آبله مرغون


علی آبله مرغون گرفته. یکی دو هفته ای بود که منتظرش بودم و البته امیدوار که نگیره. دیروز وقتی با تب از خواب بیدار شد تقریبا مطمئن بودم که خودشه. ولی وقتی به جای جوش آثار سرماخوردگی ظاهر شد تعجب کردم. دلم نمی خواست سرما بخوره. یعنی به نظرم دردسرای سرماخوردگی از آبله مرغون بیشتره و حداقل برای بچه های کوچیک اون سخت تره.


اما شب بود که کم کم سر و کله جوشها هم پیدا شد.


امروز حالش از دیروز بهتره. یعنی آثار سرما خوردگی و تبش کم شده و سرحالتره. فقط جوشاش داره زیاد می شه که اونا هم هنوز خارش و اذیت نداره. 

 

باران که می بارد...


جاتون خالی امروز من و علی توی اوج بارش بارون توی پیاده رو های ولیعصر دوتایی با هم می دویدیم. راستش اصلا عجله ای نداشتیم. می تونستیم مثل بقیه مردم بریم زیر یه سقف پناه بگیریم. ولی عجیب کیف داشت زیر اون بارون دویدن همراه با صدای غش غش علی که می گفت تندتر بدو. خیلی چسبید. مخصوصا خنده های از ته دل علی.




پ.ن: یاد این نوشته و نظراتی که می گفتن این کار رو نمی کنی به خیر: + 


آمپول


با ترسوندن و تهدید کردن و حتی وعده و وعید برای اینکه بچه یه کاری رو انجام بده خیلی موافق نیستم. ولی دیروز از سر استیصال بهش گفتم اگه فلان کار رو نکنی مجبوریم بریم آمپول بزنیم. حرفم دور از واقعیت هم نبود البته. 

بماند که کلا علی وقعی به حرفم نذاشت.


حالا امروز برده بودم یه آزمایش چکاپ ازش بگیرم. کلا محو بندی که خانومه بست دور دستش و لوله ای که توش پر از خون می شد بود و انگار نه انگار که سوزن توی دستشه.


بعد هم که اومدیم بیرون با خوشحالی می گه: آمپول خوب بود!!!  تازه خانومه چسب هم به دستم زد!


مهتاب شبی باز از این کوچه گذشتم


راستش دنبال یه کد html می گشتم. یادم افتاد قبلا توی قالب وبلاگم از یه کد مشابه استفاده کرده بودم. این شد که یوزر پسورد و زدم و وارد شدم. 


باورم نشد کلی کامنت نخونده داشتم که مال دو ماه پیش بود. دو ماااااه. باورم نشد. منی که یه روزی همه زندگیم اینجابود و هر کامنت برام بینهایت عزیز و دوست داشتنی. 


نمی دونم چی شد که اینطوری شد. دلیلش نبودن شماها بود یا سرشلوغی یا .... 

نمی دونم الان حرفهام رو چی کار می کنم، قورتشون می دم یا لابه لای بلبل زبونیهای علی گمشون می کنم.


ولی می دونم که هنوزم برام بی نهایت عزیزین و هر کدومتون که هنوز می نویسین رو با اشتیاق می خونم و هر کدومتون رو هم که نمی نویسین دلتنگتون می شم و منتظر می مونم که شاید شما هم یه بار یاد گذشته کنین و گذرتون از اینورا بیوفته...

  


سرای محله

نزدیک خونه مون یکی از این سرای محله هاست. که یه چیزی شبیه مهدکودک/خانه اسباب بازی هم داره. یعنی هم بچه ها می تونن ساعتی برن اونجا بازی کنن. هم اینکه از صبح تا عصر اونجا باشن.


البته برای علی که هیچ علاقه ای به اسباب بازی نداره، تنها اسباب بازی جذاب اونجا سرسره است. ولی کلا بچه ها اونجا بیشتر بازیهای دست جمعی می کنن (بازیهایی شبیه عمو زنجیرباف و ...) و این برای علی خیلی جذابه. گرچه فکر نمی کنم خودش بتونه توی بازیهاشون شرکت کنه ولی از نگاه کردن بهشون هم لذت می بره.


کلا به نظرم علی خیلی شخصیت اجتماعی داره (از این نظر شبیه متینه!) و کاملا از شلوغی و بودن بین مردم و به خصوص بچه ها لذت می بره.


خلاصه این چندباری که رفته اونجا و هر بار یه ساعتی رو بدون من اونجا گذرونده تقریبا بهش خوش گذشته. دیروز بهم می گفت: "کودک خوب بود!"


تنها مشکلی که داره اینه که از صداهای بلند می ترسه. وقتی بچه ها یهویی جیغ می زنن (حتی اگه جیغ از سر شادی باشه) می ترسه و گریه می کنه. که به نظرم اینم به مرور درست می شه.


کلا به نظرم خیلی شخصیت حساس و احساساتی داره. (از این نظر شبیه منه!) حالا بعدا بیشتر از این جنبه اش براتون تعریف می کنم.


اینم یه فیلم از علی (رفته نونوایی نون بخره!) به جبران غیبت طولانی که داشتم! {+}

 

 


نمایشگاه کتاب

  

هفته پیش علی رو بردم نمایشگاه کتاب. با تصوری که از بخش کودکان توی بچگی خودم داشتم. یادمه اون موقعها بعضی از برنامه های تلویزیونی میومدن اونجا برنامه اجرا می کردن. نمایشهای عروسکی و جا برای نقاشی و بازی بچه ها هم بود.


ولی تصورم کاملا اشتباه بود و نمایشگاه کودکان هم یه چیزی بود شبیه نمایشگاه بزرگترها. با این تفاوت که رنگ و لعاب و موسیقی بیشتری داشت.


البته پشیمون نیستم که رفتم. کلا علی پایه بیرون رفتن و جاهای شلوغ و پر سرو صداست. یکی دوتا کتاب و سی دی هم خریدیم.

 

یکیش سی دی بارون میاد جر جر کانون پرورش بود که با اینکه 8 دقیقه بیشتر نیست ولی خیلی دوست داشتنیه و پر از نقاشیهای دلنشین و شعر و آهنگ زیبا.

 

بارون میاد جرجر

 

به هر حال بعد که از در نمایشگاه اومدیم بیرون تبلیغ نمایشگاه اسباب بازی رو دیدم که حدس زدم احتمالا اونجا باید جای بهتری باشه. بعد هم توی وبلاگ گلابتون بانو فهمیدم که احتمالا حدسم درسته.


حالا این هفته ایشالا می برمش اونجا. 

  

دزد کتاب


مهربونی و دلنگرونیهاتون آدم رو شرمنده می کنه و وادار می کنه به نوشتن. که اگه نبودین و احوالمون رو نمی پرسیدین واقعا دیگه هیچ انگیزه ای نمی موند برای نوشتن.


روزهامون شبیه هم می گذره. گاهی روزها می رم سرکار و گاهی روزها هم علی رو می برم پارک و گردش و خوشگذرونی.


وقتهایی که فرصتی دست بده کتاب می خونم و فیلم می بینم. 


برای اینکه این پست خیلی هم بی خود نباشه و قدم رنجه کردین این همه راه اومدین دست خالی نرین بد نیست یه فیلم خیلی خیلی خوب رو هم معرفی کنم: دزد کتاب (The book thief)



روی اسمش کلیک کنین تا معرفیش و آدرس دانلود و همه اطلاعات لازمش رو ببینید.



راستی این سریال کمدی- درام رو هم خیلی دوست می دارم: raising hope



راستی این بازی رو بازی کردین ؟  2048


الان فکر کنم قشنگ معلوم شد که چقدر سرم گرم بچه داریه!