آرایشگاهی که قبلا میرفتم به این خونهمون نزدیکتر از خونه قبلیه. ولی آخرین بار که رفتم اونجا یعنی قبل از عید قیمتهاش رو بالا برده بود و برای بند و ابرو پونزده تومن میگرفت و به همین نسبت هزینهی کارهای دیگه رو هم بالا برده بود. شاید خیلی زیاد نباشه به نظر شما. ولی خب برای من زور داشت!
دیگه از اون به بعد هی دودل بودم که برم اونجا؟ نرم اونجا؟ پس کجا برم و ... که یه روز دیدم یه کاغذ چسبوندن در خونهمون! راستش قیمتهاش خیلی مهیج بود! بند و ابرو با هم 4 تومن. حدس میزدم از این جاهایی باشه که یه آدم بیتجربه توی یکی از اتاقهای خونهاش دم و دستگاه گذاشته و کار میکنه. یه چند روزی با خودم کلنجار رفتم و بالاخره خودم رو راضی کردم که یه بار هزار بار نمیشه.
پیاده ده دقیقه هم راه نبود تا خونهمون. در زدم و رفتم تو! اشتباه میکردم. یه سالن کوچیک بود با چندتا آرایشگر خوب و باتجربه. کارم انجام شد و خدا رو شکر راضی کننده بود. 4 تومن رو درآوردم و دادم به منشی! یه نگاهی بهم کرد و گفت اولین باره میای اینجا؟ گفتم بعله! هزارتومنش رو پس داد و گفت اینم تخفیف اولین بار! بعد یه کارت هم برداشت و پشتش نوشت تخفیف به مدت شش ماه و گفت تا شش ماه این کارت رو نشون بده تا بهت تخفیف بدم.
هیچی دیگه منم خوشحال و خندون از این موفقیت از بقالی یه بستنی خریدم و راهی خونه شدم!
آرام باش،
حوصله کن،
آب های زودگذر،
هیچ فصلی را نخواهند دید
از ریگ های ته جویبار شنیده ام
مهم نیست که مرا
از ملاقات ماه و گفت و گوی باران
بازداشته اند.
من برای رسیدن به آرامش
تنها به تکرار اسم تو
بسنده خواهم کرد...
حالا آرام باش
همه چیز درست خواهد شد...
همه چیز درست خواهد شد...
فروردین و اردیبهشت اونقدر طولانی شدن که دیگه تحمل خرداد این وسط واقعا سخته. تحمل خرداد با روزهای کــشــــــدار و طولانیش که هر روز یک کمی هم طولانیتر میشن، روزهایی که هرکاری میکنی و هرچقدر هم صبوری میکنی انگار هیچ وقت نمیخوان دست از سر زندگیت بردارن و جاشون رو بدن به آرامش شب...
انتظار، انتظار، انتظاره که روزها رو انقدر طولانی میکنه. انتظار برای شب شدن و رسیدن متین از سرکار و سرگذاشتن رو شونههای مردونهاش، انتظار برای رسیدن شهریور و تموم شدنش و دیدن روی ماه پسرک. انتظار برای اینکه پول یکی از پروژههامون برسه و بتونیم باهاش دیوار اتاقش رو درست کنیم و شاید یکی دوتا خردهریز هم براش بخریم...
گفتن نداره... اما زندگی هر روز یه درجه سختتر میشه (از نظر جسمی البته!) و یه درد به دردهام اضافه میشه. روزهایی هست که حتی نشستن هم کار طاقتفرساییه و تازه هنوز مونده تا سه ماهه سوم و سختیها و دردهای اصلیش...
ای نور چشم مستان، در عین انتظارم
چنگی حزین و جامی، بنـواز یا بگـردان
یه لذتهایی هست توی دنیا که با هیچی نمیشه جایگزینشون کرد.
مثل لذت داشتن یه مادربزرگ مهربون که هر وقت یه غذایی درست میکنه که میدونه نوهاش بلد نیست درست کنه (مثل کوفته، دلمه و ...) همون جوری داغ داغ یه ظرفش رو براش میفرسته...
مثل لذت داشتن یه پدر بینظیر که میاد و یه جایی توی خلوت پیدات میکنه و آروم بهت میگه اگه مشکلی داشتی نگران نباش، لازم نیست به مامانت هم چیزی بگی، مستقیم بیا به خودم بگو...
مثل لذت داشتن یه خواهر خوب که با دیدن یه قطره اشک کوچولو گوشه چشمت، غم عالم مینشینه روی دلش...
مثل لذت داشتن یه مرد دوستداشتنی که میدونی با وجود همه مشکلات و خستگیهایی که داره، وقتی پاش میرسه به خونه، یه لبخند مینشونه روی لبش تا تو رو غمگین نکنه...
مثل لذت داشتن دوستی که با وجود همه بدیهایی که بهش کردی انقدر دل بزرگی داره که میبخشتت...
مثل لذت حس کردن تکونهای پسرک در درونت...
یه لذتهایی هست توی دنیا که فقط میشه حسشون کرد ولی با هیچ کلمهای نمیشه وصفشون کرد...