هرچی فکر میکنم یادم نمیاد موقعی که شیش هفت ساله بودم، مرگ چه مفهومی برام داشت و چه جوری بهش نگاه میکردم. اتفاقا یادمه همون موقعها چند تا از فامیلامون پشت سر هم فوت کردند و هر چندوقت یه بار میرفتیم بهشتزهرا و مرگ رو از نزدیک ملاقات میکردیم. اما به هرحال مطمئنم که هرچی کم سن و سالتر بودم پذیرفتن مرگ برام سادهتر بود.
برای بیشترمون همینطوره. انگار هرچی جلوتر میریم با یه چسب محکمتری به این دنیا میچسبیم و سختتر میتونیم ازش کنده بشیم.
ولی به هرحال نه تنها توی شیش هفت سالگی، بلکه همین الانش هم اگه بفهمم قراره چندوقت دیگه بمیرم بازم هیچ وقت به ذهنم نمیرسه کار قشنگی رو که این دختر شیش ساله کرده، بکنم.
النا که حالا دیگه زنده نیست، بعد از اینکه میفهمه سرطان داره و چند وقت دیگه بیشتر زنده نیست نقاشیها و کاردستیهایی رو درست میکنه و گوشه و کنار خونه پنهان میکنه تا مادر و پدرش به مرور زمان اونها رو پیدا کنند.
مهم اینه که این دختر فهمیده باید توی این دنیا یه اثری از خودش به جا بذاره و عشقش رو به بقیه نشون بده، ولی من و خیلی از ما هنوز این رو نفهمیدیم!
منبع: اینجا
پدر و مادر النا کتاب Notes Left Behind رو براساس زندگی النا نوشتن.
عزیزم چه بچه بانمکی ... مطمئنم یکی از فرشته های بهشت میشه...یاد آهنگ "خالی " کامران و هومن افتادم...
ولی اینجوری اون پدر و مادر جون به سر شدن که هر دفعه یک نشونه از عزیزی که دیگه پیششون نیست پیدا کردن
آخی... طفلی
منم عمراً به ذهنم برسه این کار!!... اگه بقیه موافق باشن منم حرفی ندارم ولی حالا جدی محبور نیستیم صبحونه بریم واقعاً ها! میتونیم بعدازظهر بریم
واااای خدای من
این مطلب آدم رو دیووونه میکنه . بغضم گرفت ازاین همه پاکی و خوبی و مهربونیش
باهات موافقم ادم هرچی سنش بیشتر میشه دل کندن از زندگیش براش سخت تره . دلم برای این دختره سوخت ولی واقعا چه ایده جالبی داشته
می دونی من فکر می کنم اونایی که مرگ رو به خودشون نزدیک می بینن باهاشم خوب کنار می یان
این دختر کوچولو چه کاری کرده
.
ممنون از گذاشتن منبع با اجازه می زارمش تو فیس بوک
تبریک میگم وبلاگتون جز وبلاگ های برتر شده
این جا خبرش رو ببین
http://news.persianblog.ir/post/429
آخی نازی...چه کاری کرده این دختر...
سلاممممم:)
آره.. منم پیشترها راحتتر با مرگ کنار میومدم..
حیف از دختری اینقدر باشعور که زود تموم شده!
بنده با اجازه بزرگترا بالاخره بلیط گرفتم و اگه امام رضا نخواد ضایعمون بکنه انشاله فردا شب دارم می رم مشهد تا آخر هفته.. فلذا پنجشنبه تشریف ندارم!!!!
مطلب امروزت یه حالت خاصی توی دلم به وجود آورد
نمیدونم شاید غم،غبطه،همدردی برای پدر و مادری که چنین عزیزی رو از دست دادند....به هر حال خیلی زیبا و دلنشین بود مستانه جان...موفق باشی عزیزم!
وای... چی میشه گفت؟ این شاید همون قصه ی بی بهانه عشق ورزیدن باشه،بی انتظار یا بهتر بگم امکان دریافت پاسخ عشقت،یا میشه گفت این بهترین نماد از یه روح بزرگه...یا...
چرا اینروزا همه یه جوری اشک آدمو در میارن.
نمی دونم دوست قشنگم
نمی دونم....
خدای من! چه کسی جز یه کودک با قلبی سراسر قلب و مهر و محبتی ناب و تموم نشدنی می تونه یه همچین کاری بکنه؟
دلتنگی برای یه هم چین بچه ای چقدر مهلکه
اقرار می کنم از جایی پرت همیشه مرگ چشم می زند