یه دختری توی این شهر هست که گوشیش هر روز، نیم ساعت مونده به غروب زنگ میزنه. گوشیش که زنگ میزنه بدو بدو خودش رو میرسونه به یه جای سرپوشیده، به یه جای بیپنجره.
گاهی میره توی یه ایستگاه مترو، از پلهها میره پایین و روی صندلیهای اون پایین مینشینه. گاهی میره توی یه فروشگاه و لابهلای ردیفهای ماکارونی و حبوبات و ... چرخ میزنه.
اما بدتر از همهی روزها، روزهای جمعه است. نرسیده به غروب بیتابتر از همیشه است. روزهای جمعه نرسیده به غروب خودش رو توی حموم پنهان میکنه. زیر دوش آب.
دختری توی این شهر هست که یه روزی عاشق غروب بود و حالا غروب براش رنگ جداییه.
اون جمعه غروب، اگه توی خونه مونده بود، اگه توی یه ایستگاه مترو بود، یا توی یه فروشگاه بزرگ، اون غروب جمعه اگه دستش رو رها نکرده بود، هنوزم میتونست هر روز نیم ساعت مونده به غروب خودش رو برسونه به یه جای بیسقف، به یه جای باپنجره و سرخی غروب رو به تماشا بنشینه...
پ.ن- عکاس: آقا وحید
salam,manam dust daram mesle shoma sade o bi alayesh benevisam,ama jomleharo nemitunam moratab konam,nemidunam az koja bayad shoru konam,,,
movafagh bashin.
مستانه جون کاش اینقدر مبهم ننویسی
نوچ چندبار هم خوندم نفهمیدم
مستانه جونم من هم نفهمیدم
هیچ کس نمی دونه چه حالی می ده آدم یه چیزی بنویسه که نهایت یکی دونفر بفهمن!
البته در مورد این پست من در اکثریتم!
صاحب دوربین: مریم خانم
فیلتر ِ مقابل ِ دوربین : عینک ِ آقا وحید