دلشوره

        

دلم شور می زنه...


ده یازده روز از مهر گذشته و من هنوز هیچ کاری برای پروژه ای که آخر مهر باید تحویل بدمش نکردم. هی میام فایلهام رو باز می کنم و می شینم سرش اما فکرم می ره این ور و اون ور و اونقدر برای خودش می چرخه که می بینم ظهر شده و باید برم علی رو از مهد بیارم.

  

علی رو...علی که بزرگ شده...سه ساله شده...مردی شده برای خودش...دیگه همه کارش رو خودش می تونه بکنه...دیگه زیاد به من وابسته نیست...دیگه بدون من هم می تونه خوشحال باشه...می تونه بهش خوش بگذره... 


حالا تنها نیازش به من اینه که باهاش بازی کنم، بغلش کنم، ببوسمش و ....


می دونم یه روزی میاد خیلی زود که دیگه این نیازهاش هم کمرنگ و کمرنگتر می شه و من می مونم و یه دوگانگی عجیب. خوشحال از مستقل شدنش و دلتنگ وابسته بودنش.


دلم شور می زنه...

نظرات 1 + ارسال نظر
فلرتیشیا چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 13:33 http://dream-land.blogfa.com/

سلام مستانه جان. حوبی عزیزم؟!ماشالا به این پسرک...چه بزرگ شده. خدا حفظش کنه. انگار همین دیروز بود که بدنیا اومده بود.

مرسی عزیزم. خوبم. بله بچه ها خیلی زود بزرگ می شن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد