...

    

نشسته بودم سرکارم که ناظم مدرسه پسرک زنگ زد. بعد از احوالپرسی پرسید: " چرا پسرمون نیومده مدرسه؟" شوکه شدم. یعنی چی نیومده مدرسه. پسرک صبح سوار سرویس شده بود و رفته بود. ناظم گفت: "الان می رم دوباره چک می کنم." تو پنج دقیقه ای که رفت چک کنه، قلبم داشت از جا کنده می شد. رفت و برگشت و گفت اشتباه کرده و تشابه فامیلی بوده و ... ولی من هنوز تمام بدنم داره از ترس می لرزه. 

 

خدایا چی می کشند خانواده این بچه هایی که توی هواپیما بودند؟ هیچ کس نمی تونه یه لحظه هم دردشون رو بفهمه...

  

...


  

خیلی وقتها فکر می کنم، کارم رو دوست ندارم. حس می کنم باید کارهای بزرگتری بکنم، تواناییهای بیشتری دارم که ازش استفاده کنم، خیلی بیشتر از اینکه هستم، می تونم مفید باشم. ولی امروز همش فکر می کنم چقدر خوب که کارم این مدلیه. تنهای تنها برای خودم توی دفتر نشستم و هرچقدر خواستم اشک ریختم. نه لازم بود توی این حال و احوال کسی رو ببینم، نه لازم بود، اشکهام رو پنهان کنم، نه لازم بود بحثهای داغ سیاسی رو تحمل کنم...

     


پ.ن1: دیگه حتی مطمئن نیستم بشه نوشته هام رو توی دسته بندی "زندگی جاریست" بگذارم. از بس زندگی جاری نیست...

پ.ن2: حرفها و نوشته های مجتبی شکوری رو خیلی دوست دارم. خیلی ازش یاد می گیرم و خیلی برام آرامش بخشه. ولی امان از پست اینستاگرام امروزش...

  



  

کابوس

  

سالهای سال یکی از ترسناکترین خوابهام، خواب هواپیماهایی بود با نور قرمزی که همزمان توی هوا پخش می شد و بمبهایی که روی سر شهر می ریختند و انفجار نقطه هایی از شهر. ولی همیشه توی خوابهام هواپیماها دور بودند و من فقط تماشاچی. البته خیلی وقت بود که دیگه این خواب رو ندیده بودم.

 دیشب دوباره ولی همون خواب بود و این بار از خیلی نزدیک. بمبهایی که دقیقا بالای سرم می ریخت و نمی دونستم از دستشون به کجا فرار کنم. جالب اینجا بود که توی خواب من آدم الان نبودم. آدم همون سالهای دور بودم. نه متین توی خوابم بود و نه پسرکی که بخوام نگرانش باشم. 


خوابم تاثیر فیلمهایی بود که از انفجار هواپیمای اوکراین دیدم.  امیدوارم دوباره ادامه پیدا نکنه و سریالی نشه.

  

پاره پاره...


چقدر این چند روز آد‌م‌ها تلاش کردند که دلیل و سند بیاورند که نمی تونیم هواپیما رو با موشکهای خودمون زده باشیم. چقدر همه‌مون دلمون نمی خواست این موضوع تایید بشه. چقدر همه‌مون دلمون رو می ذاشتیم پیش دل خانواده هاشون و می دونستیم اگر این خبر تایید بشه، دل پاره پاره‌شون رو دیگه هیچ جوری نمیشه بند زد. ولی متاسفانه خبر تایید شد و حالا ماییم و یک کوه درد روی دل‌هامون...

آینه چون نقش تو بنمود راست!

    

پسرک امسال به طور عجیبی یه روند جهشی توی رشدش داشته. در خیلی زمینه ها. به طوری که من کاملا موقع حرف زدن و بحث کردن باهاش حس حرف زدن با یک آدم بزرگ رو دارم و از اون طرف به طور عجیبی هم، لجباز و "حرف فقط حرف خودم" شده و این کارم رو حسابی سخت کرده. بدتر از اینکه من کم صبرتر و کم حوصله تر و پر استرس تر از همیشه هستم و از در و دیوار شهر هم که غم می باره...

  

امروز بهش گفتم چرا وقتی عصبانی میشی فلان کار رو می کنی؟  گفت از خودت یاد گرفتم و گرچه عکس العمل من موقع عصبانیت دقیقا همون عکس العمل نیست ولی واکاوی درونیم نشون داد، حرفش درسته و ریشه رفتارش دقیقا ریشه توی رفتار خودم داره و خدا می دونه چقدر حالم بده از شنیدن این حرف و از روبرو شدن با واقعیت درون خودم...

    

...

  

آدم مزخرفی شدم. آدمی شدیدا وابسته به نظم کنونی زندگی که هر مسئله کوچیکی که این نظم رو بهم بزنه به شدت اذیتم می کنه. در این حد که حتی سفر رفتن هم دیگه جز اولویتها و لذتهای زندگیم نیست، چون دو روز سفر می تونه تا یه هفته نظم زندگی رو بهم بریزه و این اعصابم رو خورد می کنه. راستش به درون خودم که نگاه می کنم، شرمنده می شم ولی حس می کنم دارم شبیه می شم به پدبزرگ خدا بیامرزم  که سالها آخر زندگیش اصلا دلش نمی خواست از خونه بیرون بره.

   

دربند


عید امسال خیلی حس خوبی دارم، خیلی بهتر از سالهای پیش. دلیلش رو نمی دونم واقعا ولی ته دلم یه آرامش عمیق و یه شادی عمیق حس می کنم. 

خلاصه عیدمون مبارک .



صبح ساعت 6 پسرک رو بیدار کردم و صبحانه اش رو دادم و با یه اسنپ رفتیم دربند. خدا رو شکر پسرک کلا سحرخیزه و علاقه ای به خواب صبح نداره و پایه زود بیدار شدنه. 


هوا خنک بود و رودخونه پر از آب و ترکیبی از بوی ذغال  و خاک و امین الدوله توی هوا پخش بود که آدم رو مست می کرد. حدود یک ساعت و نیم رفتیم بالا و پسرک نه کم آورد، نه غر زد و خیلی خوش و خرم همراهم اومد و کیف کرد.

اولین تجربه جدی کوهنوردیش بود و چیز خوبی از آب در اومد و دوتایی بهم قول دادیم که هفته های بعد بازم این تجربه رو تکرار کنیم، به امید اینکه بتونیم متین رو هم با خودمون همراه کنیم!