه بود که رعد و برق که میشد پتو رو میکشید روی سرش تا هیچ نوری نبینه و هیچ صدایی نشنونه؟
حالا مستانه، اینجا، نزدیکیهای قلهی کوه، زیر رعد و برق، داشت واسه خدا دردودل میکرد...
دونههای بارون درشتتر شد و سنگینتر! تگرگ بود. دستام رو باز کردم و یه مشت تگرگ جمع کردم. یک کمی باهاشون یهقل، دوقل بازی کردم. آب شدن.
سردم شده بود و بارون و تگرگ هم کم کم داشت قطع میشد.
اومدم تو. در ایوون رو باز گذاشتم. یه عود با بوی "جنگل بارونزده۱" روشن کردم و یه جوری که بتونم بیرون رو ببینم دراز کشیدم روی کاناپه و "مهمانسرای دو دنیا۲" رو گرفتم دستم.
و یه صدای دور توی گوشم زمزمه میکرد: "هستی آرومه، آرومه آروم...۳"
۱: rain forest
۲: "مهمانسرای دو دنیا" نوشتهی " اریک امانوئل اشمیت" ترجمهی "شهلا حائری" / نمایشنامه فرانسه / 1999
۳: عکس از خودم، از ایوون خونه، به شیوهی پانوراما. روی عکس کلیک کنید و عکس رو بزرگتر ببینین!
وای دلم بارون خواستتتتتتتتتتتتت
دلم نجوای با خدا خواست.
دلم ترشدن پی در پی خواست و دلم دقایق تو رو خواست...
چه لحظات نابی داشتی. چه عکس قشنگی
میدونی چقدر بهت حسودیم شد؟ کلی غصه خوردم که چرا این قدر از بارون دور افتادم که حالا ازش بدم بیاد...من حتی یه حیاطم برای خودم ندارم ... توی این لحظه های نابت فقط دعا کن...
میدونی که یه لحظه هایی هستند که درهای رحمت ِ خدا از همیشه بازتره و دعا مستجاب تر!
اون لحظه ها اگه دلت گرفت، به جای خودت واسه یکی دیگه دعا کن... مثل کاری که تو زهیر واسه بانک مساعدت می کردن، یادته؟
بعد میتونی شاهد استجابت دعای خودت باشی...از سمت ِ خدای مهربونی که دوست داره صداش کنیم و ازش بخوایم...
آه...
تقبل الله خانم
خوش به حالت! عکست هم خیلی خوشگل بود.
عزیزیم
بابا چه دخترای مستقلی در مورد اون پست همکلاسیها
احساست رو فوق العاده خوب منتقل کردی
حس بارون زدگی دارم مستانههههههههه
حسودیمان شد
خوشا به احوالت
جای ما هم زیر باران خیس بشو اما جان ما سرما نخوری ها!
خیلی قشنگ بود، این منظره این بارون و این پست!
خونتون چه جای با صفاییه..خوش به حالتون..چقدر از این طبیعت انرژی میگیری..همیشه شاد باشی
سلاممممممممممم:)
مستانه دم تابلوی« تهران تموم شد» زندگی میکنین؟ :دی
منم این چن روزه که حسابی بارون زد حسابی کیف کردم.. هی زیر بارون خیس شدم و کیف کردم.. یه چی میگم یه چی میشنوی ها! :)
خیلی حس خوبی داشتی مطمئنا
من هم شدیدا بارون خواستم ... گرچه همه این روزهایی که بارون بارید زیر پتو خزیدم و قدرشو ندونستم ...
جای ما خالی
زندگی تو و متین خیلی قشنگه مستانه... پست قبلیت واقعا منو تحت تاثیر قرار داد... با همه وجود از خدا خواستم اون روزی که به متین گفتی خیلی زود برسه
هی نشستم باخودم می گم این "جنگل بارون زده" چقد آشناست... مال کدوم خوننده بود؟
یادم افتاد همون "باغ بارون زده " ست..حالا نمیدونم این رین فارست که نوشتی اسم کتابی چیزیه؟
راستی یه ماه بیشتر گذشته و تو موندی و یه پست فرهنگی.. کی میزنی؟