بستگی به آدمش داره! برای یکی، دو تا لازمه و برای یکی، سه تا! ولی برای من یه دونهش هم کار میکنه.
متین همیشه یه بسته توی کیفش داره. میرم سر کیفش و برش میدارم. بزرگتر از قبلیهاست. شک دارم یه دونه بخورم یا دوتا اما چون بزرگه یه دونه میخورم و لیوان آب هم روش!
خیلی زود اثرش رو میذاره.
اول حال و روزم بهتر میشه. بعد سرم سنگین میشه و یواش یواش حس میکنم دنیای دور و برم ساکت میشه و زمان کندتر میگذره و ذهنم خالی میشه و بعد آروم خوابم میبره .
یه خواب آروم و طولانی...
پ.ن1: فعلاْ ذهنم ساکت و خالیه و چیزی پیدا نمیکنم که از توش دربیارم و باهاش این جا رو خطخطی کنم.
پ.ن2: اگه خدا بخواد و قسمت بشه امروز کوکوی کبوتران حرم رو ببینیم فردا بعد از مدتها یه پست فرهنگی داریم.
پ.ن3: از نظراتی که برای پست قبل گذاشتین واقعا ممنونم. اگه در موردش نظری داشتین یا رمز رو میخواستین همون جا کامنت بذارین. در مورد تصمیمی که مریم و میثم در مورد رابطهشون میگیرن، دو سه روز دیگه توضیح میدم.
پ.ن4: دلم میخواد عکس کادویی که متین برای سالگردمون خریده و عکس چیزی رو که من براش خریدم، بذارم. ولی میترسم یه وقت فکر کنین دارم پز میدم!
از در خونه که رفتم تو دیدم مریم غمگین و گریه کرده است و مامانم هم افسرده. ترس برم داشت.
نکنه سر کنکور مشکلی براش پیش اومده؟ نکنه یه تست رو جابه جا زده؟
اما نه. خوشبختانه سر کنکور اتفاق بدی براش نیفتاده بود. مشکلش این بود که معدلش رو توی اطلاعاتش کمتر از اون چیزی بود که نوشته بود و میترسید همین باعث بشه رتبهاش چندتا این طرف و اون طرف بشه و دانشگاهشون هم حاضر نبود یه گواهی معدل بهش بده تا ببره سنجش و معدلش رو اصلاح کنه.
خلاصه کلی باهاش حرف زدم و دلداریش دادم تا یک کمی آروم شد و مامانم هم سرحال شد و دوتایی شروع کردن پرس و جو کردن از میثم.
راستش قرار بود وضعیت مریم و میثم تا بعد از کنکور مریم در حالت تعلیق قرار بگیره و بعد از اون دوباره توی چند جلسه بیشتر با هم صحبت کنن و همدیگه رو بشناسن و بعد به یه نتیجهای برسن.
ولی...
متین
میگه از شماها بپرسم که کار درستی کردم یا نه. بپرسم که گذشتهی آدمها
و اشتباهات گذشته چقدر باید موقع ازدواج برای طرف مقابل باز بشه و ...
نظرتون چیه؟
پ.ن۱: ببخشید که اون یه تیکه رو رمزدار کردم. مجبور بودم. نمیخواستم بعضی از همکارها و آشناها چیزی بدونن. اگه آدرس وبلاگ یا ایمیلتون رو بدین و جز همکارها و آشناها نباشین، حتماً رمز رو براتون میفرستم.
پ.ن۲: نظراتی رو که به اون بخش مربوط میشه تایید نمی کنم.
پ.ن۳: خودم کلی از اینکه تونستم اینجا رو رمزدار کنم، خوشم اومد. معلومه هنوز یک کمی برنامه نویسی یادمه!
هی ساعت رو نگاه میکنم. اما نمیدونم باید منتظر چه ساعتی باشم. نمیدونم کنکورش کی تموم میشه. دلم شور میزنه. دلم میخواد اولین نفری باشم که بعد کنکور باهاش حرف میزنه.
دلم میخواد همین امروز یه برنامهای بذارم و ببرمش بیرون. توی این مدت خیلی خسته شده. دلم می خواد دو سه روز ببرمش این ور و اون ور تا کلی بهش خوش بگذره.
کاش بشه امروز با هم بریم تئاتر. فردا هم استخر. پنجشنبه هم بازار...
خیلی وقته حس میکنم مریم خیلی تنهاست.
از همون روزی که من از اون خونه اومدم بیرون.
از همون روزی که وقتی مامان خونه نبود تلفن رو برداشته بود تا باهام حرف بزنه.
از همون روزی که یواشکی توی بغل من گریه کرد.
از همون روزی که با شوق زنگ زد تا خوشحالیش رو با من قسمت کنه.
من و مریم توی بچهگیمون مثل هر دوتا خواهر دیگهای خیلی با هم دعوا مرافعه داشتیم. اونقدر که مامان همیشه میگفت یعنی میشه من زنده باشم و ببینم شما دو تا یه روز با هم مهربونین؟
اما یواش یواش با هم خوب شدیم.
از همون موقعی که فهمیدیم به هم دیگه نیاز داریم.
از همون موقعی که فهمیدیم یه حرفهایی هست که باید برای یه نفر گفت.
از همون موقعی که فهمیدیم مامان شنونده و دوست خوبی نیست.
از همون موقعی که فهمیدیم رازنگهدار خوبی برای همدیگه هستیم.
حالا خیلی از اون سالها میگذره. من و مریم حالا دوستهای خیلی خوبی برای هم هستیم و با تمام اختلافهایی که با هم داریم همدیگه رو خوب درک میکنیم.
خیلی دلم میخواد مریم یه شریک خیلی خیلی خوب برای زندگیش پیدا کنه و تنهاییش رو با یکی قسمت کنه. و البته خیلی دلم میخواد توی کنکورش موفق باشه.
کاش میدونستم کنکور کی تموم میشه...
کاش امروز بارون بباره.
کاش خدا دوباره خاطرهی اون معجزه رو برامون زنده کنه...
کاش امروز بارون بباره.
و من و تو به یاد بیاریم که سه سال پیش توی یه همچین روزی چه عهدی با هم بستیم...
واقعاً شرم آوره که بیست و شیش سال از خدا عمر گرفتم و هر سال دو سه بار رفتم اصفهان ولی تا حالا نه چهل ستون رو دیده بودم و نه کلیسای وانک رو و نه مسجد شیخ لطف الله و نه حتی باغ پرندگان رو و نه خیلی جاهای دیگه رو.
واقعاً شرم آوره. تازه اسم خودم رو هم گذاشتم اصفهانی و یه پسوند هم که اصفهانی بودنم رو نشون میده گذاشتم ته فامیلیم!
زیاد دوست ندارم وارد جزئیات سفر بشم و مو به مو همه چیز رو تعریف کنم. اما در کل هفتمین سفر مشترکمون توی سومین سالگرد مهمترین اتفاق زندگیمون چیز خوبی از آب در اومد و کلی حال و هوامون رو عوض کرد.
عکسهای زیادی هم گرفتیم که به مرور میذارم توی قاب عکس. اما امروز هم برای جبران کم حرفیم بعضی از عکسها رو با سایز کوچیک میذارم اینجا و برای توجیه خودمم که شده عنوان این نوشته رو میذارم اصفهان به روایت تصویر...
پ.ن1: متین! دوست دارم تو این سفر رو از دید خودت بازنویسی کنی.
پ.ن2: تینا! کی گزت رو برات بیارم؟
پ.ن۳: این جا شمعی هم سوغاتی متینه برای من!
ساعت ده بود و من و زهرا تا ساعت سه دیگه کلاس نداشتیم. ستاره اما ساعت یک هم کلاس داشت.
هرچی فکر کردیم چی کار کنیم و کجا بریم چیزی به ذهنمون نمیرسید. بدیش این بود که دانشگاه ما از تمامی مناطق فرهنگی و هنری و تفریحی دور افتاده بود.
خلاصه تصمیم گرفتیم که بریم ده تا بلیط اتوبوس بخریم و اولین اتوبوسی که اومد سوار شیم و بعد چندتا ایستگاه بعد پیاده شیم و سوار یه اتوبوس دیگه بشیم و اونقدر بریم تا یه جای جدید پیدا کنیم.
زهرا مثل همیشه پایه بود. ولی ستاره اصلا اهل این دیوونهبازیا نبود و کلاسش رو بهانه کرد و باهامون نیومد.
اتوبوس اول ما رو برد تا آرژانتین. اتوبوس بعدی تقریباً مسیری که رفته بودیم رو برگشت و بعد از اینکه از جلوی دانشگاه رد شد تا یه منطقهای به اسم 'رشید' که فکر کنم نزدیکیهای تهرانپارس بود، رفت.
یه منطقهی مسکونی تقریباً خلوت که جای زیادی هم برای پرسه زدن نداشت.
اما ما دنبال یه جای جدید میگشتیم و اونجا هم یه جای جدید بود. و ما سرمست از کشف جدیدمون داشتیم قدم میزدیم که یه خانوم از روبرو اومد و ازمون ساعت پرسید و بعد هم یک کمی پرس و جو کرد که دنبال جایی میگردیم و گم شدیم یا نه.
ما هم به خیال خودمون پیچوندیمش و به قدم زدنمون ادامه دادیم.
یک کمی جلوتر دوباره خودش رو بهمون رسوند و ازمون پرسید از خونه فرار کردیم یا از مدرسه!
خیلی ترسیدیم و براش توضیح دادیم که دانشجوییم و فرار نکردیم و اونم به ظاهر قانع شد و یک کمی ازمون فاصله گرفت و من و زهرا که هنوز از ترس داشتیم میلرزیدیم تا ایستگاه اتوبوس دویدیم و سوار همون اتوبوسی شدیم که باهاش اومده بودیم.
روی صندلی که نشستیم و نفسمون که جا اومدم شروع کردیم به نظریه دادن. زهرا عقیده داشت که خانوم محترمی بوده و میخواسته ما رو نجات بده و برمون گردونه خونه. ولی برعکس من فکر میکردم که اصلاً هم خانوم محترمی نبوده و قصدش دزدیدن و احتمالا معتاد کردن ما بوده!
به هر حال چند لحظه بعد اون خانوم هم سوار همون اتوبوس شد و بعد از اینکه مطمئن شد ما اونجاییم روی صندلی جلو نشست و جلوی دانشگاه همراه ما از اتوبوس پیاده شد و وقتی که مطمئن شد ما از نگهبانی رد شدیم و رفتیم توی دانشگاه راهش رو کشید و رفت.
و این طوری بود که ماجراجویی ما نیمه کاره موند...
* * *
حالا قضیه مسافرت رفتن ما هم تقریباً توی همین مایههاست. ساکمون رو بستیم و خداحافظیهامون رو هم کردیم ولی هنوزم مطمئن نیستیم کجا میخوایم بریم.
البته به احتمال ۵۰ درصد میریم اصفهان. ولی خوب به احتمال ۵۰ درصد هم ممکنه از هر شهر دیگهای سردربیاریم.
فقط خدا کنه این دفعه کسی از وسط راه برمون نگردونه.
* * *
امیدوارم هرجا هستین و هرکاری میکنین، شاد و آروم باشین.
مواظب خودتون باشین.
دلم براتون تنگ میشه.
به خدا منم دوست ندارم روزام رو این طوری بگذرونم. دوست ندارم این همه وقت تلف شده داشته باشم. نمیخوام بعضی روزها از صبح که میام شرکت تا عصری که میرم خونه هیچ کار مفیدی نکرده باشم.
میدونین چند بار تا حالا به خودم قول دادم، از وقت کارم برای وبلاگنویسی و وبلاگخونی و ... استفاده نکنم؟
میدونین چندبار تا حالا به خودم قول دادم، فقط وقتهای نهار بیام اینجا؟
اما میدونین مشکل کجاست؟
مشکل اینه که توی شرکت ما معمولاً وقتی یه پروژه تموم میشه تا وقتی پروژهی بعدی شروع میشه کلی پِرتی وجود داره و کلی فاصله ایجاد میشه.
منم واقعا نمیدونم این فاصلهها رو چه جوری پر کنم.
بعضی روزا یه خورده کارای علمی میکنم و سعی میکنم چیزای تازهای در مورد کارم یاد بگیرم. ولی کمکم خسته میشم و ناخودآگاه میام اینجا و سرم گرم میشه و ...
گاهی فکر میکنم اگه ساعتی کار میکردم بهتر بود.
اون وقت هر روزی که کار نداشتم توی خونه میموندم و کارایی رو که دوست داشتم میکردم. ولی وقتی یادم میاد که چقدر تلاش کردم که از اون وضعیت نابهسامان پروژهای و ساعتی به حالت نیمه رسمی الان در بیام چارهای جز اینکه خدا رو شکر کنم برام نمیمونه.
به هر حال دارم فکر میکنم که این ساعتهای تلف شده رو یه جوری تبدیلشون کنم به ساعتهای مفید و یه کاری کنم که هم خدا رو خوش بیاد و هم خودم رو!
پیشنهادی اگه دارین ممنون میشم...
در همین راستا از این به بعد فقط ساعت 12 تا 13 اجازهی حضور در این مکان رو به خودم میدم و قبل و بعد از این ساعت، هرگونه ترددی در این مکان ممنوع است!