پنجشنبه بهشت است!

 
روزهای هفته هر کدام شکل و رنگ و بوی خودشان را دارند؛
شنبه بدترکیب و تلخ و موذی است و شبیه دختر ترشیده توباخانم است: دراز، لاغر، با چشمهای ریز بدجنس.
یکشنبه ساده و خر است و برای خودش، الکی، آن وسط می‌چرخد.
دوشنبه شکل آقای حشمت‌الممالک است: متین، موقر، با کت و شلوار خاکستری و عصا.
سه‌شنبه خجالتی و آرام است و رنگش سبز روشن یا زرد لیمویی است.
چهارشنبه خل است. چاق و چله و بگو بخند است. بوی عدس‌پلوی خوشمزه حسن آقا را می‌دهد.
پنجشنبه بهشت است.
و جمعه دو قسمت دارد: صبح تا ظهرش زنده و پر جنب‌وجوش است؛ مثل پدر، پر از کار و ورزش و پول و سلامتی. رو به غروب، سنگین و دلگیر می‌شود، پر از دلهره‌های پراکنده و غصه‌های بی‌دلیل و یک جور احساس گناه و ...!  


خاطره‌های پراکنده - گلی ترقی 
    

Come Back

 


Sarah: Why does she hate me, Mom?

Mother: Daughters hate their mothers.
            I think it's a law of nature.
            But you know what?
            Then they come back.

Paretnhood
   

خاطره


خاطره یک مکان است، جایی واقعی که آدم میتواند از آن دیدن کند. . چند دقیقه ماندن در میان مردگان خیلی هم بد نیست.


تیمبوکتو - نوشته‌ی پل استر

  

چمدان چرخدار


گاهی آدم از تعجب شاخ درمی‌آورد یک کسی پیدا می‌شود و فکری دارد که تا به حال به فکر هیچ‌کس دیگر خطور نکرده است، فکری چنان بی‌نقص ولی ساده که آدم از خودش می‌پرسد چه‌طور زمین تا به حال بدون آن بر مدار خود چرخیده است.


مثلا چمدان چرخ‌دار . چقدر طول کشید تا اختراعش کنیم؟ سی هزار سال چمدانهایمان را به زحمت حمل کردیم، عرق ریختیم و به خودمان فشار آوردیم و تنها چیزی که از آن نصیبمان شد درد عضلانی ، کمر درد و خستگی مفرط بود. منظورم این است که چرخ داشتیم، مگر نه؟ این مرا گیج می‌کند. چرا باید تا آخر قرن بیستم برای این یارو صبر کنیم تا بتوانیم چیزی به این کم اهمیتی را ببینیم؟


مسئله آن طور که به نظر می‌آید ساده نیست. فکر آدم تنبل است و اغلب برای مراقبت از خودمان آن‌قدرها هم بهتر از کرم‌های بی‌ارزش باغچه نیستیم.



از کتاب تیمبوکتو - نوشته‌ی پل استر

 

نوشتن حقیقت

 

تنها راه نوشتن حقیقت تصور هیچ وقت خوانده نشدن نوشته هایت است. نه توسط کسی و نه حتی، مدتی بعد توسط خودت.


آدمکش کور - مارگارت آتوود

 

کلمات مرده


سرت را قدری بیاور جلوتر تا باز هم آهسته‌تر بگویم:

بهترین دوست انسان، انسان است نه کتاب. کتابها، تا آن حد که رسم دوستی و انسانیت بیاموزند، معتبرند، نه تا آن حد که مثل دریایی مُرده از کلمات ِ مُرده، تو را در خود غرق کنند و فرو ببرند.


تو در کوچه‌ها انسان خواهی شد نه در لابه‌لای کتاب‌ها.


تو در کوه‌ها، در جاده‌ها، و در کنارِ ستمدیدگان واقعی، رسم زندگی را یاد خواهی گرفت نه با غوطه خوردن در آثاری که در اتاقهای دربسته نوشته شده و نویسندگانش هرگز نسیم را ندانسته‌اند و قایقی در تن توفان را...

 

از همۀ اینها گذشته، من عشق کتابی را هم دوست نمیدارم و تسلّط کتاب بر خانه را هم.

 

من دوست ندارم که وقتی برای کاری صدایت می‌کنم، جواب بدهی: "همین صفحه را که تمام کنم، می‏ایم." من از این جواب بیزارم و از آن کتاب که مثل صخره‌ای میان دو عاشق قرار می‌گیرد. می‏فهمی گیله مرد کوچک؟ می‌فهمی؟

 

یک عاشقانه آرام - نادر ابراهیمی