راه‌بندان...


در شهر خیابان به خیابان مردم

                              آشفته میان راه بندان مردم

از ترس چه این گونه گریزان دنیاست؟

                       دنبال چه این گونه شتابان مردم؟



منبع: شعر از میلاد عرفان پور - کاریکاتور از مجید امینی

  

پرسش و پاسخ!


یه چندتا سوال ازتون دارم. خیلی هم جدیه سوالام!


شما اگه دو هفته تا امتحانتون وقت داشته باشین تمام این دو هفته رو می‌شینین درس می‌خونین؟ پس شب امتحان برا چی آفریده شده؟ برای چی به من می‌گین از الان بشینم سر درسی که دو هفته تا امتحانش مونده؟


به هر حال من که به حرفتون گوش ندادم و کلی کارای دوست داشتنی‌تر کردم. اولین و مهمترینش این بود که بعد از سه سال رفتم عضویتم رو توی کتابخونه حسینیه ارشاد تمدید کردم که مجبور نشم پول یارانه‌ها رو بدم بالای کتاب و با دو تا کتاب برگشتم خونه و لم دادم روی کاناپه و برای خودم قهوه تلخ و داغ درست کردم و همراه "دوقدم این ور خط" نوش جان کردم.


کار دیگه‌ای که کردم این بود که شروع کردم به زبان خوندن. بر اساس متد effortless english آقای hoge. یعنی در واقع فایلهاش رو دانلود کردم و هر روز گوش می‌دم. فکر می کنم واقعا به درد بخور و مفید باشه.


سریال grey's anatomy رو هم که چندوقت پیش دیدنش رو شروع کرده بودم، توی این دو روز با سرعت بیشتری جلو رفتم. در نوع خودش (سریالهای پزشکی) سریال خیلی قشنگیه.


عصر هم که متین میاد براش شعر می‌خونم (فریدون مشیری و سهراب و ...) و با هم پاورچین و قهوه تلخ می‌بینیم...


*     *     *


سوال بعدیم اینه که شما اگه توی خواب بچه‌تون رو ببینین شروع می‌کنین براش دردودل کردن و تعریف کردن اتفاقات زندگیتون؟


من اگه توی خواب بچه‌م رو ببینم فقط قربون صدقه‌اش می‌رم و فشارش می‌دم و ماچ مالیش می‌کنم. درد و دل کردن بمونه برا وقتی به دنیا اومد و بزرگ شد.


توی اون خواب یه دوست قدیمی رو می‌بینم که خدا رو شکر زنده است. فقط ارتباطم باهاش قطع شده.


*     *     *


و سوال آخر اینکه چی کار می‌کنین با این هوای خوشگل و خنک و بارونی و دوست‌داشتنی پاییزی؟ ازش که لذت می‌برین؟


من که دارم می‌رم بیرون. بارون بخورم و عکس بگیرم...


 

رویای شیرین


هر بار که به خوابم میاد تصویرش روشنتر و واضحتر از قبله. اونقدر که بهم اطمینان می‌ده خواب نیستم و این خودشه که کنارم نشسته و با خنده همه‌ی خواب‌های قبلیم رو براش تعریف می‌کنم و بهش می‌گم ببین چقدر خوابت رو دیدم... تو چی؟ اصلا خواب من رو می‌بینی؟


هر بار که به خوابم میاد زمان طولانی‌تری پیشم می‌مونه. چون بیشتر از قبل براش حرف دارم. اتفاقهای بیشتری افتاده که باید براش تعریف کنم. تعداد خواب‌هایی که باید براش تعریف کنم یکی بیشتر شده و ...


هر بار که به خوابم میاد صبر می‌کنه من همه حرفهام رو بزنم. بعد من رو می بوسه و خداحافظی می‌کنه و می‌ره. هیچ وقت قبل خداحافظی از پیشم نمی‌ره. هیچ وقت قبل خداحافظی از خواب نمی‌پرم.



دیشب عکس عروسیم رو بهش نشون دادم. گفت باید من رو دعوت می کردی. منتظر بودم...

  

وقت اضافه


انقدر خوشحالم که خدا می‌دونه. تا حالا فکر می‌کردم این هفته امتحان میان‌ترم دارم. الان فهمیدم که هفته‌ی دیگه است. حالا نشستم هی فکر می‌کنم که این هفته‌ای رو که به زندگیم اضافه شده چی کارش کنم...

   

از صبح تا به حالا!


صبح که از خونه زدیم بیرون هوا عالی بود. اول رفتم بانک و چکی رو که بخشی از پول پروژه قبلی بود نقد کردم. آدم وقتی توی جیبش پول داره یه اعتماد به نفس خاصی داره!‌ منم از همونا داشتم به اضافه کلی حس خوب دیگه.



متین دم شرکت قبلی پیاده‌م کرد. قرار بود یکی از پروژه‌های قبلی رو دوباره تست کنم تا مشکل جدیدی براش پیش نیومده باشه.


اول رفتم پیش رئیس بزرگ. کلی از اوضاع بی‌ریخت شرکت نالید و گفت تنها کسی که الان توی شرکت مشغول به کاره و کاری داره آقای آبدارچیه! می‌گفت کارش حسابی گرفته. وانت وانت از یزد انار و ارده و حلورده میاره و به تمام شرکت و کلا تمام محل می‌فروشه.


بعد رفتم پیش رئیس سابق. کلی بهم حسودی کرد! می‌گفت کاش منم جرات شما رو داشتم و از اینجا می‌زدم بیرون. البته که خیلی براش سخته. کلی سابقه کار داره و هیئت علمی شده و ... ولی واقعا داره اونجا حروم می‌شه. خیلی آدم خوش فکر و نابغه‌ایه.


دیگه اومدم بیرون و رفتم سر پروژه. خدا رو شکر نرم‌افزاری که ما امن‌سازیش کرده بودیم مشکلی پیدا نکرده بود و به قوت خودش باقی بود. خداییش آدم کیف می‌کرد نگاهش می‌کرد بسکه امن بود. عمرا هیچ نفوذگری بتونه دورش بزنه.



ناهار رو با همکارا خوردیم و گفتیم و خندیدیم و ...


حدود ساعت سه بود که بساطم رو جمع کردم که بیام. دیدم بچه‌ها دارن با آقای آبدارچی می‌رن خونه‌ش که ازش انار بخرن. منم همراهشون رفتم.


آقای آبدارچی خودش توی یه زیرزمین کوچیک زندگی می‌کنه. اما پدرزنش همون نزدیکها یه خونه ویلایی کوچیک داره. آقای آبدارچی بردمون اونجا. تمام حیاط خونه تا بالای دیوار پر از انار بود. چه انارایی! چندتا انار رو همون‌جا باز کرد که به قول خودش نچشیده نخریم. البته که سالهای پیش امتحانشون رو پس داده بودن.

 


انارها رو خوردیم و هرکی با چندتا کیسه انار از خونه اومد بیرون. مال من که از همه کمتر بود شد هفت کیلو. بقیه بیست سی کیلو ازش خریدن.


همون‌جا جلوی خونه یهو رگبار گرفت! چه رگباری... در عرض یه دقیقه همه‌مون خیس خیس شدیم. من همون‌جا منتظر تاکسی شدم که یکی نگه داشت و من رو تا دم خونه رسوند. وقتی رسیدیم فهمیدم که مسیرش هم نبوده و چون دیده بارم سنگینه و خیس خالیم سوارم کرده. هرچی هم اصرار کردم پول نگرفت. منم به جاش چندتا انار بهش دادم و خوشحال و سرحال و خیس و خنک برگشتم خونه...


خوب که نگاه می کنی...


یه دسته از آدمهایی که خیلی دوستشون دارم آدمهایی هستن که ظاهر خشن و بداخلاقی دارن. ولی یه جایی، یه وقتی، که فکر می‌کنن حواس کسی بهشون نیست، کسی نمی‌بینتشون یه کاری می‌کنن که دل مهربونشون رو لو می ده... چند قطره اشک، یه لبخند کمرنگ...


 

آغوش باد


آرام، سبک،

             آرام، سبک،

                          آرام، سبک،



مانند پری در آغوش باد

                           و در انتظار بادی تند

                                                  که به آسمانش برساند...