زندگی در سه ماه!


از ساختمون شرکت تا غذاخوری یه خیابون طولانیه که دو طرفش پر از درخته. هر دو طرف پر از درختهای کاج  که این روزا سبز تیره‌اند و امروز خیس و بارون‌خورده‌ و برف نشسته! 


اما یه فرقی هست بین درخت‌های این طرف و درخت‌های اون طرف! درختهای این طرف خلوتند و ساکت. اما درخت‌های اون طرف آشیانه‌ی صدها پرنده‌اند و شلوغ و پر سر و صدا.


درخت‌های این طرف زندگی می‌کنند، بدون نشونه‌ای از حیات. و درختهای اون طرف زنده‌اند و پر از زندگی...


و من وسط این خیابون راه می‌رم. بین مرگ و زندگی...



راه می‌رم و به این فکر می‌کنم که اگه بدونم که فقط سه ماه دیگه زنده‌ام‌، چی کار می‌کنم.


" خوب اولش طبیعیه که دلم می‌گیره و تنگ می‌شه. اما به هیچ‌کس چیزی نمی‌گم. هیچ‌کس نباید چیزی بدونه. اشکهام رو هم می‌ذارم برای نیمه‌شبها وقتی که مطمئن شدم متین خواب خوابه!


بعد از اون هرجوری شده یه سفر مکه جور می‌کنم تا دوتایی با متین بریم و توی مدتی که داریم خودمون را برای این سفر آماده می‌کنیم، حلالیتهام رو هم می‌گیرم. از همه به جز یه نفر.

توان روبرو شدن و حرف زدن باهاش رو ندارم. یه نامه براش می‌نویسم و ازش معذرت‌خواهی می‌کنم و آدرسش رو روش می‌نویسم و نگهش می‌دارم تا روز آخر پستش کنم.


از مکه که برمی‌گردیم حسابی سبک شدم. دیگه غم سنگینی روی دلم حس نمی‌کنم. دیگه شبها توی خواب اشک نمی‌ریزم.


هنوز یه ماه وقت دارم. اون یه ماه رو مرخصی می‌گیرم اما استعفا نمی‌دم. خونه رو تمیز می‌کنم و چیزایی رو که نباید کسی ببینه از گوشه کنار خونه جمع می‌کنم و یه جوری سر به نیستشون می‌کنم.


روزها توی خونه کتابهایی رو که خیلی دوست داشتم، مرور می‌کنم و آلبومهای عکسمون رو ورق می‌زنم و دو سه روز یه بار به مامانم اینا سر می‌زنم ...


و شبهای عاشقونه‌ای رو  برای متین رقم می‌زنم...


دیگه فرصت زیادی نمونده...


چمدونمون رو می‌بندم و متین رو راهی می‌کنم که بریم شمال. از جاده چالوس. خودم پشت فرمون می‌شینم و تمام راه رو با خودم مبارزه می‌کنم و در برابر این حسی که می‌گه ماشین رو بندازم توی دره تا با متین با هم بمیریم، مقاومت می‌کنم و سعی می‌کنم فراموش کنم که همیشه یکی از آرزوهامون این بوده که با هم و در کنار هم بمیریم...


و لحظه‌ی موعود رو با متین می‌رم کنار دریا و وایمیسم روبه‌روی دریا و به متین می‌گم که چقدر دلتنگش می‌شم و بعد ... انتظار رسیدن مرگ رو می‌کشم. ولی ته دلم هنوز امید دارم که هیچ اتفاقی نیفته و همه‌ی اینا فقط یه بازی باشه."



ممنون از آبی و نازنین که به این بازی دعوتم کردن.


من از همه‌ی دوستای مهربونم برای این بازی دعوت می‌کنم و  متین و فیروزه و تینا و گلدونه و ساچلی هم مهمونای ویژه‌ی این بازی هستند.


باید بگین که اگه بدونین فقط سه ماه دیگه از زندگیتون مونده، چی کار می‌کنین.




پ.ن1: به خاطر پست قبل از همه‌تون ممنونم. کامنتهاتون کلی بهم انرژی داد و دلگرمم کرد.


پ.ن2: در مورد سفر یکی دو روز قبل از رفتنمون با توجه به نوع آب و هوا تصمیم می‌گیریم ولی احتمال یزد یا اصفهان بیشتره.


نظرات 20 + ارسال نظر
باتو سه‌شنبه 15 بهمن 1387 ساعت 14:34

وای نه مستانه دلم گرفت ...

ببخش...

گلدونه سه‌شنبه 15 بهمن 1387 ساعت 14:44



life goes on as it never ends..

من بدونِ وکیلم هیچی نمی گم!

آدم زنده که وکیل وصی نمی خواد!

فیروزه سه‌شنبه 15 بهمن 1387 ساعت 14:53

سلام ... نه من بازی نمی کنم
حتی دوست ندارم بهش فکر کنم ... هرچند که نزدیک تر از رگ گردن به آدمه ...

باشه. اگه دوست نداری بازی نکن.

تینا سه‌شنبه 15 بهمن 1387 ساعت 15:09

اما من با کمال میل بازی میکنم... فردا!
و اینکه نگفتنش به متین تا لحظه آخرنامردیه!
و دیگه اینکه چون نمیشه آرزو کرد هرگز این اتفاق نیفته بجاش آرزو میکنم ...نه دعا میکنم... که وقتی اتفاق بیفته که آماده ی آماده باشی.... نه! باشیم!

اطلس سه‌شنبه 15 بهمن 1387 ساعت 15:10 http://www.atlasariya.blogfa.com

من یکی از اونایی م که همیشه می خونمت اما آسه میام و آسه می رم
خیلی وقته می خونمت ؛ می تونم بگم از اوله اول ؛ حالا یه پست یا دوتا پست این ور اون ور
منم اصفانیم

گلدونه سه‌شنبه 15 بهمن 1387 ساعت 15:44

آقا یکی به این فیروزه بگه اون که از رگ گردن نزدیکتره خداست نه مرگ!!

خانوم خونه سه‌شنبه 15 بهمن 1387 ساعت 16:46 http://www.tarhi-no.blogfa.com

وااای مستانه چه بازی لوسییییییمن نمی خوام بمیرمممممممم

.*. صدف و قهوه .*. سه‌شنبه 15 بهمن 1387 ساعت 17:31 http://merynos.blogfa.com

یه دوست قدیمی ام . بهم سر بزن .

لینکت کردم

روانی سه‌شنبه 15 بهمن 1387 ساعت 18:24

من نمیتونم بهش فکرکنم حداقل الان نه

ناتانائیل سه‌شنبه 15 بهمن 1387 ساعت 19:26 http://letterbox.blogfa.com

از تهران تا یزد نزدیک به هفت ساعت با ماشین راه است.
اما اگر می خواهید با قطار برید زودتر باید برای بلیط اقدام کنی.

نارنجی! سه‌شنبه 15 بهمن 1387 ساعت 20:44 http://leilanarenjim.blogfa.com

عجب بازی
من اصلا نمیدونم باید چیکار کنم
خانومی اگه بیای اصفهان که خب مسلما خوش میگذره
اگه هم بری یزد که کاملا خوشبختمچون از زمانی که پست قبلتو خوندم داره به همه غر میزنم بریم مسافرت!که البته یکی از دوتا کلاسام پیچونده میشه
و احتمالا هم میریم یزد
در هر صورت چه تفاهمی

دختر بابایی سه‌شنبه 15 بهمن 1387 ساعت 22:47 http://roshan1980.persianblog.ir

سلاممممممممم:)
یعنی تا اون لحظه آخر به فکر متین آزاری هستی که میخوای بندازیش ته دره؟؟؟؟

آبی چهارشنبه 16 بهمن 1387 ساعت 02:49 http://www.aabieabi.blogfa.com

قشنگترین جوابی که به این بازی داده شده... تا حالا

هیوا چهارشنبه 16 بهمن 1387 ساعت 03:07 http://vaghtidigar.blogfa.com

اولین لینکم بادبادکه.......

مجی چهارشنبه 16 بهمن 1387 ساعت 09:48 http://albumezendegi.blogfa.com/

سلام / تصمیم داشتم مثل خودتون باشم بیام بخونم و پیغام نذارم ولی وقتی می بینم من می یام اینجا و از دیدن عکسهای قاب عکست سرشار از حسی زیبا می شم و برای چند ثانیه هم که شده از این دنیا و مشکلاتش رها می شم گفتم بی انصافی بابت این هم لذت بی انصاف باشم من لذت می برم بنابراین میام اگه شما چیزی نمی نویسید شاید من این حس رو به شما منتقل نتونستم بکنم یا تو ذهنتون چیزی القا نکردم/

فیروزه چهارشنبه 16 بهمن 1387 ساعت 09:53

مستانهههههههههههههه به گلدونه بگو که من میدونم اونی که از رگ کردن به آدم نزدیکتره خداست ... خواستم عمق فاجعه رو یه جوری نشون بدم ... خیلی نزدیک بودن مرگ رو ... گلدونه منو مسخره کرده ... گریههههههههههههه

خانمه چهارشنبه 16 بهمن 1387 ساعت 10:24 http://he-and-she.blogfa.com/

من دارم یه روند این بازی رو با خودم انجام میدم .البته وقتی میشنوم یه بیمار اطرافم فوت کرده میلم به زندگی خیلی زیاد میشه .
مامانم مرتب خبر آدمهایی رو که درمان روشون جواب داده و الان چند ساله دارن زندگی میکنن و گاهی فقط یه آزمایش میدن رو تو خونه با صدای بلند برای همه تعریف میکنه و میخواهد هی به من بگه به مرگ خیلی فکر نکن . ولی حسش بدجوری بهم نزدیکه

حدیثه چهارشنبه 16 بهمن 1387 ساعت 11:27 http://sad-eye-never-lie.com

چه همه نرم و لطیف با ای قضیه برخورد میکنی.

علیرضا چهارشنبه 16 بهمن 1387 ساعت 11:40 http://azmayeshgah2004.persianblog.ir

قرار نشد دیگه فکر کنی این یه بازیه، تا باورش نکنی نمی‌تونی درست بنویسی، قبول نیست پس بشین و از اول دوباره بنویس!!! مطمئن باش این دفعه هم استعفا می‌دی و هم با متین با هم می‌رید ته دره

پیتا جمعه 18 بهمن 1387 ساعت 11:31 http://2ta-ashegh.blogfa.com

سلام.من خیلی وقته نوشته هات رو می خونم.اما هیچ وقت برات کامنت نذاشتم آخه وقت کمی دارم.اما چون دیدم خیلی دلت می خواد خواننده هایی که برات کانت نمیذارن و بشناسی اینبار هر جوری بود کانت گذاشتم.
خیلی دلچسب و روون و قشنگ مینویسی.
همیشه خوشبخت باشی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد