کودکانش را یکایک بوسید: حسن هفت ساله، حسین شش ساله، زینب پنج ساله و ام کلثوم سه ساله.
و اینک لحظهی وداع با علی!
چه دشوار است.
اکنون علی باید در دنیا بماند،
سی سال دیگر!!
آرام و سبکبار بر بستر خفت، رو به قبله کرد، در انتظار ماند.
لحظهای گذشت و لحظاتی....
ناگهان از خانه شیون برخاست. پلکهایش را فرو بست و چشمهایش را به روی محبوبش که در انتظار او بود گشود.
شمعی از آتش و رنج در خانهی علی خاموش شد و علی تنها ماند با کودکانش ...
آنچه معلوم است، رنج علی است، امشب بر گور فاطمه...
مدینه در دهان شب فرو رفته است، مسلمانان همه خفتهاند،
سکوت مرموز شب گوش به گفت و گوی آرام علی دارد،
و علی که سخت تنها مانده است،
هم در شهر و هم در خانه،
بیپیغمبر،
بیفاطمه،
همچون کوهی از درد، بر خاک فاطمه نشسته است...
ساعتهاست شب، خاموش و غمگین، زمزمه درد او را گوش میدهد.
بقیع آرام و خوشبخت،
و مدینه بیوفا و بدبخت،
سکوت کرده اند...
قبرهای بیدار و خانههای خفته میشنوند.
نسیم نیمه شب کلماتی را که به سختی از جان علی بر میآید از سر گور فاطمه به خانهی خاموش پیغمبر میبرد:
"بر تو از من و دخترت، که در جوارت فرود آمد و به شتاب به تو پیوست، سلام، ای رسول خدا"
"انا لله و انا الیه راجعون"
"ودیعه را بازگرداندند و گروگان را بگرفتند، اما اندوه من ابدیست
و شبم بیخواب،
تا آنگاه که خدا خانهای را که تو در آن نشیمنداری برایم برگزیند.
هم اکنون دخترت تو را خبر خواهد کرد که قوم تو بر ستمکاری در حق او همداستان شدند.
به اصرار از او همه چیز را بپرس و سرگذشت را از او خبر گیر.
اینها همه شد، با اینکه از عهد تو دیری نگذشته است و یاد تو از خاطر نرفته است.
به هر دوی شما سلام، سلام وداعکنندهای که نه خشمگین است، نه ملول...."
لحظهای سکوت نمود،
خستگی یک عمر رنج را ناگهان در جانش، احساس کرد،
گویی با هر یک از این کلمات، که از عمق جانش کنده میشد قطعهای از هستیاش را از دست داده است.
درمانده و بیچاره بر جا ماند، نمیدانست چه کند،
بماند؟
بازگردد؟
چگونه فاطمه را اینجا تنها بگذارد، چگونه تنها به خانه بازگردد؟
شهر گویی دیوی است که در ظلمت زشت شب کمین کرده است، با هزاران توطئه و خیانت و بیشرمی انتظار او را میکشد.
و چگونه بماند؟
کودکان؟
مردم؟
حقیقت؟
مسئولیتهایی که تنها چشم به راه اویند؟
و رسالت سنگینی که بر آن پیمان بسته است...
منبع: فاطمه، فاطمه است.
مستانه با خوندن آخرین قسمت بازی روزگار یه نفس راحت کشیدم.دختر تو خیلی قلب بزرگی داری خیلی مطمین باش خدا هم پاداش این کارها و خوبیهات رو می ده
تسلیت باد وفات بانوی فخر دوعالم...
همیشه خودم رو جای حضرت علی می زارم که چه جوری تونست این غم رو تحمل کنه.... من هرکاری می کنم برام سنگینه تحمل دوری از عزیزترین عزیزان...
نوشته های دکتر شریعتی از دل برآمده است که بر دل هم می نشیند.
تسلیت می گم
همیشه تو این روز یاد متنهای سید مهدی شجاعی و فاطمه، فاطمه است میافتیم... کاش روحمون هم به هم نزدیک بشه... التماس دعا... راستی مستانه جون ناراحت شدی از حرفهای من که کامنتم رو تایید نکردی؟ من نمیخواستم کسی رو ناراحت کنم فقط چیزی که به نظرم اومد رو گفتم
نه عزیزم ناراحت نشدم. ترجیح دادم بعضی کامنتها رو فقط خودم بخونم.
بغــــــــــــض
مستانه یه چیزی بگم؟ من این صحنه رو قبلا دیدم. بعضی وقتا پیش میاد آدم حس می کنه یه صحنه ای رو قبلا دیده ها، بعضیا میگن تو خواب، بعضیا میگن قبل از به دنیا اومدنمون همه چیو نشونمون دادن... خلاصه هرچی که هست، من این پستت و این صحنه ی وبلاگت رو قبلا دیدم و الان برام تداعی شد...
خوش به حال دردونه ی خدا، نه؟
رمز مرموز لطفا
زیبا نوشته بودید