تفاوت


می‌گویند همه چی مرتب است، ولی نیست خودم می دانم که نیست. تا یک جایی مثل همه مادرها و نوزادها بودیم مثل ده تا زن دیگری که جیغ کشان می‌آیند این تو و پتوی نرم سفید تو بغل می‌روند بیرون. 

بعد یکهو در یک ثانیه که شبیه همه ثانیه‌های دیگر بود ما دو تا با بقیه فرق کردیم. نوزاد کبود آمد بیرون و گریه نکرد. نوزادهای میلیونها زن دیگر که درست همان موقع در همه جهان به دنیا می‌آمدند گریه کردند ولی او نکرد. به پشتش زدند. آن قدر زدند که جای دستهایشان روی پوست نازکش ماند.

اول فایده‌ای نکرد. بعد خیلی دیر، وقتی که رفته بودند گوشی‌هایشان را بیاورند آرام و ضعیف گریه کرد.

اما دیگر خیلی دیر شده بود. ما از صف معمولی‌ها اخراج شده بودیم. آن گریه دیر و آرام نمی‌توانست ما را برگرداند بین همه.

پرستار سعی کرد لبخند بزند: "خیالت راحت باشه زنده است."
دکتر بخش، خودکارش را از جیب کناری روپوش سفید آورد بیرون روی تخته شاسی بالای سر من و بچه نوشت: "نوزاد عقب افتادگی دارد."
به خاطر یک ثانیه دیر گریه کردن تا آخر عمرش از بقیه آدمها عقب افتاده بود.


منبع: همشهری داستان

نویسنده: نفیسه مرشدزاده

 

راه‌بندان...


در شهر خیابان به خیابان مردم

                              آشفته میان راه بندان مردم

از ترس چه این گونه گریزان دنیاست؟

                       دنبال چه این گونه شتابان مردم؟



منبع: شعر از میلاد عرفان پور - کاریکاتور از مجید امینی

  

یک داستان واقعی!


دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری، به جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت جاده قدیمی با صفاتره و از وسط جنگل رد می‌شه!

 
این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم توی خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمی‌شد.
 
وسط جنگل، داره شب می‌شه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.
 
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش.
 
این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!
 
خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صدا راه افتاد.

هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که توی نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!


تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره.


تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.

تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.
 
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند.
 
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم.  دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.

وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می‎دادیم سوار ماشین ما شده بود.

  

منبع : ایمیل

  

سیب


حمید مصدق:


تو به من خندیدی و نمی‌دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب‌آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرارکنان می‌دهد آزارم
و من اندیشه‌کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه‌ی کوچک ما سیب نداشت


پاسخ یک شاعر معاصر:


من به تو خندیدم
چون که می‌دانستم
تو به چه دلهره از باغچه‌ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی‌دانستی باغبان باغچه‌ی همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی‌خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می‌دهد آزارم
و من اندیشه‌کنان غرق این پندارم

که چه می‌شد اگر باغچه‌ی خانه‌ی ما سیب نداشت.


باران خلاف نیست


اولین باری که با آقای "کوروش علیانی" آشنا شدم از طریق یه وبلاگی بود که بعضی از حرفها و تمثیلهای "حاج‌آقا دولابی" رو به زبون خودش توی اون می‌نوشت. (اصلاح شده توسط دختر بابایی: کوروش علیانی توی همون بلاگ تاکید کرده بود که اونا حرفا و تمثیلای حاج آقا دولابی نیست.. بلکه حرفای خودشه که شبیه زبون حاج آقا دولابی بیان کرده.)


نوشته‌های بی‌نظیری بود و تاثیرگذار.


بعدها یکی دوبار ایشون رو از نزدیکتر دیدیم و بعد هم که توی برنامه این شبها توی تلویزیون. که شاید تنها برنامه‌ای بود که بعد از انتخابات می‌شد از تلویزیون دید!


دیشب هم دوباره فرصتی پیش اومد که از نزدیک دیدمشون. جای متین خیلی خالی بود تا یه گپ درست و حسابی باهاش بزنه.



به هر حال فکر می‌کنم آقای علیانی یکی از اندک آدمهای نازنین این روزگاره و احتمالاً کتاب باران خلاف نیست باید کتاب خوندنی باشه.


چندتا از نوشته‌های اون وبلاگ رو پیدا کردم. حدس می‌زنم کتاب بالا مجموعه‌ی همین نوشته هاست. امیدوارم شما هم اندازه من از این نوشته ها لذت ببرین:


اگه سحر همین طور که خواب بودی یک باره بیدار شدی دیدی سحره مفت از چنگ نده... همینطور توی رخت خواب بگو " شکر ". این شکر رو هم شیرین بگو ... این "ش" رو ببین توی دهان چه شیرینه... قشنگ توی دهانت بچرخون و بگو شکر... بعد اگه حالش رو داشتی کار دیگه ای هم بکن... بلند شو و بکن... اگه نه که زور نکن... پتو رو بکش سرت و بخواب... روزیت همون یه شکر بود و بس...


*     *     *


یادت هست؟ خوابیده بودی. باران می‌آمد. یکی می‌زد به شیشه. از خواب پریدی. پرسیدی «کی‌اه؟» کسی جواب نداد به‌ت. رفتی پرده را کنار زدی از پنجره بیرون را نگاه کردی که ببینی کی است. حالا یادم نیست عاشق کدامش شدی. عاشق باران شدی که همین‌طور می‌آمد یا عاشق گنجشک‌ها شدی که زیر هم‌آن باران می‌پریدند این طرف و آن طرف و جیک جیک می‌کردند یا عاشق برگ درخت‌ها که باران تمیزشان کرده بود و قشنگشان کرده بود و جوان و شاداب بودند. تو خودت یادت هست؟


*    *     *


عسر یعنی سختی... به نداری و تنگ‌دستی هم می‌گن  عسرت... دادگاه هم که می‌رن شکایت می‌کنن می‌گن عسر و حرج... اون وقت یسر یعنی گشایش... یعنی همه چیز فراهم باشه. می‌پرسی میسر هست که این کار رو بکنی؟ می‌گوید:بله... هست. میسر هست. فراهم هست...

هر عسری یه یسری هم داره. نه که بعد از هر عسری یک یسری باشه‌ها... هر عسری برای خودش یک یسری داره... حالا ببین وقتی هر عسری یک یسری داره ، هر یسر خودش چیا داره... ببین اگه اِنَّ مَعَ العُسر یُسرا ، اِنَّ مَعَ الیُسرِ چی ها....



*     *     *


هی نپرس آخرش چه می‌شود. آخرش دست خداست. بد نمی‌شود. این اولش را که سپرده‌اند دست تو، این چه می‌شود؟ این مهم است. اگر این بد بشود، آخرش برای تو می‌شود روز خجالت: یوم الحسره. حسرت می‌خوری. می‌گویی کاش درست کار می‌کردم، امروز اینقدر خجالت نمی‌کشیدم. کار نکرده‌ای و حقوقت را می‌دهند. تمام و کمال. از خجالت هزار بار آب می‌شوی و می‌روی توی زمین. هی می‌سوزی و صدایت هم در نمی‌آید. جهنم می‌شود برایت. کوفتت می‌شود. عذاب می‌شوی.خدا که عذابت نمی‌کند. تو خود عذاب می‌شوی. خدا که عقده ندارد من و تو را عذاب کند. رحمان و رحیم است.


فاطمه، فاطمه است...


کودکانش را یکایک بوسید: حسن هفت ساله، حسین شش ساله، زینب پنج ساله و ام کلثوم سه ساله.


و اینک لحظه‌ی وداع با علی!

چه دشوار است.

اکنون علی باید در دنیا بماند،

سی سال دیگر!!


آرام و سبکبار بر بستر خفت، رو به قبله کرد، در انتظار ماند.

لحظه‌ای گذشت و لحظاتی....


ناگهان از خانه شیون برخاست. پلکهایش را فرو بست و چشمهایش را به روی محبوبش که در انتظار او بود گشود.

شمعی از آتش و رنج در خانه‌ی علی خاموش شد و علی تنها ماند با کودکانش ...


آنچه معلوم است، رنج علی است، امشب بر گور فاطمه...


مدینه در دهان شب فرو رفته است، مسلمانان همه خفته‌اند،

سکوت مرموز شب گوش به گفت و گوی آرام علی دارد،

و علی که سخت تنها مانده است،

هم در شهر و هم در خانه‌،

بی‌پیغمبر،

بی‌فاطمه،

همچون کوهی از درد، بر خاک فاطمه نشسته است...


ساعتهاست شب، خاموش و غمگین، زمزمه درد او را گوش می‌دهد.

بقیع آرام و خوشبخت،

و مدینه بی‌وفا و بدبخت،

سکوت کرده اند...


قبرهای بیدار و خانه‌های خفته می‌شنوند.


نسیم نیمه شب کلماتی را که به سختی‌ از جان علی بر می‌آید از سر گور فاطمه به خانه‌‌ی خاموش پیغمبر می‌برد:


"بر تو از من و دخترت، که در جوارت فرود آمد و به شتاب به تو پیوست، سلام، ای رسول خدا"


"انا لله و انا الیه راجعون"


"ودیعه را بازگرداندند و گروگان را بگرفتند، اما اندوه من ابدیست

و شبم بی‌خواب،

تا آنگاه که خدا خانه‌ای را که تو در آن نشیمن‌داری برایم برگزیند.


هم اکنون دخترت تو را خبر خواهد کرد که قوم تو بر ستمکاری در حق او همداستان شدند.

به اصرار از او همه چیز را بپرس و سرگذشت را از او خبر گیر.

اینها همه شد، با اینکه از عهد تو دیری نگذشته است و یاد تو از خاطر نرفته است.

به هر دوی شما سلام، سلام وداع‌کننده‌ای که نه خشمگین است، نه ملول...."


لحظه‌ای سکوت نمود،

خستگی یک عمر رنج را ناگهان در جانش، احساس کرد،

گویی با هر یک از این کلمات، که از عمق جانش کنده می‌شد قطعه‌ای از هستی‌اش را از دست داده است.

درمانده و بی‌چاره بر جا ماند، نمی‌دانست چه کند،

بماند؟

بازگردد؟


چگونه فاطمه را اینجا تنها بگذارد، چگونه تنها به خانه بازگردد؟


شهر گویی دیوی است که در ظلمت زشت شب کمین کرده است، با هزاران توطئه و خیانت و بیشرمی انتظار او را می‌کشد.


و چگونه بماند؟

کودکان؟

مردم؟

حقیقت؟

مسئولیت‌هایی که تنها چشم به راه اویند؟

و رسالت سنگینی که بر آن پیمان بسته است...


منبع: فاطمه، فاطمه است.


پدر، عشق، پسر


مقام سقایت در کربلا از آن عباس است؛ ماه بنی‌هاشم. در این تردید نیست، اما آنچه شاید تو ندانی این است که شب عاشورا ، آب را ما آوردیم. من و سوارم علی اکبر با سی سوار و بیست پیاده‌ی دیگر. بانی ماجرا هم علی کوچک شد؛ علی اصغر؛ علی دردانه.


من بیرون خیمه ایستاده بودم و صدای گریه او را می‌شنیدم . گریه اندک اندک تبدیل به ضجه شد و بعد ناله و آرام آرام التماس و تضرع.

ما اسبها هم برای خودمان نمی‌گویم آدمیم ولی بالاخره احساس داریم، عاطفه داریم، بی هیچ‌چیز نیستیم. از گریه‌های مظلومانه او دل من طوری شکست که اشک به پهنای صورتم شروع به باریدن کرد. خدا خدا می‌کردم که سوارم از جا برخیزد و داوطلب آوردن آب شود. با خودم گفتم آنچنان او را از حصار دشمن عبور می‌دهم که آب در دلش تکان نخورد و گرد و خاشاکی هم بر تنش ننشیند. و هنوز تمامت آرزو بر دلم نگذشته بود که سوارم  -علی- از مقابل دیدگانم گذشت. به وضوح، بی‌تاب شده بود از گریه‌ی برادر کوچک.

از پدر رخصت خواست برای آوردن آب و اشاره کرد به دردانه، که من بیش از این تضرع این کودک را تاب نمی آورم. امام رخصت فرمود، اما سفارش کرد که تنها نه، لااقل بیست پیاده و سی سوار باید راه را بگشایند و شمشیرها را مشغول کنند تا دسترسی به شریعه میسر باشد.

سوارم دو مشک را بر دو سوی من آویخت ما به راه افتادیم. شب، پوششی بود و مستی و غفلت دشمنان، پوششی دیگر. اما حصار شریعه هیچ روزنی برای نفوذ نداشت. سدی چند لایه از آدم بود که اطراف شریعه را بسته بود. همه چیز می‌باید در نهایت سرعت و چابکی انجام می شد چه اگر دشمن، آن دشمن چند هزار، خبر از واقعه می برد ، فقط سم اسبهایش آب شریعه را بر می‌چید.

ناگهان برق شمشیرها در فضا درخشیدن گرفت و صدای چکاچک آن سکوت شب را در هم شکست. من و سوارم در میانه این قافله راه می‌سپردیم و اولین برخورد شمشیرها در پیش روی قافله بود.

راه بلافاصله باز شد و من سوارم را برق آسا به کناره شریعه رساندم. علی پیاده شد و گلوی مشکها را به دست آب سپرد و به من اشاره کرد که آب بنوشم. من چشمهایم را به او دوختم و در دل گفتم: "تا تو آب ننوشی من لب تر نمی‌کنم."

او بند مشکها را رها کرد تا من بند دلم پاره شود و آمرانه به من چشم دوخت. این نگاه، نگاهی نبود که اطاعت نیاورد. من سر در آب فرو بردم و چشم به او دوختم بی حتی تکان لب و زبان و دهان. اما او کسی نبود که آب نخوردن مرا نفهمد. دست مرطوبش را به سر و چشمم کشید و نگاهش رنگ خواهش گرفت. آنقدر که من خواستم تمام فرات را از سر نگاه او یک‌جا ببلعم.

مشکها پر شد بی آنکه او لبی به خواهش آب تر کند. وقتی که بر من نشست و خنکای دو مشک را به پهلوهای عرق کرده‌ام سپرد ، دوباره صدای چکاچک شمشیرها در گوشم پیچید. و من مبهوت از اینکه چگونه در این مدت کوتاه ، در نگاه او گم شده بودم که هیچ صدایی را نمی‌شنیدم و هیچ حضور دیگری را احساس نمی‌کردم.

آب به سلامت رسید، بی آنکه کمترین خاری بر پای این قافله بخلد. سرخی سمهای ما همه از خون دشمن بود. سد آدمها شکسته بود و خون، زمین را پوشانده بود آنچنان که شتکهای آن تا سر و گردن ما خود را بالا می‌کشید. علی دو مشک را پیش پای امام بر زمین نهاد و در زیر نگاه سرشار از تحسین امام ، چیزی گفت که جگر مرا کباب کرد آنچنان که تمام آبهای وجودم بخار شد:

"پدر جان! این آب برای هر که تشنه است. بخصوص این برادر کوچک و ... و اگر چیزی باقی ماند من نیز تشنه‌ام."




منبع: سید مهدی شجاعی- پدر، عشق، پسر



پ.ن: التماس دعا...