خانمه توی مترو داد می زد: "دستمال کاغذی با فال حافظ خانوما! سه تا هزار"
یادم اومد که چندوقت پیش سه تا از این دستمالا از یه پسربچه خریده بودم. یکیش رو همون موقع باز کرده بودم و فالش رو خونده بودم و دوتای دیگه اش رو نگه داشته بودم تا یه روز دیگه باز کنم و چه روزی بهتر از امروز که خاص ترین روز زندگی من و متینه!
بین دوتا بسته باقیمونده واسه خودم فال گرفتم و یکیش رو انتخاب کردم. اومدم بازش کنم که مترو رسید امام حسین و پیاده شدم. از یکی از مغازه های کثیف دور میدون یه لیوان شیرخرما خریدم و سوار اتوبوس خراسون شدم.
توی ماشین که نشستم اول شیرخرمام رو مزه کردم. خیلی خوشمزه بود. همون طور که یواش یواش و با لذت می خوردمش، فالم رو از توی جیبم درآوردم و خوندم.
راهیست راهِ عشق که هیچش کناره نیست
آنجا، جز آن که جان بسپارند، چاره نیست
هر گَه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
"در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست"
ما را ز منع عقل مترسان و مِی بیار
کآن شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را که میکشد
جانا! گناهِ طالع و جُرمِ ستاره نیست
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جِلوهٔ آن ماهپاره نیست
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
عالی بود. این شعر توی یه همچین روزی عالی بود. اتوبوس نگه داشت. بیشتر مسافرا پیاده شدن. به خودم اومدم. میدون خراسون بود، پیاده شدم...
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
عالی بود
با خودم می گم منی که حمیدرضا رو ایییییینهمه دوست دارم..(از ته ته ته دلم) یعنی می شه یه روزی برسه که عاشقش بشم؟
خیلی خیلی شیدایی و آتیشی؟
یا اینکه اصلاً درسته که آدم توی زندگی مشترکش اینجوری آتیشی باشه و عاشق شوهرش باشه..یا که بهتره آسه آسه و آرووم همراه همسرش فقط دوستش داشته باشه...؟؟؟
می شه لطفاً بپرسم که اینروز چرا اینقدر مهم بیده٬ تا نمٌردم از فضولی؟
چرا فیلتر شدی آیا؟