مهمونی یواشکی


متین یه برادر داره به اسم امین که با خانومش -فاطمه- و پسرش -یاسین- طبقه پایین خونه‌ی باباش زندگی می‌کنن. امین یه اخلاقهایی داره که زیاد با باباش جور درنمی‌آد و زیاد با هم دعواشون می شه.


آخرین بار توی عید باهم دعواشون شده و از اون موقع تا حالا باهم قهرن!


تا اینجاش خوب یه مسئله‌ی تکراریه که هر چندوقت یک بار تکرار می‌شه. اما این‌دفعه بدیش اینه که هم خیلی طولانی شده هم بقیه‌ی خواهرها و برادرهای متین هم به خاطر احترام به باباشون، رابطه‌شون رو با امین قطع کردن و نه عیددیدنی رفتن خونه‌شون و نه حتی وقتی یکیشون مهمونی داد و همه رو دعوت کرد، به امین چیزی گفت.


البته به نظر نمیاد این مسئله برای امین زیاد مهم باشه، اما راستش وقتی خودم رو می‌ذارم جای فاطمه خیلی حس بدی پیدا می‌کنم. اینکه شوهرم با باباش دعواش شده یه طرف، اینکه بقیه هم بی هیچ گناهی رابطه‌شون رو با من قطع کزدن یه طرف دیگه. 


نمی‌دونم کار درستیه یا نه، ولی دلم می‌خواد متین راضی شه و تا باباش اینا نیستن و از مسافرت برنگشتن، امین و فاطمه رو دعوت کنیم خونه‌مون، حتی شده یواشکی.


دلم نمی‌خواد یه روزی وقتی فاطمه برمی‌گرده و به این روزا نگاه می کنه، حس کنه چقدر تنها و بی‌کس بوده.



نظرات 26 + ارسال نظر
پرنده خانوم یکشنبه 12 اردیبهشت 1389 ساعت 15:05 http://purelove.blogsky.com

راست میگی مستانه
اتفاقا خیلی فکر خوبی کردی خانوم

سایه یکشنبه 12 اردیبهشت 1389 ساعت 15:22 http://didarema.persianblog.ir

اره منم موافقم مستانه . شاید یه جورایی هم بتونین آشتی برقرار کنید .

خانم سین یکشنبه 12 اردیبهشت 1389 ساعت 15:25

موافقم اساسی!!!

سایه یکشنبه 12 اردیبهشت 1389 ساعت 15:37

راستی به این خانم سین بگو من ادرس وبشو گم کردم اگه میشه برام بذاره دوباره .
مستانه کی همو ببینیم ؟

جودی ابوت یکشنبه 12 اردیبهشت 1389 ساعت 16:24 http://whenurnot.blogfa.com

خیلی کار درستی میکنی

تیله یکشنبه 12 اردیبهشت 1389 ساعت 16:36 http://tiile.persianblog.ir/

وای چه مستانه خوبی!
آفرین بهت . شوهرت باید کلی افتخار کنه!

ترانه یکشنبه 12 اردیبهشت 1389 ساعت 16:53

وای چقدر تو مهربونی...خوش به حال متین...

هلیا یکشنبه 12 اردیبهشت 1389 ساعت 17:08

راستش نظر مثل تو نیست بیچاره تازه از دست قوم شوهر راحت شده

نارنجدونه یکشنبه 12 اردیبهشت 1389 ساعت 17:26

از تو بعیده جدا میخوای مهمونی بدی قضیه پارک آب و آتش رو که یادته ؟ ولی خدا رو خوش میاد حتما عملیش کن شایدم شد آشتیشون بدی هان ؟

خانوم یکشنبه 12 اردیبهشت 1389 ساعت 17:43 http://khanoomstory.blogsky.com

فکرت حرف نداره...قلب مهربونت هم!

بانو.حکایت همچنان باقیست یکشنبه 12 اردیبهشت 1389 ساعت 19:59 http://savoy.persianblog.ir

چه کار خوب و قشنگی میکنی مستانه جون

. بـ انـ و تمشــ کی . یکشنبه 12 اردیبهشت 1389 ساعت 21:16 http://tameshki.com

اگه بشه که خوبه !!

من همیشه عاشق این کارای سختم !

صید قزل آلا در مدرسه یکشنبه 12 اردیبهشت 1389 ساعت 21:45 http://arezoo4.blogfa.com

خیلی کار خوبی می کنی دوستم

آفرین

واقعاً به اینهمه فهم و درک و انسانیتت باید احسنت گفت

با اینکه از گودر دنبال می کنم نوشته هات رو اما نتونستم در مورد این پستت ساکت بمونم و هیچی ننویسم

واقعاً برای خاطر اینهمه انسانیتت بهت تبریک میگم

نجمه یکشنبه 12 اردیبهشت 1389 ساعت 22:13

وااااااااااااااااااای مستانه جون چه دل مهربونی داری خانومی
چقدر حسرت میخورم که تهران نیستم تا بیشتر باهات آشنا میشدم

پاییـــزبان یکشنبه 12 اردیبهشت 1389 ساعت 22:31

مستانه عالیه به نظرم...کاه خیلی خوبیه منم بودم چنین کاری رو میکردم...

زهرا ث دوشنبه 13 اردیبهشت 1389 ساعت 08:27

مستانه جان بهترین کار رو می کنید.متین رو حتما راضی کن.آخه این که احترام گذاشتن به بزرگتر نیست.

صنم دوشنبه 13 اردیبهشت 1389 ساعت 10:16

نمیشد همه برادرا و خواهرا با هم باعث آشتی بشن؟! شاید نباید بگم ولی همیشه از این خصوصیت آدما ناراحت میشم که مشکل بقیه رو به خودشون مربوط نمی دونن و خودشونو جای هم نمیذارن...تا وقتی مشکل خودشون نباشه بی خیالن و هیچکس نمی خواد موقعیت خودشو به خطر بندازه ! آخه چرااااا؟؟؟؟ ... اما تو کار خوبی میکنی به نظرم حتی بذار همه بفهمن شاید به خودشون بیان . چرا یواشکی ؟

فیروزه دوشنبه 13 اردیبهشت 1389 ساعت 10:49

چه جاری خوبی
بانی خیر بشید و همه رو آشتی بدید

مریسام دوشنبه 13 اردیبهشت 1389 ساعت 10:54

تصمیم خوبی گرفتی عزیزم

پونه دوشنبه 13 اردیبهشت 1389 ساعت 11:17 http://http://www.rozhin-maman.persianblog.ir/

فکر خیلی خوبیه من مورد مشابهشو داشتم.

دزی دوشنبه 13 اردیبهشت 1389 ساعت 11:30

خیلی کار خوبی میکنی
چقدر خوب که به فکر جاری هستی دوست جووون

خانم سین دوشنبه 13 اردیبهشت 1389 ساعت 11:30

پونه خانوم افتخار نمی دی خیلی وقته...

زهرا دوشنبه 13 اردیبهشت 1389 ساعت 12:10

چه مهربون .همه مهرماهی ها این همه مهربونن.

مهدیس دوشنبه 13 اردیبهشت 1389 ساعت 13:27

چه جاری مهربونییی
اگه بعدش براتون دردسر نشه و باعث ناراحتی مامان بابای متین نشه عالییییه

شهره دوشنبه 13 اردیبهشت 1389 ساعت 15:34 http://http://kocheyezendegi.blogfa.com/

منم میگم کار درستیه.....

خوننده دوشنبه 13 اردیبهشت 1389 ساعت 19:43

عجیبه ، تاسف باره ولی منم میگم که نزدیک یک و نیم ساله که با برادرم قهرم :( اونم برادری که توی یه خونه باهاش زندگی میکنم.باورتون میشه ؟ خنده داره یا گریه ؟یک کلمه هم با حرف نمیزنیم.اگه حرفی هم تو این مدت بوده گهگاه جر و بحث شدید و توپیدنمون به همدیگه بوده که وضع رو بدتر کرده.دیگه خسته شدم. از خودم کوچکتره .از یه طرف غرورم اجازه نمیده من پا پیش بزارم، از یه طرف اون از من کله شق تره و از یه طرف دیگه هم اعضای خونواده دیگه تلاشی برای آشتی دادنمون نمیکنن.البته اون اوایل پدرم اومد واسطه بشه ها اما من بخاطر اینکه بخاطر هر چیز کوچیکی از دستم ناراحت میشد گفتم با غرور و کله شقی گفتم نــــه.حالا میدونید از چی میسوزم ، از اینکه من و اون چقدر با هم نزدیک بودیم و با هم بگو بخند داشتیم.چقدر روش تاثیر میزاشتم.
ببخشید پرحرفی کردم ، صحبت قهر شد گفتم یه درد دلی کرده باشم.

کاش پا پیش می ذاشتی و آشتی می کردی. خیلی سخته آدم یه سال و نیم با برادرش قهر باشه :(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد