رفتم زیر پتو. پتو رو کشیدم روی سرم و چشمهام رو بستم. خوابم و خواب نیستم. یهو یه نسیم خنک میخوره به صورتم. نسیم همراه خودش یه خاطره برام آورده. یه خاطره از یه آدم تو گذشتهی خیلی دور. یه خاطره از یه آدم فراموش شده.
حس عجیبی پیدا میکنم. پتو رو از روی صورتم کنار میزنم. چشمهام رو باز میکنم. همهی درها و پنجرهها بسته است.
میرم سراغ صندوقچه خاطرات قدیمیم تا یه نشونی ازش پیدا کنم...
دستم رو میگیرم به دیوار و راه میوفتم. راه رو بلدم. باید تا سرکوچه برم و بعد بپیچم سمت راست. مغازه اول نه، مغازه دوم داروخانه پدربزرگه - آقاجون صداش میکنم-.
دستم رو از دیوار جدا نمیکنم. انگار میترسم گم شم. سرکوچه که میرسم میپیچم سمت راست. مغازه اول نه، مغازه دوم نه... اینجا داروخانه پدربزرگ نیست. اصلا هیچ داروخانهای نیست.
دستم از دیوار جدا می شه و سرگردون دور و برم رو نگاه میکنم. نیست. هیچ داروخانهای دور و برم نیست و من نمیفهمم چرا نیست.
سعی میکنم راهی رو که اومده بودم برگردم. اما دستم رو از دیوار جدا کردم و حالا نمیدونم کدوم دیوار من رو برمیگردونه به خونهی آقاجون.
ترس برم میداره و اشکهام بیصدا سرازیر میشه. یه خانوم مسن توجهش جلب میشه. میاد کنارم. میشینه روی زانوهاش تا هم قد من بشه.
- چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
- گم شدهم.
- خونهتون کجاست؟
- تهران
- پس اومده بودی اینجا مهمونی؟ خونهی کی اومده بودی؟
- بابابزرگم. آقاجون
- اسم آقا جون چیه؟
چه سوال عجیبی! خوب اسمش آقاجونه دیگه! با تاکید میگم:
- آقاجون
دستم رو میگیره و تو کوچه پس کوچههای اطراف میچرخونه. من گریه میکنم و دنبال یه نشونه میگردم. یه چیز آشنا.
باهام حرف میزنه که آروم بشم.
- چندسالته؟
- پنج سال
بالاخره پیداش میکنم. یه چیز آشنا. مامانم رو که نگران توی کوچه وایساده...
* * *
حالا بیست و چندسال از اون روز گذشته. همه چیز همون جوریه که بود. هنوز هم برای رسیدن به داروخانه باید تا سرکوچه بیای و بعد بپیچی سمت راست. مغازه اول نه، مغازه دوم.
همه چیز همون جوریه که بود. با یه تفاوت کوچک. حالا من وقتی میخوام تا داروخانه برم لازم نیست دستم رو به دیوار بگیرم، دیگه گم نمیشم. اما آقاجون وقتی میخواد تا داروخانه بره باید دستش رو به دیوار بگیره تا گم نشه. چندسالیه که چشمهای آقاجون تاریک شده. چند سالیه که آقاجون نمیتونه چیزی رو ببینه. نمیتونه کسی رو ببینه.
گوشت قربونی رو که آقای رئیس دیروز داده، خُرد میکنم و میشورم و میذارم توی فریزر. یه نگاهی به داخل فریزر میکنم. یک کم بههمریخته است. یعنی یه جوریه که فقط خودم سر درمیارم چی به چیه!
همه چیز رو درمیارم و روشون برچسب میزنم. سبزی پلو، سبزی کوکو، خورشتی، آبگوشتی و ...
حالا همه چیز مرتبه و اگه یه روزی من نباشم هم متین از همه چی سردرمیاره.
یخچال رو هم مرتب میکنم. کابینتها و کل آشپزخونه رو. کسی چه میدونه. شاید از این سفر برنگشتم. بده بعد از من یکی بیاد ببینه توی کابینتها به هم ریختگی وجود داره.
حالا همه چیز تمیز و مرتبه. کم کم باید برم ساکم رو بردارم و لباسها و وسایلم رو بذارم توش...
پ.ن1: قراره برم اصفهان. همراه مامان و بابام. اینایی که این بالا نوشتم بیشتر با این هدف بود که دل متین شور بیفته و راضی بشه همراهمون بیاد!
پ.ن2: حالا تا زنده ام، جایی رو می شناسین که سبزی پاک شده و شسته شده بفروشه؟ یه جا که هم تمیز باشه. هم مزه سبزیهاش خوب باشه.
گم کردن یکی از عادتهایی بوده که همیشه از بچگی همراهم بوده! یعنی دقیقا از کلاس اول دبستان تا سال آخر دانشگاه. اونم نه گم کردن عادی. گم کردن این مدلی که یه چیزی الان هست یه لحظه بعدش نیست! خودنویس بابام، ساعت مامانم، سوئیشرت خواهرم و ... یه نمونهی اساسیش همین سوئیشرتها و ژاکتهام بود که توی چهارسال دانشگاه پنج تا سوئیشرت و ژاکت گم کردم. یکیش که مال خواهرم بود! آخریش رو هم اصلا نذاشتم صداش در بیاد و تا به امروز کسی نفهمیده که گم شده! همه رو هم به یک شیوه یکسان گم کردم. سرکلاس که مینشستم میذاشتمشون پشت صندلی. کلاس که تموم میشد و از کلاس که میرفتم بیرون و یادم میرفت برشون دارم و پنج دقیقه بعد که یادم میوفتاد و میرفتم توی کلاس هیچ اثری ازش نبود. از هیچ کدومشون نبود.
خلاصه این قضیه ادامه داشت تا وقتی که رفتم سرکار. سرکار دیگه هیچی گم نکردم. یعنی هرچی گم میکردم آقای آبدارچی پیداش میکرد و فردا روی میزم بود. و منم کم کم داشتم این عادتم رو فراموش میکردم تا اینکه دوباره پام به دانشگاه باز شد.
دو تا خودکار رنگی داشتم که توی جزوه نوشتن ازشون استفاده میکردم. جزوههام رو کسی نمیدید که بخواد به خاطر رنگ و وارنگ بودنشون مسخرهام کنه. برام هم مهم نبود. به جادوی رنگها اعتقاد داشتم و دارم. آخرین باری که رفتم دانشگاه خودکارام همراهم بودن. تا آخرین لحظه که باهاشون نوشتم بودن و بعد هم انداختمشون توی کیفم و اومدم! حالا اما نیستن و جزوههام دیگه رنگی نیست و یکسره با خودنویس آبی نوشته شده و برای همین رغبت نمیکنم برم سرشون و بازشون کنم و بخونمشون.
البته محیط سرد این روزای وبلاگها و آدمهایی که به نظر میاد از این دنیا خسته و کسلند هم بیاثر نیست.
اگه ازم بپرسن دوستداشتنیترین و قشنگترین روز زندگیت چه روزی بوده و من بگم روز عروسیم مسلما دروغ گفتم.
چون من جمعههای سادهای رو که بدون هیچ دغدغهای کنار همیم، با هم حرف میزنیم، کنار هم فیلم میبینیم و کتاب میخونیم، گاهی از ته دل میخندیم و گاهی قطره اشکی گوشهی چشمهامون جا میگیره، جمعههایی رو که یادمون میاره الان خیلی بیشتر از روز عروسی به هم نزدیکیم و خیلی بیشتر همدیگه رو دوست داریم، جمعههایی رو هرجوری دلمون میخواد زندگی میکنیم رو خیلی خیلی زیاد دوست دارم.
تلویزیون رو میذارم رو شبکهی saudiQuran و زل می زنم توی چشمهای آدمها. به چشمهایی که بیشترشون خیسند. به تک تک این آدمها، به تک تک این چشمها حسودیم می شه...
پ.ن.2: این عکس رو یه جور خاصی دوست دارم. باورم نمی شه که یه روزی اینجا وایساده بودم و عکس انداختم...
من یه عادتی دارم. بد یا خوبش رو نمیدونم. ولی معمولا وقتی یکی یه چیزی برام کادو میاره حتی اگه دوستش نداشته باشم، موقعی که اون آدم میاد خونهم سعی میکنم یه جوری از اون استفاده کنم.
مثلا ممکنه دوستم یه لباسی بهم بده که اصلا دوستش نداشته باشم و هیچ وقت هم نپوشمش. اما وقتی دوستم میاد خونهمون از توی چمدون در میارم و میپوشمش.
یا مثلا یه گلدونی رو که فلانی برام آورده و اصلا ازش خوشم نمیاد و همیشه ته کمده موقعی که فلانی میخواد بیاد از ته کمد درش میارم و تمیزش میکنم و میذارم روی میز وسط هال!
اولا این کار رو که میکردم حس خوبی داشتم. حس میکردم با این کارم طرف رو خوشحال میکنم. اما الان گاهی حس میکنم شاید اشتباه میکنم. چون هم یه جورایی دارم تظاهر میکنم. هم اینکه اون آدم فکر میکنه من از این خوشم اومده و دوستش داشتم. بنابراین دفعه بعد هم که میخواد برام کادو بیاره یه چیز مشابه برام میاره.