دم غروبه، از مسجد جامع میایم به سمت کارون. هوا خوبه و یه نسیم خنک و نمدار میخوره به صورتمون. اینجا برخلاف اهواز دلگیر نیست. غم غربت توی هوا موج نمیزنه. آدم دلش نمیخواد بره کنار کارون بنشینه و زار زار گریه کنه.
چند قدم جلوتر، کنار رودخونه، چند نفر توی یه صف وایسادن. به چهرهشون نمیاد مسافر باشن. به نظر میاد دارن از سرکار برمیان و منتظر تاکسیاند. منتظر تاکسی، اونم لب آب.
هیجانزده دست متین رو میکشم تا بریم توی صف وایسیم. متین میخنده و میگه: "اگه پرسید کجا پیاده میشین چی بگیم؟" ذوق زده میگم: "معلومه دیگه میگیم آخرش پیاده میشیم." متین ادامه می ده: "خدا کنه تا اهواز بره."
یه پیرمرد با دوچرخه میاد و پشت سر ما وایمیسه.
قایق میرسه و اول پیرمرد و دوچرخهاش و بعد بقیه رو سوار می کنه. ولی هنوز درست و حسابی سرجامون نشستیم که عرض رودخونه رو طی میکنه و میرسه اون طرف رودخونه.
و من و متین آخر از همه مثل آدمهایی که همه رویاهاشون به باد رفته از قایق پیاده میشیم و با حسرت به قدم زدن کنار کارون ادامه میدیم و یه نسیم خنک و نمدار صورتمون رو نوازش میده.
۸ دی ۸۸ - بندر خرمشهر
واااااااااااای مستانه من شیفته این عکست شدم . چقدر خوشگله
الهی بمیرم..... دلم برات غیژ رفت یهو....
وای چه حال خوبی!کنار آب منتظر تاکسی قایقی!
چه خوب شد برگشتی دوباره
آخی ...
منم یه بار تاکسی قایقی سوار شدم! ... ارومیه بود انگار!!!! ...
اینجا خصوصیه آیا؟!
راس می گی اهواز دلگیره منم که رفته بودم یه جورایی دلم ی گرفت...
تازگی رفتی؟
لب کارون لالالای
چه گل بارون لالالای
چه خوب و قشنگه لب کارون