خورشید یواش یواش داره خودش رو میکشه بالا. نصف صورتش از پشت دیوار کوتاه کناری پیدا شده و نصف دیگهاش هنوز پشت دیوار پنهانه.
نصف ایوون گرم شده و نصف دیگهاش هنوز حال و هوای خنک سحرها رو داره. شیر آب رو باز میکنم تا به گلدونها آب بدم. اول آب بیرون نمیاد و بعد که من دارم سعی میکنم بفهمم مشکل چیه یهو با فشار میاد بیرون و یه کمی خیسم میکنه.
یه جیغ کوتاه میزنم. ولی بعد حس می کنم چه حس خوبی دارن سلولهام و چی بهتر از اینکه تجربههای خوبم رو با دیگران شریک بشم؟
به یه بهانهای متین رو صدا میکنم توی ایوون. هنوز چشمهاش درست و حسابی باز نشده که سرتاپاش خیس میشه. ولی نمی دونم چرا عوض اینکه سرحال بشه، عصبانی شده
متین هم که اصولا اهل کم آوردن نیست از غفلت من استفاده میکنه و شلنگ رو میگیره به سمتم و سرتاپام رو با آب می شوره و خودش فرار میکنه توی حموم.
میرم زیر انداز رو برمیدارم و پهن میکنم وسط ایوون. روی مرز آفتاب و سایه. دراز میکشم روش. سرم توی آفتاب و دلم توی سایه.
سرم گرم می شه و دلم خنک!
چه صبح قشنگی
چه خیال بی دغدغه ای
خوشا به احوالتان
به به چه همه خوش گذشته آدم دلش ضعف میره واسه این خوشی های کوچک دم دستی
خیلی خوبه این لحظه های به ظاهر کوچک خوشبختی
هیچکی به فکرمون نیست .فقط خودمون می تونیم خوشبختی رو به خودمون هدیه بدیم.
دلم آب بازی خواست
گاهی اوقات فکر می کنم تو یه شهرستان خوش آب و هوا و دور از دغدغه های تهران زندگی می کنید
وای مستانه شما چه باحالید هاااا!
ای وللل
منم دلم آب بازی خواست خب...البته اگه من با فی فی این کارو بکنم تیکه برگه گوشم خواهد بود
چه حس و حالی چه صبحی
همه لحظاتتون مملو از انرژی