همینه که هست!


راستش رو بخواین باید یه توضیحاتی راجع به پست قبل و کلاً راجع به زندگیم بدم. اما جراتش رو ندارم. چون یه خورده از متین می‌ترسم و یه خورده بیشتر هم از قضاوتهای شما!


چه جوری بگم... از کجا شروع کنم؟


می‌خواین حالا یه شعر خوشگل بخونین تا جو یک کم عوض بشه، بعد من میام حرف می‌زنم.


بیراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و می‌کشید
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت


حقیقت اینه که متین مثل من و شما با کار زیاد موافق نیست و چون خدا رو شکر از نظر مالی هم مشکلی نداریم و همین حقوقی که می‌گیریم برای زندگیمون کافیه، نیازی به اضافه کاری نمی‌بینه و هر روز ساعت چهار دست من رو می‌گیره و یا می‌بره خونه و یا به پیشنهاد من یا خودش می‌بره یه گوشه­‌ی این شهر که فیلمی ببینیم، کتابی بخریم، چیزی بخوریم و ... هر روز به جز دو روز...


گز می‌کند خیابانهای چشم بسته از بر را

میان مردمی که حدودا می‌خرند و
حدودا می‌فروشند
در بازار بورس چشمها و پیشانی‌ها
و بخار پیشانیم حیرت هیچ کس را بر نمی‌انگیزد... 


شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها متین چهار پنج ساعت دیرتر میاد خونه و توی اون چند ساعت برای حل یه مشکلی تلاش می‌کنه. این یه مسئله­‌ی کاملا توافق شده است و زیاد برای من آزار دهنده نیست و البته با هدف خاصی هم انجام می­‌شه و هر چند وقت یه بار هم مقدارش یک کمی کمتر می­‌شه تا جایی که بشه با گذشت زمان توی یه نقطه­‌ی بی‌بازگشت به صفر رسوندش.


سلام , خداحافظ

چیزی تازه اگر یافتید

بر این دو اضافه کنید
تا بل
باز شود این در گم شده بر دیوار.... 


خوب حالا مشکل کجاست؟ مشکل توی اون روزایی پیش میاد که متین قراره پیش من باشه اما کاری براش پیش میاد و دیروقت میاد خونه و مشکل بزرگتر اینه که متین درک نمی­‌کنه من توی یه همچین روزایی چرا دلگیر و ناراحت می­‌شم. همین!

تمام قصه­‌ی تلافی هم فقط برای اینه که شاید متین بتونه توی اون چند ساعت من رو درک کنه و بفهمه چرا من توی یه همچین روزایی دلگیر و ناراحت می­‌شم. همین!


شب در چشمان من است

به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشمان من است
به چشمهای من نگاه کن
چشم اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت  


حق دارین اگه توی کامنتها بهم بگین: مستانه چقدر لوس و بی‌جنبه و بی‌انصافی، چون خودم می‌دونم. شرمنده ولی مستانه همینه که هست! 



پ.ن۱: اشعار از حسین پناهی