روی صندلی یکی مونده به آخر نشسته بودم. اتوبوس خلوت بود. دوتا دختر دبیرستانی چندتا صندلی جلوتر نشسته بودن و با هم پچ پچ میکردن.یه مرد با لباس رنگی و یه سطل کوچیک رنگ توی قسمت مردونه ایستاده بود. پشتش به من بود. مثل همهی مسافرای دیگه.
چشمهای هیچ کدومشون رو نمیدیدم. تنها چشمهایی که میدیدم، انعکاس چشمهای راننده بود توی آیینهی جلوی ماشین. جوون بود. با چشمها و موهای خرمایی. اما نگاهش رنگ و رو نداشت. خسته بود و ابروهاش خم شده بود به سمت داخل. معلوم بود تو فکره.
اتوبوس آروم و بی سروصدا پیچهای شهرک رو طی میکرد و پایین میرفت. پشت هیچ کدوم از پیچها چیز تازهای نبود. توی هیچ کدوم از ایستگاه ها هم مسافری نبود.
کمکم سرعت اتوبوس بیشتر شده بود. سراشیبی بود و اتوبوسی که توی هیچ ایستگاهی واینستاده بود.
از پیچ آخر هم گذشت. ایستگاه آخر هم خالی بود. راننده پاش رو روی پدال گاز فشار داد. سرعت اتوبوس بیشتر شد. اما هنوز چندمتر بیشتر نرفته بود که محکم ترمز کرد.
توی آینه نگاه کردم. اخمهای راننده از هم باز شده بود و یه لبخند بزرگ روی لبش نشسته بود. چند لحظه بعد دختری دوان دوان خودش رو به اتوبوس رسوند و سوار شد. روی لبش لبخند بود. قبل از اینکه روی صندلی بنشینه برگشت و به چشمهای توی آیینه نگاه کرد. چشمهای توی آیینه برق زد.
دختر روی صندلی جلو نشست و اتوبوس راه افتاد.
نسبت داشتم اون وقت یا نه آقای راننده مسافر دوست بودن
لابد مسافر هر روزش بوده؟! یا میشناختن هم رو؟!
مرسی اینهمه هشیاری نسبت به اطراف و وقایع
وا... فیروزه جون ... عکس بغل آیدیت کووووو؟؟؟ بی حواس !!
آخی... یادش بخیر دوران عاشقی و قرارهای یواشکی
چقدر خوبه که اینهمه حواست به محیط پیرامونت هست مستانه جانم
فکر کنم این پست از نتایج پست قبلیه!
خوشحالم خالی خالی
چقدر قشنـــــــــــــــــــــــگ
حتما مسافر همیشگیش بوده و راننده هر روز انتظارش رو میکشه
راننده ها هم دل دارن خوب...
حتما می شناختتش... چیز عجیبی نیست
بعدش این آهنگ می چسبه برق نگاهت صورت ماهت چشمای نازت دل عاشق نوازت می کشه منو می کشه منو می بره... از آقای امـــــــــید