چلچراغ


وقتایی که سرم شلوغ می‌شه و فکرم مشغول، هیچی مثل خوندن یه مجله نمی‌تونه فکرم رو آزاد کنه. این جور وقتها به هیچ وجه نمی‌تونم برم سمت کتاب خوندن چون کتاب خودش یه فکر به فکرهای دیگه‌ام اضافه می‌کنه. ولی ورق زدن یه مجله به خصوص اگه رنگی باشه خیلی حالم رو جا میاره.


تا چندسال پیش این جور مواقع می‌رفتم جلوی دکه‌ی روزنامه‌فروشی و مجله خانواده یا خانواده سبز رو برمی‌داشتم و کلی از داستانهای رمانتیک و معمولاً آموزنده‌اش(!) لذت می‌بردم و حتی صفحات تبلیغش هم کلی بهم انرژی می‌داد. اما از چندسال پیش به این‌ ور گاهی همشهری جوان می‌خریدم و گاهی هم به یاد گذشته‌ها دوباره خانواده سبز می‌خریدم. 


هیچ کدومشون مثل قبل بهم لذت نمی داد ولی به هر حال یک کمی فکرم رو آزاد می‌کرد.


مجله چلچراغ رو همیشه رو دکه روزنامه‌فروش‌یها دیده بودم. تعریفش رو هم زیاد شنیده بودم. اما هر وقت اومدم برش دارم به نظرم اومد نمی‌ارزه! چون هم قیمتش از بقیه مجله‌ها بیشتر بود و هم صفحه‌هاش کمتر!!!


تا اینکه شنبه دوباره روی دکه روزنامه‌فروشی دیدمش و از اونجایی که حالا دیگه قیمتش با بقیه مجله‌ها فرق چندانی نداشت برش داشتم!


و چقدر پشیمون شدم به خاطر اشتباهی که توی تمام این سالها مرتکب شده بودم! مطالب اجتماعیش که البته به زبون طنز نوشته شده بود عالی بود. معرفی کتاب و فیلم و موسیقیش، متن‌های ادبیش و گزارشش همه و همه خیلی قشنگ بود.


اولین مجله‌ای بود که از اول تا آخرش رو خوندم و فقط عکسهاش رو نگاه نکردم!


راستش رو بخواین از الان منتظرم که شنبه بشه...

 


پ.ن۱: این نوشته‌ی خواهرم مریم رو خیلی دوست داشتم.


پ.ن۲: این نوشته رو هم بخونین.


 

دل به دست آر تا کسی باشی


دوست دارین بدونین نتیجه پست قبل چی شد؟


نتیجه‌اش این شد که الان یه نامه روی میزمه که توش نوشته با استعفای شما موافقت نمی‌شود! فکر کنم آقای رئیس هم تصمیم گرفته دلم رو به دست بیاره!!!


*   *   *


در ادامه باید بگم که مجبور شدم برم پیش رئیس. نه اون برخورد خوبی کرد، نه من! تا حدودی هم دعوامون شد. تا حدودی هم من حرفهای خطرناک زدم و گفتم از این سیستم دولتی و اینا خسته شدم. ولی آخرشم کوتاه نیومد و گفت من استعفات رو قبول نمی‌کنم چون پروژه‌هامون روی زمین می‌مونه!


منم مستقیم رفتم پیش مسئول یه رده بالاتر که گفت چون قراردادت یک ساله بوده و آخر اسفند تموم می‌شه،  آقای رئیس کاری نمی‌تونن بکنن و نامه استعفات رو مستقیم بده به ما تا کارهات رو انجام بدیم و این یعنی اگه خدا بخواد دیگه واقعا همه چیز تموم شد.


*   *   *


قول می دم دیگه کمتر راجع به کارم و مسائل کاریم بنویسم، چون خودمم دوست ندارم مسائل کاربم رو با وبلاگم قاطی کنم!


شرم


سوم دبستان که بودم یه معلم ورزش داشتیم که یادم نیس چرا، ولی یادمه اصلا دوستش نداشتم و خب این موضوع رو به دو سه تا از دوستام گفته بودم.


یه روز معلم ورزش اومد سر کلاس و شروع کرد به حضور غیاب. به اسم من که رسید گفت: "تو همون مستانه‌ای که از من بدت میاد؟"

ترس برم داشت ولی حتی به ذهنمم نرسید که بهتره موضوع رو انکار کنم. فقط با شرمندگی سرم رو انداختم پایین و در حالیکه زیرچشمی دوتا بغل‌دستی‌هام رو نگاه می‌کردم گفتم: "کی بهتون گفته؟"


بگذریم که بعد از اون کلی تلاش کرد دل من رو به دست بیاره و یه کاری کنه من دوستش داشته باشم و تا حدی هم موفق شد.


دیروز موقع ناهار با همکارا صحبت کار و رئیس جدیدمون بود که من بی‌هوا گفتم من اصلا ازش خوشم نمیاد و اینجوریه و اونجوریه و ... یهو یاد قضیه معلم ورزشمون افتادم و زل زدم تو چشمای همکارام. از نگاه و شیطنت توی چشم‌های یکی دوتاشون برمی‌اومد که همین امروز برن پیش رئیس و ...


رئیسمون یکی دو ساعت صبحها میاد اینجا و یکی دو ساعت عصرها. این بود که امروز دیر اومدم سرکار و عصر هم دو ساعت زودتر می‌رم. به امید اینکه تا فردا قضیه رو فراموش کرده باشه یا حداقل باهاش کنار اومده باشه!


منطق


زنها گاهی نمی‌خواهند عاقل باشند و منطقی فکر کنند و گاهی نمی‌توانند.

 

اشتباه ناجور!


امروز دیگه رسماً گند زدم! دسته کلیدی رو که هم کلید حیاط بهشه و هم کلید در آپارتمان، به در حیاط جا گذاشتم و اومدم سرکار.


اون لحظه‌ای که کلید رو کردم توی قفل و بدون اینکه درش بیارم رفتم توی حیاط تا دستم رو بشورم مطمئن بودم که این اتفاق میفته ولی بیخودی به این حس اطمینان نکردم و به جاش به حافظه‌ام اطمینان کردم.


وقتی فهمیدم کلیدم نیست و به در جا مونده که من رسیده بودم سرکار و متین هم وسط اتوبان همت بود.


سعی کردیم با صابخونه‌مون تماس بگیریم و بهش بگیم اگه کلیدی به در مونده و خونه‌مون هنوز خالی نشده نجاتمون بده. اما اونا هم خونه نبودن و گوشی رو برنداشتن.


خلاصه متین درحالیکه سعی می‌کرد پشت تلفن نشون نده که از دستم ناراحته ولی مطمئنم توی دلش داشت بهم بد و بیراه می‌گفت از وسط اتوبان دور زد و برگشت خونه و تا برسه خونه و زنگ بزنه، توی دل من یه دور لباس شستن و آب کشیدن و خشک کردن!


بیشتر از همه دلم واسه لپ‌تاپ و دوربینمون شور می‌زد. چون همین‌جوری وسط هال ولشون کرده بودم.


هیچی دیگه! همین!!!


چی می‌خواستین بشه؟ خدا بهمون رحم کرد و وقتی متین برگشت خونه کلید هنوز به در بود!



پ.ن: کلی عذاب وجدان دارم که جواب کامنتا رو نمی دم! کلی هم عذاب وجدان دارم که براتون کامنت نمی ذارم! تو رو خدا فکر بد راجع بهم نکنین!



بعد مدتها...


وای من که باورم نمی‌شه! یعنی انقدر سرم شلوغ شده که از صبح حتی یه دور هم بادبادک رو باز نکردم. می‌دونین چند وقته من هیچ کار مفیدی انجام نداده بودم؟ بس‌که سیستم اینجا مزخرف بود احساس بیهودگی می‌کردم! نه اینکه هیچ کاری انجام ندم، ولی انقدر کارایی که توی این یه سال اخیر انجام دادم به نظرم بیهوده بود که اصلا احساس مفید بودن نمی‌کردم.


پنجشنبه رفتم و با مدیرعامل شرکت جدید صحبت کردم و یه پروژه داده که تا آخر فروردین باید انجامش بدم. حالا من علاوه بر اینکه کلا باید یه دور برنامه‌نویسی رو مرور کنم و برنامه‌نویسی واسه سیستم‌عامل سیمبین رو یاد بگیرم باید یه نرم‌افزار درست و حسابی هم بنویسم. تازه کلاسها و درسها و تمرینهام هست.


ولی من الان خیلی خوشحالم و حس خیلی خوبی دارم. بعد مدتها...