دندان...


به خاطر مشکلی که توی جنس دندونهاش هست و زود دچار پوسیدگی می شه دکتر گفته اصلا نباید شبها شیر بخوره. راستش مستاصلم که چه جوری بچه ای رو که هیچ جوری به جز شیر خوردن نمی خوابه از شیر بگیرم. حالا تازه اگه شب هم به هر شکلی بخوابونمش نصف شب که دو سه بار پا می شه و تا شیر نخوره نمی خوابه چی کارش کنم؟


راستش تنها راهی که به ذهنم می رسه اینه که هروقت شیر خورد و خوابش برد بعدش دهنش رو تمیز کنم. ولی اون هم این چند شب ممکن نشده. چون هروقت با قطره چکون بهش آب دادم یا با دستمال دهنش رو تمیز کردم دوباره از خواب بیدار شده و از اول همون بساط رو داشتم.


ولی از شما چه پنهون هیچ کدوم از اینها در برابر غصه اینکه می بینم مث بقیه بچه ها دندونهای درست و حسابی و زیبا نداره، هیچی نیست...


راستی اگه دندون پزشک اطفال خوب خواستین دکتر "مرجان سیرجانی" رو توصیه می کنم. مطبش توی سعادت آباده.

شعرخوانی!


صبحها بعد از اینکه بابا متین رفت سرکار اولین کارش اینه که بدو بدو بیاد دم در اتاقش و اونقدر بگه: "تا تا" تا سوار تاب کنمش. بعد از اینکه نشست توی تاب و یک دوتا تاب خورد با جیغ و داد به کتابخونه اش اشاره می کنه که یعنی کتاب شعر رو براش بیارم. کتاب رو میارم و همون طور که تاب می خوره چند تا شعر با حرکات دست و نمایش براش می خونم.


دو سه تا شعر رو کامل حفظ شده. یعنی وقتی براش می خونم خودش با دست نمایشش رو بازی می کنه.


بعد هم دیگه پایین نمیاد مگه اینکه چیز جذاب تری مثل حموم منتظرش باشه!

   

سرخوردگی!


دیشب ساعت دوازده بود فکر کنم. بلکم بیشتر. هرچی تلاش کرده بودم بخوابونمش موفق نشده بودم. بی خیال شده بودم و خودم خوابیده بودم و علی هم توی خونه تاریک واسه خودش قدم می زد و بازی می کرد. یه لحظه خوابم برده بود. از خواب پریدم دیدم کنارم نشسته و هی می گه ما ما ما ما ما ....

  

خوشحال شدم که بالاخره مامان گفتن رو هم یاد گرفت. توی تاریکی چشمهام رو ریز کردم ببینم با چه احساسی داره صدام می کنه. دیدم نه خیر! کاری با من نداره. داره با دهنش حباب درست می کنه و با هر مایی که می گه یه بادکنک می ترکونه!

  

تقلید


روی صندلی نشسته بودم و علی هم توی بغلم بود. خودکار رو از روی میز برداشت و یک کم باهاش بازی کرد و انداختش. چون سختم بود با علی خم بشم، خودکار رو با پام برداشتم و آوردم بالا.


چند دقیقه بعد علی رو زمین نشسته بود و سعی می کرد بیسکوییتش رو بذاره لای انگشتهای پاش و بلندش کنه.

  

سیزده ماهگی


رفتم توی فولدر عکسهای علی ببینم توی این هفته چی کار کرده که باید می نوشتم و ننوشتم. راستش هیچ عکسی نبود. یعنی از آخرین باری که اینجا نوشتم تا امروز هیچ عکس جدیدی از علی نگرفته بودم (به جز یکی دوتا که می ذارمشون توی همین پست).


راستش غمگین شدم. دلیلش البته این نیست که کمتر برای علی وقت گذاشتم. دلیلش اینه که علی وقتی دوربین رو می بینه از وسط کاری که داشته می کرده و بازیش و ... بلند می شه و حیفه که به خاطر عکس حواسش رو پرت کنم.


اما از علی این روزها بگم که هروقت صدای اذان رو می شنوه سریع میاد سراغ جانماز من و مهرم و برمی داره و شروع می کنه به سجده رفتن. اوایل مقنعه من رو هم سرش می کرد. بعد اما انگار توجیه شد با چادر و مقنعه کاری نداره دیگه.


کتابهایی رو که عکسهای چیزهایی که می شناسه داره خیلی دوست داره.


هی عکس توپ رو توی کتاب نشون می ده می گه: "آپپپپپپپپ!"

عکس سیب رو نشون می ده می گه: " آب!"

عکس شیر رو نشون می ده می گه: " آبی!"


عاشق باباشه. هر روز صبح متین که می ره بساطی دارم تا آرومش کنم و تا شب هم هی لباسهای متین رو بر می داره و توی خونه می چرخه و می گه: "آب با!"


مشخصه که چقدر پیشرفت داشته تو حرف زدنش. آها یادم رفت سگه هم می گه " آپ آپ آپ!"


یه روز در هفته می برمش هنرکده بادبادک. کلاسهای حسی حرکتی داره برای بچه ها یک تا دو سال. فعلا بیشتر روی موسیقی و حرکت اعضای بدن و تمرکز با توپ بازی و ... کار کردن. ولی قراره آرد بازی و رنگ بازی و خلاصه از این کثیف کاری ها هم داشته باشن. راستش با اینکه بودن و بازی کردن با بچه ها خیلی برای علی خوبه اما هزینه اش خیلی زیادیه به نظرم.


انقدر توی این کلاسها روی موسیقی تاکید می کنن که روی هوش بچه خیلی تاثیر داره سعی می کنم بیشتر روز براش موسیقی بذارم. از موسیقی های کلاسیک گرفته تا ترانه های هنگامه یاشار و سودابه سالم.

 

کتابخونه هم هفته ای یه بار می برمش و چندتا کتاب شعر و قصه و عکس براش می گیرم.

    

آخرین اخبار


* جمعه گذشته برای علی تولد گرفتیم و علی هم که عاشق اینکه دور و برش شلوغ باشه. بهش خوش گذشت فکر کنم! البته آخرهاش خسته شده بود دیگه. مخصوصا که منم بیشتر دستم بند بود و نمی تونستم هر وقت می خواد بهش شیر بدم.



* دیگه راه رفتنش تقریبا خوب شده. یک کمی می دوه. توپ رو با پاش می زنه و ذوق می کنه و برای خودش دست می زنه. دیروز با پسر عمو و پسر عمه اش فوتبال بازی کرده!


* از ارتفاع 10 سانتی ایستاده بالا می ره. در تلاشه که از مبلها هم بالا بره. هنوز موفق نشده.


* یک سره گوشی تلفن دستشه و در حال راه رفتن حرف هم می زنه. بیشتر هم داره سر دوستش داد و بیداد می کنه! نمی دونم چه مشکلی با هم دارن! سعی می کنم زیاد دخالت نکنم.


* تا حالا معمولا شبها با شیر خوردن خوابش می برد. یواش یواش دارم عادتش می دم با لالایی و قصه و اینا هم بخوابه و تقریبا موفق هم بودم.


* با غذا خوردنش مشکل دارم. غذای جامد مث کتلت اینا رو دوست داره ولی هنوز نمی تونه بخوره. غذای مایغ و غذای کاملا له شده رو هم دیگه دوست نداره. البته یکی دو روز خونه مامان متین بودیم، مامان متین غذاها رو با گوشت کوب می کوبید و یه جوری بینابین می شد. نه سفت نه له. بدش نیومد انگار. البته اینکه غذاهاش خوشمزه بود هم لابد موثر بوده


* پنجشنبه بردمش یکی از این خانه های کودک. یعنی یه محیطی که اسباب بازی های نسبتا امنی داشت و می تونستیم با هم بازی کنیم. تاب کوچیک. سرسره کوچیک. استخر توپ. لوگوهای بزرگ. توپ و ماشین و ... یه جور ماشین داشت که روی یه ریل شیب دار با سرعت حرکت می کرد. خیلی دوستش داشت.

البته بیشتر وقتش رو به تماشای بازی بچه های دیگه گذروند. آدرسش رو از اینجا پیدا کردم. {+}


 

 

یک سال گذشت.


هر سال به پاییز که نزدیک می شیم، کمر تابستون که می شکنه، روزها هر روز کوتاه و کوتاه تر می شن و تندتر و سبکتر می گذرن.


هر سال به جز پارسال. پارسال هر روز که به آخر تابستون نزدیک می شدیم روزها طولانی و طولانی تر می شد. طولانی و تموم نشدنی. تا غروب بیست و هشتم شهریور. تا لحظه ای که برای اولین بار در آغوشش کشیدم.


بعضی بوها و طعمها هیچ وقت از ذهن آدم پاک نمی شه. مث طعم اولین بوسه به نوزادی که تازه تازه از راه رسیده. مثل بوی علی لای حوله بیمارستان.


و فقط خدا می دونه که این یه سال با همه سختیهای کوچیک و بزرگش چه طعم بی نظیر تکرار نشدنی داشته و فقط خدا می دونه که من چقدر خوشحالم و چقدر خدا رو شکر می کنم که این امانت باارزش و این هدیه دوست داشتنی و این پسر مهربون و خوش اخلاق رو بهمون داده.