اون شهر کوچیک چسبیده به اصفهان رو خیلی دوست داشتم. همیشه برام پر از حسهای خوب بود. حتی اون روزی که همه سیاهپوش بودن و گریه میکردن و من همراه بچهها توی اتاق بیخبر از همهجا سرمون به بازی خودمون گرم بود.
حالا اما اون شهر کوچیک بزرگتر شده. من بزرگتر شدم. اون بچهها بزرگتر شدن و آدمهای سیاهپوش پا به سن گذاشتن. حالا اما اون شهر برای من به جز حسهای خوب، حسهای تلخ هم به همراه داره.
درد کشیدن پسرعمو که همسن و سال منه. خم شدن پشت عمو. پدربزرگی که مجبوره با لمس کردن در و دیوار راهش رو پیدا کنه و ...
اما حقیقت اینه که هنوز هم این شهر کوچیک چسبیده به اصفهان رو خیلی دوست دارم. شهری که توش پر از آدمهاییه که دوستشون دارم و دوستم دارن. حقیقت اینه که با وجود تمام تلخیها، با وجود تمام دلتنگیم برای متین و با وجود دردهای گاه و بیگاهم، این سفر چند روزه برام پر بوده از حس خوب دوست داشتن...
خداروشکر.
بااین حس خوب کلیییییییییییییی حال آدم عوض میشه.
khush amadi hamshahri
همیشه از جاهایی که به ادم حس خوب میده خوشم میومده
سلام و درود
سفرخوش
سلام . آره واقعا همینطوره میشه اسم اون شهر چسبیده به اصفهانو بگی ممنون.
دنیا یه حسن بزرگ داره. اونم اینه که میگذره.
آدما یه حسن بزرگ دارن که بالاخره فراموش می کنن.
انشاا... همه چیز خوب میشه مستانه جون.
فراموش کردن تو...
مثل اب خوردن بود...
از ان آب هایی که می پرد توی گلو
و
سالها سرفه می کنی ....
چه خوب... در هر صورت خاطرات خوب اونجا زیاد داری... و آدمهایی که در غم یا شادی باشن دوستشون داری و برای همین انرژی می گیری...