درد مشترک...


اول راهنمایی که بودیم یه معلم ریاضی داشتیم که هر چند وقت یه بار که دلش می‌گرفت زنگ تفریح میومد توی حیاط و هر ۲۰۰تامون رو جمع می‌کرد. همه‌مون دستامون رو می‌دادیم به هم و یه حلقه‌ی بزرگ دور تا دور حیاط مدرسه می‌بستیم. حلقه که بسته می‌شد خودش هم یه جا توی حلقه وایمیساد و شروع می‌کرد به خوندن و ما هم همراهیش می کردیم:


همراه شو عزیز
              تنها نمان به درد

کین درد مشترک

              هرگز جدا جدا

                            درمان نمی‌شود

دشوار زندگی

              هرگز برای ما

                           بی رزم مشترک

                                          آسان نمی‌شود

همراه شو عزیز

              تنها نمان به درد

کین درد مشترک

              هرگز جدا جدا

                         درمان نمی‌شود


همراهیش می‌کردیم اما تا قبل از این روزا نمی‌دونستیم اون درد مشترکی که ازش حرف می‌زنه چیه.


دلم خیلی برای اون روزا تنگ شده. برای روزایی که نه می‌دونستیم درد چیه و نه می‌دونستیم دروغ و فریب و ریا چیه.


چقدر توی این دو سه هفته بزرگ شدیم. چقدر توی این دو سه هفته مجبور شدیم از دنیای کوچیک و رویاهای کوچیکمون فاصله بگیریم و وارد دنیای آدم بزرگها بشیم.




پ.ن: با تمام این حرفها زندگی هنوز هم جاریست...



جاده‌ی چالوس به سمت یوش







 عکسها ادامه دارد...

     

نظرات 21 + ارسال نظر
فرنوش شنبه 30 خرداد 1388 ساعت 09:48

آره گلم.... بزرگ شدیم.... مثه همه اونایی که توی سالهای جنگ یه شبه ره صد ساله رفتن و یه روزه بزرگ شدن

سوسن جعفری شنبه 30 خرداد 1388 ساعت 10:24 http://havaars.blogfa.com

سفرت بخیر اما
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی ...

ساره شنبه 30 خرداد 1388 ساعت 10:30

آرزوی دست نیافتنی ای شده این روزا خوابیدن و بیدار شدن و دیدن اینکه همه چیز کابوس بود و خلاص!
کاش خدا همراهمون باشه... همین ما را بس.

معلمی از بهشت شنبه 30 خرداد 1388 ساعت 11:26 http://soular.blogfa.com

حوادث بزرگ آدمها رو خیلی زود تر از طبیعت بزرگ میکنه.

سمیرا شنبه 30 خرداد 1388 ساعت 11:42 http://whiterainbow.persianblog.ir

خیلی قشنگ بود!!! با این حساب معلومه فردا امروز کجایی!! گفتن با خودتون قران ببرین که نتونن بهتون حمله کنن . تو رو خدا به هر کی میتونی خبر بده.........
موفق باشید...............

samira شنبه 30 خرداد 1388 ساعت 11:43

manzoram az farda emroz iran bod!!!
shanbeeeeeeeeeeee
sat 4

روناک شنبه 30 خرداد 1388 ساعت 12:08

چه قد بغض داشت نوشته ات
چه قد فشنگ بود مسیر سفرت

سمیرا شنبه 30 خرداد 1388 ساعت 13:10

سلام مستانه جون
وای که چقدر شعرت به جا بود. راستش عصر پنجشنبه پاراگراف اول این شعر روی توی تظاهرات دیدم که روی مقوا نوشته بودن و به قول خودم حفظش کردم ولی به خونه نرسیده یادم رفت. چقدر به جا بود...مرسی

[ بدون نام ] شنبه 30 خرداد 1388 ساعت 13:22

من تو رو کاملا می شناسم
برای ما چرت و پرت نگو آخه بچه کلاس اول راهنمایی معنی این شعر رو می دونه؟ اصلا می فهمه یعنی چی؟؟توی ۱۰ دقیقه زنگ تفریح ۲۰۰ نفر دستای همو میگرفتین؟؟چه سرعت عملی ماشالله!!! بگذریم که الان بهم می گی خوب وبلاگمو نخون !!

چند نکته:

1- برام مهم نیست که منو می شناسی. اینجا چیزی نمی نویسم که بخوام به خاطرش بترسم!

2- منم نوشتم که ما اون موقع نمی فهمیدیم درد مشترک چیه و ... ولی به هر حال اونقدر فهم و شعور داشتیم که تا یه حدی معنی این شعر رو بفهمیم

3- ما دو تا زنگ تفریح نیم ساعته داشتیم! زنگ نهار و زنگ نماز!

4- برام مهم نیست که وبلاگمو می خونی یا نه!

fariba شنبه 30 خرداد 1388 ساعت 13:30 http://WWW.LONGLIVEAHMAD.BLOGFA.COM

عکسات چه سبز بودند و چقدر آرامش بخش....

روانی شنبه 30 خرداد 1388 ساعت 13:57

عزیزم چرا کامنتای من ثبت نمیشه؟

عصبانی نشو تو رو خدا! کامنتی ازت نیومده...

زهرا شنبه 30 خرداد 1388 ساعت 14:20

خانوم خانوما سلام.خیلی وقته که تو وبلاگت ننوشتم.هر روز وبلاگتو می خونم.اما از سیاست بدم میاد.حالم از سیاست بهم می خوره.واسه همین چیزی نمی نوشتم.عکسای امروزتو که دیدم کلی دلم باز شد.مستانه بازم عکس بذارو خاطراته سفرتو بنویس لطفا.خواهش میکنم.مرسی

یک دوست شنبه 30 خرداد 1388 ساعت 14:56

حداقل به احترام مخاطبت بد نبود وقتی کامنتی را که منتشر شده حذف میکنی یه توضیح ناقابل هم بدی. برای پست قبلی من دو تا کامنت داشتم که دومیش بعد از انتشار حذف شده. اکی! مهم نیست! اما وقتی در یک فضای کوچک بدون هیچ توضیحی برای نظر دیگران احترام قائل نیستیم باید هم فضای جامعه در ابعاد بزرگتر به این جا کشیده بشه و دیکتاتورهای به این گندگی داشته باشیم. خوش باشی و خدانگهدار.

عصبانی نشو! مجبور شدم اون کامنت رو حذف کنم. شاید تو توی فضایی زندگی می کنی که محدودیتی برای حرف زدن نداری ولی من اینجا محدودیتای زیادی دارم...

یک دوست شنبه 30 خرداد 1388 ساعت 15:33

من عصبانی نشدم دوست گرامی فقط متاسف شدم که بدون توضیح حذفش کردی. محدودیتای شما را هم درک میکنم.

یاسمن شنبه 30 خرداد 1388 ساعت 18:06

خوش به حالت یه جوری خودتو خالی کردی....منو بگو که جمعه کنکور دارمخدایا خودت بمون رحم کن.من میترسممممممم.امروز آزادی غوغا بوده.ای خدا...اگر تو حوزه کنکورمون بمب گذاشتن چی؟حلالم کنییییین

[ بدون نام ] شنبه 30 خرداد 1388 ساعت 18:23

اشکال نداره این روزا اینترنت خل شده

روانی شنبه 30 خرداد 1388 ساعت 18:23

بالایی من بودم

چنگود شنبه 30 خرداد 1388 ساعت 20:03 http://changood.blogfa.com

مرسی که هیچ وقت جواب ای میلمو ندادی

وای خدای من! به خدا به فکرش بودم اما نمی تونستم فکرم رو متمرکز کنم و برات بنویسم

شمع سحر شنبه 30 خرداد 1388 ساعت 22:31 http://bahareomr-2.blogfa.com

این درد مشترک برای الانه و اینجا به درد میخوره و این شعر برای همین روزاس. راستی عکسا هم خیلی زیبا هستن یه لحظه فکر کردم الان اونجام تو عکسا.

سرور شنبه 30 خرداد 1388 ساعت 23:53 http://ssoorroor.blogsky.com

درد مشترک دیگه به استخون رسیده..چاره ای جز فریاد نیست!

مریسام یکشنبه 31 خرداد 1388 ساعت 09:31

جدی جدی بزرگ شدیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد