سفر خوبی بود. گرچه جای متین خیلی خالی بود ولی دیدن پدربزرگ و عمهها و عموها و ... بعد از 16 ماه پر از لطف بود.
آدم هرچقدر هم که زندگی خودش رو داشته باشه ولی یه چیزایی هست که ریشههاته. گذشتههاته. خاطرات بچگیته. هر چقدر هم بزرگ بشی و ازشون فاصله بگیری باز هم دل تنگشون میشی.
آدم هرچقدر هم که دوست و آشنا داشته باشه، باز هم یه آدمهایی هستند که به طور نامرئی بهشون وصله. آدمهایی که گرچه از نظر ذهنی و فیزیکی کیلومترها باهاشون فاصله داری اما باز هم دوستشون داری. دل نگرانشون میشی و بهشون فکر میکنی.
سفر خوبی بود...
یادم نیست نوشته بودم یا نه. که برگشتم سرکار. یه ماهی توی شرکت اولی که کارم رو توش شروع کردم پروژه گرفته بودم. برای شروع و یادآوری خوب بود. خیلی چیزا رو یادم رفته بود توی این مدت. روزهای آخرش بود که یکی از دوستان دانشگاهم زنگ زد که برای شرکتشون دنبال مشاور می گشتن و یاد من افتاده بود. چند جلسه آموزشی داشتن که متین برگزار کرد و فکر کنم توی اون جمعی که چیزی از امنیت سر در نمی آوردن برای من از همه مفیدتر بود جل الخالق چقدر دنیا توی این یه سال و اندی تغییر کرده بود! چقدر متین توی این مدت متخصص تر و مطلع تر شده بود. هم کیف می کردم از نشستن سر کلاسهاش و هم البته شرمنده بودم که توی این مدت انقدر از همه چیز دور افتاده بودم و ...
خلاصه آموزشش رو متین داد و کار عملیش رو واگذار کرد به من و الان چند روزیه که می رم سر این کار. در حد دو تا نصفه روز در هفته. ولی خیلی خوبه برام. هم اینکه یک کمی فاصله گرفتن از علی و عوض شدن محیط خوبه برای هر دومون. هم اینکه احساس مفید بودن بهم می ده. هم اینکه حس اینکه یه پولی داری که مال خودته و خودت بابتش زحمت کشیدی حس خوبیه.
یه پستی نوشته بودم اون قدیما. کارم یا کودکم؟ واقعا به نظرم ایده آلترین حالت همینه. ولی تا کی بتونم کارهای این مدلی پیدا کنم و ... واقعا چیزی نیست که بشه پیش بینی کرد. البته که یقین دارم که همیشه خدا بهترین رو برام می خواد...
* بعضی روزها مث امروز اونقدر خسته ام که وقتی علی می خوابه دیگه جون ندارم از جام بلند شم. حتی قد اینکه عدسهای پخته شده رو همراه برنجهای پخته نشده بریزم توی پلوپز و بزنمش به برق. ولی همین روزها هم وقتی نشستم پای کامپیوتر یا دراز کشیدم روی تخت یهو انقدر دلم براش تنگ می شه که دلم می خواد زودتر بیدار شه و خودش رو بچپونه توی بغلم و تف مالیم کنه...
* با خودم عهد کرده بودم که دیگه هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی بدون متین مسافرت نرم. حتی اگه یه عمر طول بکشه. ولی آخر هفته عروسی پسرعمومه. یه جوری شرایطش خاصه و می دونم که خیلی براش مهمه که توی عروسیش باشیم. از اون طرف هم پدربزرگم چشم به راهه و هر وقت باهاش حرف می زنم کلی ابراز دلتنگی می کنه برامون و دلش می خواد علی رو ببینه. از یه طرف دیگه هم متین به خاطر انتخــابات شرایط کاریش یه جوریه که نمی تونه بیاد و من مانده ام و عهدی که باید بشکنم و دلی که بیشترش اینجاست و البته اندکیش هم اونجا.
حالا که بلاگ اسکای دستی به سر و روی خودش کشیده و نونوار شده منم تصمیم گرفتم دستی به سر و روی این وبلاگ بکشم و سعی کنم زندگی دوباره توش جاری بشه.
یه هفته بود که اصلا یادم رفته بود وبلاگ دارم. چقدر یه روزی بادبادک رو دوست داشتم. چقدر بهش وابسته بودم. چقدر دوری ازش سخت بود برام. راستش خوشحالم. خوشحالم که حالا چیزهای مهمتر و دوست داشتنی تری از بادبادک دارم. خوشحالم که زندگی کردن و فکر کردن به اینکه چه جوری بهتر زندگی کنم اونقدر وقتم رو می گیره که دیگه حتی یاد بادبادک هم نمیوفتم. البته راستش دلم برای روزهای گذشته و وبلاگها و وبلاگ نویسهای گذشته و ... هم خیلی تنگ می شه.
الان هم تلویزیون داشت وسط مناظره عکس نشون می داد یاد بادبادک افتادم که چقدر دنبال یه عکس می گشتم برای یه پستش و چقدر وقت می ذاشتم براش.
توی هفته گذشته خیلی کم خونه بودم. یه چند روزی خونه مادربزرگ بودیم و یکی دو روز هم سرکار بودم و علی پیش مامانم بود و ... کلا دلم برای خونه مون خیلی تنگ شده بود. یه حس آرامشی تو خونه مون دارم که هیچ جای دیگه هم ندارم.
دغدغه اصلیم هم تو هفته گذشته صندلی غذا بود! حس می کنم علی خوب غذا نمی خوره و خوب وزن نگرفته. دلیلش هم اینه که داره راه میوفته ولی هنوز بلد نیست درست و حسابی بنشینه و موقع غذا دادن باید توی بغلم بنشونمش که چون توی بغلمه یکی دوتا قاشق که می خوره یاد شیر میوفته و دیگه تمایلی به غذا نداره.
این چند روز هی داشتم توی اینترنت دنبال صندلی غذا می گشتم. یه مدل ایرانی دیدم که قیمتش خوبه ولی ظاهرش خیلی شل و وله و بعید می دونم بتونه وروجه وورجه علی رو تحمل کنه. خارجیهاش هم قیمتهاش بالاست خیلی. یه جور هم پیدا کردم که ظاهرش خوب بود و قیمتش مناسب ولی گفت توی گمرک گیر کرده! نمی دونم چی کار کنم!
خیلی وقته که کتابخونه مون دیگه جا نداره. خیلی وقت هم هست که کتاب جدیدی بهش اضافه نشده. تنها کتاب/مجله ای که هر ماه می خرم همشهری داستانه. ولی حتی برای اون هم دیگه جا ندارم و کلی از کتابهام به خاطرشون پشت کتابهای دیگه جا گرفتن.
ولی از این ماه یه راه برای حل مسئله پیدا کردم. هر داستان و نوشته ای رو که می خونم، جدا می کنم و می دم علی ازش استفاده (!) کنه. حالا هم می تونم کتابم رو با خیال راحت بخونم و علی هی نمیاد از دستم بکشتش! هم وقتی خوندنم تموم می شه از نظر فیزیکی هم کتابم تموم شده و دیگه لازم نیست دنبال جایی براش بگردم!