حس عجیب غریبی داشتم دیروز، دلشوره، اضطراب، دلگرفتگی و ... از صبح باهام بود.
یک کم ربطش می دادم به روزهای قرمز و یک کم هم به اینکه روز آخر تعطیلاته و از فردا طنابی که من و پسرک رو محکم بهم وصل کرده بود، هی سست تر و سست تر میشه تا پاره بشه و پسرک تبدیل بشه به یه آدم کاملا مستقل.
وقتی خبر اتفاق اهواز رو شنیدم، اما حالم چند برابر بدتر شد و هی خودم رو می ذاشتم جای مادرهای اون بچه هایی که مثل ما کلی با ذوق و شوق وسایل آماده کرده بودند تا امروز بچه هاشون رو ببرند مدرسه و ...
خلاصه که تا آخر شب دلم و آشوب بود و چشمم پر از اشک.