مطمئن نیستم ولی فکر میکنم، همهی آدمها توی همون سالهای اول زندگیشون یه تصویر ذهنی از خدا برای خودشون میسازن. این تصویر معمولا بر اساس تعاریفی که پدر و مادر برای بچه میکنن و میزان خلاقیت بچه ساخته میشه.
منم از همون سالها یه تصویری از خدا برای خودم ساخته بودم و خیلی هم دوستش داشتم. خیلی بهش نزدیک بودم خیلی راحت باهاش حرف میزدم و دردو دل میکردم و خلاصه تصویر دوستداشتنی و سادهای بود. یک کمی که بزرگتر شدم حس کردم که شاید زیاد درست نباشه که آدم از خدا تصویرسازی کنه ولی برای من مهم نبود. یعنی اونقدر مهم نبود که بخوام خدای دوستداشتنیم رو با چیز دیگهای جایگزین کنم.
سالها بعد، یه نفر اومد و کنارم نشست و ازم خواست از خدا راجع بهش حرف بزنم. از تصویرم براش حرف زدم. برام از نقصهایی گفت که توی تصویرم از خدا وجود داشت. سعی کرد تصویرم رو از ذهنم پاک کنه تا خدای حقیقیتری رو جایگزینش کنم. منم کمکش کردم. منم دلم میخواست خدام خیلی بیشتر از یه تصویر باشه. دلم میخواست خدا رو خیلی بیشتر حس کنم. خواستم تصویری رو که داشتم از ذهنم پاک کنم اما نشد.
مجبور شدم بکشمش. با هر وسیلهای که میشد تصور کرد توی ذهنم کشتمش اما چند لحظه بعد دوباره زنده و سالم جلوم وایمیساد! الکی که نبود، خدا بود.
هیچوقت نتونستم تصویر دیگهای یا حتی خدای بیتصویری رو وارد ذهنم کنم. ولی دیگه هیچوقت هم نتونستم تصویری رو که از خدا دارم دوست داشته باشم. این روزا همین که نیت میکنم و وایمیسم به نماز همون تصویر میاد و جلوم وایمیسه تا وقتی که سلام نماز رو بدم. همین که زیر لب صدا میکنم: "خدای خوبم"، میاد و وایمیسه ولی من نمیتونم باهاش حرف بزنم، نمیتونم دوستش داشته باشم و چیزی ازش بخوام،...
درد بزرگیه. خیلی دردبزرگیه و من خیلی مستاصلم...
پ.ن: همینجوری یهویی الان بلیط خریدیم که امشب بریم مشهد!
آخه چرا مستانه ؟ هر کسی یه تصوری از خدا داره . خودتو چرا اذیت میکنی ؟ سعی کن ارتباطتو اونجور که دوست داری دوباره برقرار کنی
خداوندا
چه بد گفتم
چه بد کردم
که نزدت خویشتن را دیو و دد کردم
خداوندا گناه از تو
اگر نفرین به این دنیای بد کردم
خدای هرکسی منحصر به خودشه. به نظر من تو باید خدای خودت رو داشته باشی و اون رو دوست بداری.
خدا رو هر جور که دوست داری تصور کن ولی سعی نکن دیگران رو مجاب کنی که همون جوری قبولش کنن،مگه نه اینکه هر کدوم ما یه سلیقه،یه ذهن و یه ظرفیت خاص داریم؟!
چه سخت!
راستش من همیشه ازاینکه خدا رو تجسم می کردم - ناخوداگاه و شبیه مجسمه ابوعلی سینای پسرخاله ام - شرمنده بودم! پس یکی دیگه هم تجسمش می کرده....
خدای بچگی من شبه خلیفه تو کارتون سندباد بود با همون کلاه و سیبیلها و خشن . با یه قصر و کلی خدم وحشم .
مستانه خیلی سخته با یه وجود سراسر مادی ذهنیت غیر مادی داشت .
بالاخره یه جوری یه شکلی بهش میدی . من فکر کنم اکثر آدمها اینطور باشن .
الان که فک می کنم می بینم منم یه تصویر خاص دارم از خدا که همیشه میاد جلوی چشمم...نمی ره اگه هم بخوام بره اینقدر درگیر رفتنش می شم که خداییش یادم می ره..........چقدر سخته
دوستش داشته باش
من تاحالا تصویری از خدا برای خودم نساختم
مستانه..التماس دعا
خوش به حالت مستانه..... سلام منو ..... میرسونی نه؟
حتما عزیزم
سلام خوبی من که نفهمیدم منظورت چیه اما از اینکه داری میری مشهد خیلی خوشحالم ایشالله خوش بگزره منم دلم مشهد میخواد التماس دعا مستانه جون ولی خدا خیلی دوستت داره چون یهویی دعوتت کرده بری پیش امام رضا همه کلی برنامه ریزی میکنن اخرش نیمشه شما یهویی رفتی
وای خوش به سعادتت مستانه ... التماس دعا
سلاممممم:)
طفلکی خدات.. بذار همونجوری باشه.. همونجوری دوستش داشته باش.. گناه داره.. گناه داری!
به امام رضا سلام منو برسون از طرف من ماچش کن!
سلام من رو به امام رضا برسون
خدایی که دوستت داره....
نمیدانم دیدهای یا نه؟ مدتی است دارم کتابی میخوانم. خداشناسی از ابراهیم تا کنون. دارم خدایی که داشتم را صیقل میدهم. دارم حجابها را کنار میزنم. نمیدانی چه خدای نازنینی دارد از آب در میآید.
خدای من از همان کودکی، مهربانی بود و هست که شبها کنار بالشم سیب میگذارد.
التماس دعا
:×
چه خدا دوست داشتنی داری ها .برای منم دعا کن
من تصوری از خدا نداشتم وقتی کوچیک بودم ؛ فقط این طور باور کرده بودم که مثله باد هست که توی هوا می چرخه ؛ دروغ نگم بعضی وقتا هم حس می کردم که توو گوشم زمزمه می کنه
رفتی مشهد خیلی خیلی التماس دعا ؛ چشات که به گل های بالای ضریح افتاد ؛ دعام کن که حاجت روا بشم ؛ هنوز یک هفته نشده که بعد از 10 روز از مشهد برگشته م ؛ اما دلم دوبارهداره برا اونجا بال بال می زنه
وای چه کار خوبی کردین مستانه. خوش به حالت. منم این روزا خیلی هواش رو میکنم... تو رو خدا به یاد منم باش و دعام کن
میدونی موضوع جالبی بود اونقدر که اشکم رو در آورد
خدای کودکی من یه دایره سفید و نورانی بود با دستهائی دراز که میتونست از اون بالا هر وقت بخوام بیاد و کمکم کنه ولی خدای تو ذهنم تموم شد میدونی چه جوری؟
یه روز ساعت هفت صبح جلوی در اتاق سی پی آر بیمارستان شهدا درست روز عید فطر سه سال پیش صداش کردم اونقدر بلند که خودم داشتم کر میشدم ازش خواستم اون دستهای بلندشو به سمتش دراز کنه و بابام رو بهم برگردونه آخه خیلی زود بود ببرتش ولی اون دستها نیومدن و اونروز تمام ذهنیتم بهم ریخت دیگه تصوری ازش ندارم
سلام گلم.
التماس دعا منم تو این شبای عزیز فراموش نکن. التماس دعا.
نمیدونم که ایا پستت واقعی بود یا یه جورایی سمبلیک خواسته بودی حرف بزنی . به هر حال این مکل خیلی خیلی بزرگ منه البته اگر این قضیه سمبلیک فرض بشه .
خدایی که برای دیگران تعریف شدس و برای من هم همونجور تعریف شده بوده : رحمان و رحیم و بزرگ و علیم و تونا و... برای من مرده و از طرفی چیزی ندارم که جایگزینش کنم . درد بدیه . خیلییییییییییی بد.
همینجوری یهویی زیارت قبول !!!!
مستانه جان زیارت قبول .
درد مشترک! منم از همون بچگی تا حالا دارم تلاش می کنم تصویری که موقع حرف زدن در مورد خدا یا فکر کردن بهش یا هر چی تندی میاد و همه ی ذهنم رو پر می کنه بشکنم، سعی می کنم به بیکران فکر کنم اما موفق نمی شم. درست از همون موقعی که فهمیدم تصویرسازی از خدا انگار بی شباهت به بت پرستی نیست دارم تلاش می کنم و هر چی بیشتر سعی می کنم کمتر موفق می شم.......
درد بزرگیه، خیلی بزرگ...
زیارت قبول... آخ که چقدر دلم مدتهاست هوای صحنش و دیدن اون ضریح غرق در جمعیتش رو کرده... کاش زودتر می رسیدم و یه التماس دعای تپل می گفتم...
سلام خوبین؟
اتفاقی دوباره وبلاگتونو دیدم از پارسال تا حالا نیومده بودم
اون موقع ها که داشتین مزدوج میشدین سر میزدم بهتون
مشهد بسیار خوش بگذره
التماس دعا