(آقا) امیرحسین داره کبابهایی رو که از شب قبل آماده سازیش رو شروع کرده، توی قابلمه تکون میده تا با نمک و آبلیمو مخلوط بشن و به قول خودش با لبهامون بازی کنن.
متین داره گوجهها رو روی ذغال باد میزنه.
علی (آقا) گوشه آلاچیق نشسته و کتاب میخونه.
ندا داره توی باغ با پسر کوچولوی مهربونش بازی میکنه.
سعیده پسر دوست داشتنیش رو گذاشته توی کالسکه و راه میبره.
من دارم از بچه ها عکس و فیلم میگیرم.
زندگی با همه مشکلات و خستگیها و بیحوصلگیهاش اونقدر دوره که اصلا دیده نمیشه. اما زندهگی با همه آرامشش، با همه شادیش، با همه قشنگیش اونقدر نزدیکه که جز اون رو نمیشه دید...
پ.ن1: ندای عزیز و دوست داشتنی، خیلی خوشحالم که باهات آشنا شدم و امیدوارم دوستیمون ادامه پیدا کنه...
پ.ن2: سعیده خوبم، ممنون که هستی و مث بقیه تو غبار زندگی و روزمرگی گم نشدی...
سلام
وبلاگ قشنگی داری
لینکت میکنم
خوشحالم که خوش گذشته بهت
سلام و درود
خیلی خوشحالم که دوباره بدون فیلترینگ می توانم نوشته های شما را بخوانم .
ارادتمند شهریار
خداروشکر که بهتون خوش گذشته
سلام عزیزم دوستم داره از شب عروسی یه چیزایی تعریف میکنه که من دارم آب میشم از خجالت پیش شما...
برای پاره ای توضیحات، وقت کردی بیا جی میل
همیشه شاد باشی و زندگی رو زندگی کنی