غروب


یه دختری توی این شهر هست که گوشیش هر روز، نیم ساعت مونده به غروب زنگ می‌زنه. گوشیش که زنگ می‌زنه بدو بدو خودش رو می‌رسونه به یه جای سرپوشیده، به یه جای بی‌پنجره.


گاهی می‌ره توی یه ایستگاه مترو، از پله‌ها می‌ره پایین و روی صندلی‌های اون پایین می‌نشینه. گاهی می‌ره توی یه فروشگاه و لابه‌لای ردیف‌های ماکارونی و حبوبات و ... چرخ می‌زنه.


اما بدتر از همه‌ی روزها، روزهای جمعه است. نرسیده به غروب بی‌تاب‌تر از همیشه است. روزهای جمعه نرسیده به غروب خودش رو توی حموم پنهان می‌کنه. زیر دوش آب.


دختری توی این شهر هست که یه روزی عاشق غروب بود و حالا غروب براش رنگ جداییه.


اون جمعه غروب، اگه توی خونه مونده بود، اگه توی یه ایستگاه مترو بود، یا توی یه فروشگاه بزرگ، اون غروب جمعه اگه دستش رو رها نکرده بود، هنوزم می‌تونست هر روز نیم ساعت مونده به غروب خودش رو برسونه به یه جای بی‌سقف، به یه جای باپنجره و سرخی غروب رو به تماشا بنشینه...



پ.ن- عکاس: آقا وحید

 


نظرات 7 + ارسال نظر
آدم و حوا پنج‌شنبه 18 فروردین 1390 ساعت 19:57 http://naffas.blogsky.com/

salam,manam dust daram mesle shoma sade o bi alayesh benevisam,ama jomleharo nemitunam moratab konam,nemidunam az koja bayad shoru konam,,,
movafagh bashin.

ماه مون پنج‌شنبه 18 فروردین 1390 ساعت 20:33

مستانه جون کاش اینقدر مبهم ننویسی

ماه مون پنج‌شنبه 18 فروردین 1390 ساعت 20:36

نوچ چندبار هم خوندم نفهمیدم

نسیم پنج‌شنبه 18 فروردین 1390 ساعت 23:02 http://www.ava1389.blogsky.com

مستانه جونم من هم نفهمیدم

خانم سین شنبه 20 فروردین 1390 ساعت 12:08

هیچ کس نمی دونه چه حالی می ده آدم یه چیزی بنویسه که نهایت یکی دونفر بفهمن!


البته در مورد این پست من در اکثریتم!

وحید شنبه 20 فروردین 1390 ساعت 12:32

صاحب دوربین: مریم خانم

خانم سین شنبه 20 فروردین 1390 ساعت 16:06

فیلتر ِ مقابل ِ دوربین : عینک ِ آقا وحید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد