بگذار در آغوش تو آرام بگیرم...

    

روزهای دوشنبه وقتی از مدرسه میاد بیشتر از روزهای دیگه خسته است. چون دو زنگ ورزش دارن و معلمشون حسابی خسته‌شون می‌کنه. معمولا هنوز لباسهاش رو درنیاورده یه چیزی می‌خوره و می‌خوابه. ولی وای به روزی که نخوابه، اون وقته که فقط دنبال یه بهانه می‌گرده که خستگیش رو به صورت بداخلاقی و گریه و زاری تخلیه کنه و امروز از اون روزها بود و بهانه‌اش این بود که چرا بلیط قطار که خریدیم یه کوپه دربست نخریدیم و یه نفر باید بیاد توی کوپه‌مون!


قشنگ یک ساعت و نیم گریه کرد. گریه معمولی هم نه، از اون گریه‌ها که دل آدم رو آتیش می زنه و روی تک تک عصبهای آدم راه می‌ره. هرچی هم من تلاش کردم قانعش کنم که اصلا قضیه مهمی نیست و اون آدم بیچاره کاری به کارمون نداره و توی قطار فقط می‌خوایم بخوابیم و ... ابداً فایده‌ای نداشت.


بالاخره تنها کاری رو که از دستم برمیومد کردم، کاری که باید همون اول می‌کردم و نکرده بودم. رفتم بغلش کردم و سرش رو گذاشتم روی قلبم. آروم شد، آرومِ آروم. 



گاهی آدمها به هیچ حرف و نصیحت و دلیلی نیاز ندارند برام آروم شدن، فقط یه آغوش مهربون می‌خوان. کاش یادم بمونه. کاش برای همه روزهای بعد، روزهای خیلی بعد، روزهای دور و دورتر، فقط همین رو یادم بمونه.

       

ادامه و نتیجه ورطه های هولناک

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ورطه های هولناک!


من شاید جز آدمهای بی خیال دسته بندی نشم، اما آدمیم که وقتی توی ورطه های هولناک  گیر می کنه و می بینه کاری از دستش برنمیاد خودش رو می زنه به بی خیالی و انقدر فکرش رو مشغول چیزهای دیگه می کنه که از هولناکی قضیه براش کم بشه.


راستش فکر کنم اگه این مدلی نبودم، توی این دو سال اخیر یه بیست سالی پیرتر شده بودم، بسکه هی ورطه هولناک جلوم سبز شد و هی استرس، نگرانی، غم و ... پشت سرهم برام اومد.


حقیقت اینه که همه مشکلاتمون هم ختم به خیر شدن. ولی هنوز از زیر بار یکیشون بیرون نیومده یه مشکل جدید میاد سر راهمون و یه دغدغه و یه نگرانی جدید...


البته وجود آرامش بخش متین، وجود امن و نازنین متین رو هم توی آرامش همه این روزهای سخت نمی شه نادیده گرفت...


دعوا


توی سرم هزارتا فکر پیتی کو پیتی کو می کنن.

 

از فکر شام شب گرفته تا فکر جواب آزمایشها که امروز و فردا میاد. از فکر اختراع یه بازی جدید برای علی گرفته تا فکر خریدن "شاملا". 


این دو روز اخیر رو اصلا دوست نداشتم. اعصاب خودم رو هم نداشتم چه برسه به اینکه علی خوش اخلاق و آروم هم یکسره بخواد بدقلقی کنه.

 

فقط دلم می خواست یه جای ساکت پیدا کنم و بشینم فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم.


راستش از شما که پنهون نیست دیروز فقط دلم می خواست یکی رو پیدا کنم که باهاش دعوا کنم. هربار که علی غذاش رو تف می کرد و می گفت: "نه نه نه" عصبیتر و عصبیتر می شدم. راستش سر همین یک کمی هم دعواش کردم. ولی کم بود دعوای بیشتر دلم می خواست. داد و بیداد دلم می خواست.


تا اینکه علی شروع کرد به یه بازی پر سروصدا. یه چیزی تو مایه های پرت کردن ماشینهاش روی زمین و دست زدن برای خودش! اگه فکر می کنین این بازی پرسروصدا شد عامل یه دعوای درست حسابی درست فکر می کنین. البته که نه با علی.


علی داشت بازی می کرد که یکی اومد محکم کوبید به در. همسایه پایینی بود. با توپ پر اومده بود. خداییش این یکی دیگه از تحملم خارج بود. تا کوچیکترین سروصدایی می کنیم، تا دوتا دونه گردو می شکونیم تا یه ذره بدو بدو می کنیم سریع چادرش رو می اندازه روی سرش و میاد بالا. دفعه های قبل با احترام برخورد می کرد و منم با احترام باهاش برخورد می کردم. اندفعه ولی بد حرف زد و بد حرف زدم. داد زد و داد زدم.


تا حالا هیچ وقت توی زندگیم این مدلی دعوا نکرده بودم. ولی وقتی رفت آروم شده بودم. حالم بهتر بود.

   

بعد که رفت علی گوشی رو آورد داد دستم و هی به گوشی اشاره می کرد و هی به در خونه. فکر کنم منظورش این بود که زنگ بزن برای بابا متین تعریف کن چی شده.

    

خوشحال


حالم خوبه...

چون صبح علی آزمایشش رو داده و خیلی هم بی تابی نکرده.

چون متین ماشین رو درست کرده و جمعه خستگیش رو در کرده.

چون به جای خالی فنچ ها عادت کردم و سعی می کنم بیشتر مراقب مرغ عشقهامون باشم.


حالم خوبه...

چون یه فیلم خوب دیدم (پله آخر).

چون چندتا کتاب خوب برای خوندن دارم.

و خیلی چونهای دیگه.


حالم خوبه...

چون با اینکه دلیل اصلی هنوز رفع نشده ولی دلم به بودن شما و به مهربونیهاتون گرم شده.


غمگین


حالم خوب نیست.

به خاطر پرنده های کوچیکمون که بر اثر بی مبالاتی من مردن. 

به خاطر علی کوچیکمون که امروز هر دوتا دستش رو سوراخ سوراخ کردن تا ازش آزمایش بگیرن و نشد و حالا باید یه روز دیگه و یه جای دیگه دوباره بره آزمایش.

به خاطر ماشینمون که همش خرابه و متین خسته این روزها رو خسته تر می کنه.


حالم بد می شه.

وقتی یاد بغض علی می افتم و نگاه مظلومش وقتی خانوم و آقای دکتر دستش رو گرفته بودن و نمی ذاشتن تکون بخوره.

وقتی یادم می افته که حالا علی که از خواب بیدار بشه و از مبل بره بالا دیگه پرنده هاش نیستن که برگها رو بکنه و بهشون بده بخورن.

وقتی یادم می افته که هر وقت می خواستیم از خونه بریم بیرون علی با پرنده هاش خداحافظی می کرد.



حالم خوب نیست و می دونم هیچ کدوم از اینهایی که نوشتم دلیل کافی نیست برای اینکه خوب نباشم. حالم خوب نیست و می دونم همه اینها مسائل ساده ای اند که توی همه زندگیها پیش میان. حالم خوب نیست و دلیل واقعیش هیچ کدوم از اینهایی که نوشتم نیست.

 

دست از تمیزی شستن!


دلم خونه تکونی می خواد و بوی تمیزی. دلم فرشهای شسته شده و خوشرنگ می خواد. دلم شیشه های اونورش پیدا می خواد. دلم میزهای بدون جای دست می خواد. دلم کشوها و کمدهای مرتب می خواد...


اصلا اینها رو ولش کن، دلم خونه یه ذره مرتب می خواد. انقدر که وقتی متین شب اومد خونه بفهمه من صبح همه جا رو مرتب کرده بودم و حتی جارو هم کرده بودم.


ولی نمی شه. کلا خونه مون قابلیت اینکه بیشتر از یه ساعت تمیز بمونه رو از دست داده. 


هی روزگار...