یه جایی خونده بودم بچهها وقتی بیدارن چیزای جدید رو میبینن و کشف میکنن، بعد وقتی میخوابن پروسهی پردازششون شروع میشه.
حالا اگه واقعا این جوری باشه امروز علی باید حداقل تا ظهر بخوابه! چون بعد از اون همه چیزی جدیدی که دیده، بعد از اون همه نور و رنگ و چرخش و صدا و جیغ و ... فکر نکنم تا قبل از ظهر پردازشش تموم شه.
دیشب رفتیم شهربازی (پارک بسیج). پارسال همین موقعها هم رفته بودیم.
حس پارسالم سنگینی بود و نفس نفس و اضطراب و دلهره. اونقدر که وقتی متین رفت و سوار رنجر شد از ترس فقط چشمهام رو بسته بودم و توی دلم صلوات میفرستادم.
امسال اما سبک بودم و آروم و خوشحال و ... دیگه نه وقتی متین سوار رنجر شد میترسیدم نه وقتی خودم سوار سفینه.
همش فکر میکردم لابد علی الان همون حسی رو داره که وقتی پینوکیو رفت توی اون شهربازیه داشت! یه دنیای جدید، عجیب و متفاوت.
خلاصه اینکه این روزا روزای خوبین. خیلی بهتر از پارسال. خیلی خیلی بهتر از چند ماه پیش. این روزها خوبند.
توی حمومیم.
علی نشسته توی لگنش. دوش رو گرفته توی بغلش. خوشحال.
من نشستم پشت سرش. لیف رو کفی کردم و آروم آروم میشورمش و فربون صدقهاش میرم.
همه چی آرومه. همه چی خوبه.
ولی یهو، نمیدونم از کجا، نمیدونم چه جوری یه سوسک ظاهر میشه. بالای سرمون. با بالهای باز. چی بگم که حسم رو توصیف کنه. همه وجودم شروع میکنه به لرزیدن.
تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که علی رو بغل میکنم و حوله رو بپیچم دورش.
حالا منم و علی و در حموم و فاصلهای به اندازه یه سوسک سیاه آماده پرواز و البته یه عالمه حرف و سخنرانی توی گوشم که :" ترسهاتون رو به بچه ها منتقل نکنین."
که: " تا شیش سالگی بچه ها باید باور کنن هیچ چیز بد و ترسناکی توی دنیا وجود نداره." و ...
سوسک یک کمی از در فاصله میگیره و من به سرعت برق خودم رو از در حموم میندازم بیرون و در رو سفت میبندم و ته دلم خوشحالم که علی نفهمید چقدر ترسیده بودم.
تلفنی با خواهرم حرف میزنیم. علی داره گوش میده. قضیه رو براش تعریف میکنم. علی همین که اسم سوسک رو میشنوه و البته قیافه چندشناک من رو میبینه دست میذاره به جیغ و گریه و ثابت میکنه که ترسم رو اصلا بهش منتقل نکرده بودم.
سلام
حال شما؟ احوال شما؟ خوبین؟ خوشین؟ نماز و روزه هاتون قبول! عیدتون مبارک.
انقدر ننوشتم که واقعا یه سلام و احوالپرسی می طلبید!
ما هم شکر خدا خوبیم. مخصوصا که جای شما خالی بیشتر روزها توی خونه ایم و زیر باد مستقیم کولر! البته گاهی حوصله مون سر می ره و می زنیم به کوچه و خیابون. ولی همین که پامون می رسه به حیاط سخت پشیمون می شیم و بر فرض تا سرکوچه می ریم نونی می خریم و دوباره سریع برمی گردیم توی خونه.
توی خونه هم تا نزدیک افطار سعی می کنم زیاد تلویزیون روشن نکنم. کامپیوترم گرچه روشنه ولی جرات اینکه بشینم پشتش رو ندارم. کتاب هم وقتی دستم می گیرم باید از خیر جلدش و ... بگذرم.
خلاصه همه چیز خلاصه می شه به بازی کردن با علی. سحری پختن و گاهی هم گوش کردن به سخنرانیهای صوتی تا متین بیاد و حوصله سر رفته مون برگرده سر جاش...
دیروز بدو بدو رفتم سه کیلو آلبالو خریدم و همون جور که علی بازی میکرد تند تند شستمشون و ساقههاشون رو جدا کردم.
یه مقداریش رو ریختم توی یه ظرف شیشهای و مقدار لازم نمک و سرکه ریختم روش و یه گوشه یخچال قایمش کردم که فعلا دیده نشه و تا عمل اومدنش بهش ناخنک نزنیم.
یه مقدار دیگهاش رو ریختم توی یه ظرف پلاستیکی و گذاشتم توی فریزر برای آلبالوپلو!
یه مقدار دیگهاش رو هم تا علی خوابید، تند تند هستههاش رو در آوردم و ریختم توی یه قابلمه و شکر رو ریختم روش و گذاشتم تا امروز صبح.
یه کمی دیگهاش رو هم نگه داشتم توی یخچال برای خوردن و آشامیدن.
امروز صبح قابلمه شکر و آلبالو رو گذاشتم روی گاز و یه ظرف مربای خوشمزه و اندکی شربت خوشمزهتر ازش استخراج کردم. البته توقعم از مقدار شربتش بیشتر بود.
حالا هم منتظرم شب بشه و متین بیاد و در آخرین فرصتهای باقی مونده تا ماه رمضون یه قوری چای آلبالو درست کنم.
خوب که چی؟! هیچی خواستم بگم از هر انگشتم یه هنر میریزه!
یه سر رفته بودم توی لینکدونی وبلاگم. لینکهای سه چهار سال پیش. بیشترشون وبلاگهاشون رو حذف کردن و رفتن. یا همون جوری در حال خاک خوردن رهاشون کردن.
دلم تنگ شد برای ساره، برای همدل، برای نیاز، برای فینگیل بانو، مونی، برای هانیه، خانمه، بهار، دختربابایی، معلمی از بهشت و خیلیهای دیگه...
ولی این وسط چشمم خورد به یه وبلاگ که گمش کرده بودم ولی هنوز هست و چقدر دوست دارم نوشته هاش رو و سبک نوشتنش رو (+).
حالا که ساعت از دوازده گذشته و یه روز تر و تازه شروع شده، حالا که متین و علی خوابیدن و صدای نفسهاشون آرامش خونه رو هزار برابر کرده، حالا که چراغها خاموشه و مرغ عشقها و فنچها بیسروصدا خوابیدن، میتونم یه ظرف گیلاس بردارم و بیارم اینجا بنشینم و هرچی دلم میخواد توی وبلاگها بچرخم و حتی وبلاگ هم بنویسم!
از وقتی دیگه سینما نمیتونم برم (یعنی راستش دلم نمیاد علی رو بذارم و برم دنبال خوشگذرونیم وگرنه شدنش که میشه (البته در مورد "گذشته" حاضرم این کار رو بکنم!)) معمولا توی هفته فیلمهای خوبی رو که میاد میگیرم تا جمعهها با هم ببینیم.
- " زندگی خصوصی خانوم و آقای میم" رو دوست نداشتم زیاد. مخصوصا بازی حاتمیکیا رو!
- " من همسرش هستم" رو دوست داشتم. موضوعش جالب بود به نظرم.
- در مورد "پذیرایی ساده" نظر خاصی ندارم! یعنی راستش بدم نیومد ازش ولی اون جوری هم نبود که خیلی خوشم بیاد. ولی خلاقانه بود به نظرم.
- امشب هم داشتیم "من و زیبا" رو می دیدیم که متین خوابش برد. ولی طبیعتا وقتی پرویز پرستویی توی یه فیلم باشه و کنارش شهاب حسینی هم باشه، بسه برای اینکه فیلم خوب باشه.
حالا که حرف فیلم شد، باید اعتراف کنم به دیدن سریال "مهرآباد" معتاد شدم! شبکه پنج که میذاشت نمیدیدمش. ولی الان شبکههای جام جام دارن پخشش میکنن و من حداقل روزی دوبار و گاهی هم سه بار از سه تا شبکه جام جم میبینمش. تازه به ترتیب هم نمیبینم. یعنی اول قسمت بعدش رو توی اون کانال پخش میکنه. بعد قسمت قبلش رو توی اون یکی و ...
قصه اش برام مهم نیست خیلی. حس آدمهاش رو دوست دارم. بازیهاشون رو دوست دارم. تارا و کیا و رضوان رو دوست دارم! حتی نعیم رو هم!
بعضی روزها آرومند. ملتهب نیستند. اما سنگینند، خفهاند. بعضی روزها انگار که تب دارند.
هرچی فکر میکنی کاری از دستت برنمیاد که سنگینیش رو کم کنی. خفگیش رو کم کنی. فقط میتونی هی آب خنک بخوری و هی شربت خاکشیر پر از یخ درست کنی تا یه ذره از تبش رو کم کنی.
فقط میتونی بنشینی و نگاهش کنی و هی آرزو کنی که زودتر برسه به غروب، زودتر برسه به شب، زودتر برسه به آخر شب و توی خنکای شب تموم بشه، محو بشه و یه روز دیگه شروع بشه. یه روز تر و تازه...