چند روز پیش که داشتم آب تنگ رو عوض میکردم یهو از توی تنگ لیز خورد و افتاد توی سینک ظرفشویی.
جرات نکردم بهش دست بزنم. هیچ وقت جرات نداشتم به هیچ حیوونی دست بزنم. از اول هم به متین گفته بودم همیشه خودت باید آبش رو عوض کنی.
یک کمی توی سینک دست و پا زد و بعد آروم گرفت. دلم براش سوخت. از قبل عید زنده موند و حالا این جوری باید میمرد؟
بالاخره یه قاشق پیدا کردم و انداختمش توی یه کاسه آب تا بعد از اینکه مطمئن شدم مرده، ببرم یه گوشهای خاکش کنم. اما همین که دمش رسید به آب زنده شد و شروع کرد به نفس کشیدن. خیلی خوشحال شدم. تنگ رو شستم و آب کردم و چند تا تکه یخ انداختم توی آب و انداختمش توی تنگ.
اولش خیلی سرحال بود اما یه مدتی که گذشت شدیدا دچار افسردگی شد و از اون روز بیشتر وقتها که میرم بالا سرش، میبینم بیسروصدا و بیحرکت یه گوشهای کز کرده...
البته به نظرم رفتارش کاملا منطقیه! یعنی خودم رو که میذارم به جاش میبینم منم اگه تا یه قدمی مرگ میرفتم و بعد برمیگشتم دیگه نمیتونستم اون آدم قبلی باشم. دیگه فکر مرگ یه لحظه هم راحتم نمیذاشت.
همین جوریش هم خیلی وقتها بهش فکر میکنم. وقتی حساب میکنم که فلان عزیزم ۸۰ سالشه، وقتی توی چشمای متین نگاه میکنم و میبینم یه لحظه هم نمیتونم بدون این چشمها زندگی کنم، وقتی میبینم موهای بابا داره سفید میشه و ...
کاش میشد یه مدتی زمان رو نگه داشت، همین لحظه، همینجا ...
چه قشنگ حست رو نوشته بودی!
راستی منم بدم میاد به حیوونا دست بزنم!
بیچاره الناز ِ من...
الناز؟ چی شده؟
جلو چشمش همسرش رفت اون دنیا و به سختی برش گردوندن...خدا میدونه فقط...
منم بدم میاد به حیوونا دست بزنم!!!
سلام.منم از دست زدن به حیوانات بدم میاد.دلم نمی خاد ماهی بخرم اصلا.اخه گناه داره.یه چیزه شاد بنویس لطفا .ادم دلش میگیره
منم دلتنگ میشم برا یعزیزانی که شاید یک روزی نباشن
سلام
خیلی وقته که میام اینجا و نوشته های قشنگتو میخونم ولی هیچ وقت نظری نمی ذاشتم اما امروز فرق داشت دلم می خواست بهت بگم که من تمام این لحظه ها رو گذروندم در مورد عزیزترین کسانم .( هرچند که دیدم گلدونه نوشته )
هنوز سه ماه از فوت ناگهانی پدرم نگذشته بود که همسرم تا یک قدمی مرگ رفت و برگشت و به گفته دکترا زنده بودنش فقط یه معجزه بود . بیست روز دیگه سال بابامه و همسرم داره کنارم زندگی می کنه البته با مشکلات و عوارضی که اون اتفاق براش به جا گذاشته و من روزی هزاران بار خدا رو شکر می کنم .
می بینی عزیزم خداوند آدمها رو طوری آفریده که سخترین لحظه ها رو می گذرونن و باز هم به زندگی ادامه می دن اگر غیر از این بود ادامه زندگی برای هیچ کس مقدور نبود .
موفق باشی
از دیدنت خوشحالم و امیدوارم دیگه هیچ وقت چنین تجربه ای برات تکرار نشه.
وای دقیقاً به دغدغه های ذهنی من اشاره کردی. منم با این فکرها دیونه میشم
چقدر خوب ... بهش فکر نکرده بودم شاید چون وقتی ماهی بیافتد به راحتی برش میدارم و نمیترسم. و نشده تا حیوان بیچاره تا دم مرگ برود و جان به سر شود!
فکر میکنم ماهی از تو دلش گرفته، چون برای نجات دادنش تلاش نکردی تا بر حس چندشت غلبه کنی و وقت گرانبها را هدر دادی و حتی به جای اینکه امید به زنده بودنش داشته باشی به چطور از شرش خلاص شدن فکر کردی.
حیوانات احساس میکنند. آنها میفهمند. باور کن میفهمند.
گناه داره طفلکی.بندازینش توی رودخونه بره پیش بقیه دوستاش تا دلش وا شه.
البته اگه ماهی قرمز باشه
آخی مستانه حرف دل من رو زدی.
فکری که مدت ها من رو مشغول کرده!
از دست دادن یه عزیز واقعا دردناکه.
من همیشه از خدا می خوام اول من رو ببره بعد زبونم لال همسری رو که بدون اون یه روز هم تاب نمیارم.
آخییییییییییییییییی ماهیه. خوش به حالتون که ماهی قرمز دارین.
بازم باید بگم منم دقیقا همین طوری فکر میکنم و این افکار بخصوص درباره بابام خیلی اذیتم میکنه و گاهی گریه میکنم
!
مستانه تو به من خیلی نزدیکی
یه شعر منصور داره...
ماهی جون تنگ بلور قصر بلور نیس می دونی ... تو بخوای بشکنی این تنگ بلور رو می تونی... خیلی قشنگ و پرمفهومه پستت من رو به یاد اون شعر انداخت
کاش میشد ...... اگه یه چیز غیر ممکن رو میشد ممکن کرد من همینو از خدا میخواستم !!!!
هر وقت به زنگ موهای مامان و بابام فکر میکنم شر شر اشکام میریزن ....
تو چه طور تونستی ولش کنی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اصلا بهت نمی یاد مستانه
اصلااااااااا
بابا اون داشت می مرد!!!!!!!!!!!
ببینم کتاب دا رو خوندی؟
بخون یه کم شجاع شو
منم نمی تونم به هیچ موجود زنده ای دست بزنم.... ماهی مون وقتی مامان که خیلی هم حرفه ای هست داشت آبشو عوض می کرد لیز خورد و از سوراخای چاهک رد شد و رفت تو فاضلاب... مامان خیلی غصه دار شد .... اما من فکر می کنم فاضلاب آخرش به یه دریاچه یا استخر بزرگ می رسه... جایی که از تنگ بزرگ تره... فک کنم ماهی مون کلی نذر و نیاز کرده بود که بره یه جای وسیع تر
منم با سوسن جعفری موافقم
سلام.خوبین؟
همه با هم در حمایت از میر حسین موسوی.
اگر شعار و شعری در حمایت از موسوی دارید ما رو هم سهیم کنید.
مجموعه ای از این شعارها و اشعار رو می تونید تو وبلاگ من بخونید و به بیشتر شدن و خلاقانه تر شدن و موثرتر بودن این شعارها و شعرها کمک کنید.
ممنون
سلام
فکر می کنم ماهی کوچولو با تو قهره که کز کرده یه جا
پیش خودش فکر می کنه چقدر برای نجات من فکر کرد
مگر فکر هم داشت؟؟؟؟!!!!
و بعد دلش میگیره و دیگه نمی خواد پیش تو بمونه
فکر کردن به چشمها و تار موهای سفید خیلی اعصاب خورد کنن!! بهتر اصلا بهشون فکر نکنی!!
مستانه جان! سلام
آره ای کاش میشد ولی حیف که نمیشه.
بجاش تا میتونیم باید قدر لحظه های شادمون رو بدونیم.
Whats with the ice