رابطه‌ی تعدی


صبح که اومدم مثل همیشه مسنجرم رو باز کردم و بدون اینکه نیازی باشه یوزرنیم و پسوردم رو بزنم، آن‌لاین شدم.


ستاره برام پیام گذاشته بود:


ستاره: سلام مستانه. خوبی؟

ستاره: دلم تنگ شده واست.

ستاره: می گم احسان باعث شد که من بعد سالها فلان‌کار۱ رو بکنم.

ستاره: خیلی حس خوبی بهم داد.

ستاره: امروز احسان می‌گفت تو باعث شدی که اون فلان‌کار رو بکنه.

ستاره: خلاصه ازت ممنونم.

ستاره: ولی به کسی چیزی نگو۲.


یادمه اون وقتها توی دانشگاه خیلی تلاش کردم که ستاره به این نتیجه برسه. اما نرسید. شاید چون وقتش نبود.


شاید هم چون این نتیجه‌گیری باید به جای اینکه یه رابطه‌ی مستقیم رو طی می‌کرد با استفاده از یه رابطه‌ی غیر مستقیم انجام می‌شد تا وسط راه برای  یه نفر دیگه هم مفید باشه.


به هر حال خیلی خوشحالم که قبل از اینکه خیلی دیر بشه به نتیجه رسید. خدایا شکرت. دست احسان هم درد نکنه.



۱: فلان‌کار کار خیلی خوبیه!


۲:به خاطر جمله‌ی آخر ستاره نمی‌تونم این متن رو واضحتر از این بنویسم.



چرخ و فلکی


ساعت دوازده شبه و من به زور چوب کبریتهایی که لای پلکهام گذاشتم، چشمهام رو باز نگه داشتم. تازه از خونه‌ی دایی متین اومدیم بیرون و حداقل چهل و پنج دقیقه تا خونه‌مون راهه. بابای متین پیشنهاد می‌کنه از یه مسیر دیگه بریم که ترافیکش کمتر باشه.


از میدون گلها که رد می‌شیم یادم میاد که متین همیشه با یه حس عجیب از خونه‌ی کودکیش توی میدون گلها حرف می‌زنه.


یادم می‌ره که چقدر خوابم میومد. بهش می‌گم دلم می‌خواد این خونه رو ببینم. متین با تردید می‌پیچه توی خیابون و ...


این مدرسه‌ی راهنماییمه... این نونوایی بربریمونه... این خونه‌ی اکبره...این بقالیمونه...این دبستانمه...خونه‌مون ته این کوچه است...


متین توی خاطراتش غرق شده و من بهش حسودیم می‌شه. بهش حسودیم می‌شه که به یه گوشه‌ از این شهر احساس تعلق می‌کنه. بهش حسودیم می‌شه که می‌تونه توی پنج دقیقه تمام کودکیهاش رو مرور کنه.


کوچه تنگه و ماشین توش نمی‌ره. بهش اصرار می‌کنم که ماشین رو یه گوشه‌ای بذاره و بقیه‌ی راه رو تا خونه‌شون پیاده بریم.


این خونه‌ی عالم خانومه... این خونه‌ی هادیه...این خونه‌ی اکرمه...


و جلوی در کوچیک یه خونه‌ی کوچیک وایمیسه و نگاه می‌کنه و اشکهایی که تا حالا به زور توی چشمهاش نگه داشته بی‌اختیار جاری می‌شه...


بهش حسودیم می‌شه چون خاطرات من توی این شهر پراکنده‌اس. من هر تکه از کودکیم رو یه گوشه‌ی این شهر جا گذاشتم.


اینجا، آره همین‌جا تیله بازی می‌کردیم... همین جا گل کوچیک می‌زدیم... بابا چرخ و فلکی همین‌جا وایمیساد و صدا می‌کرد و من به زور یه دو تومنی از بابا می‌گرفتم و میومدم که پنج دور سوار چرخ و فلک بشم...


دست متین رو می‌گیرم و برمی‌گردیم توی ماشین. از متین قول می‌گیرم که یه روزی من رو ببره توی تمام این شهر بچرخونه تا من هم تکه‌های گمشده‌ی کودکیم رو پیدا کنم.


مستانه نمی‌دونم ازت ممنون باشم یا گله کنم...





پ.ن:


اتاقمون گرمه و کلی هم لباس تنمه.


اما یه سرمای بی حس کننده از نوک انگشتای ‌پام شروع شده و کم کم داره میاد بالا.


پاهام هیچ حس خاصی نداره. انگار تک تک سلولهاش متلاشی شدن.


نمی‌دونم اگه از روی این صندلی بلند شم می‌تونم راه برم یا نه.



و من اکنون در راه،                        

                                و هم آغوشی سرما.


باید اما بروم...!!


یه ذره از مستانه!


سالها پیش یه بار توی اولین روز آشناییم با یه نفر، ازم خواست که یک کمی راجع به خودم براش حرف بزنم.


اولین چیزی که به نظرم رسید این بود که: " کم‌حرفم". چیزی که سالهای سال همه‌ی اطرافیانم توی گوشم خونده بودن و منم باورم شده بود. اما حالا می‌دونم که من کم حرف نبودم و نیستم. اونا هم‌صحبتهای خوبی برام نبودن.


وگرنه من هیچ‌وقت توی رابطه‌ام با هانیه و ژیلا و خیلی‌های دیگه حرف کم نیاوردم و این روزها گاهی متین از پرحرفیم شاکی می‌شه و می‌گه مستانه یه زنگ به مامانت بزن بگو متین بهم می‌گه: "چقدر حرف می‌زنی!" می‌گه: "بذار مامانت دیگه غصه‌ی کم‌حرفیت رو نخوره."


و خوب از اونجایی که آدم توی اولین روز یه رابطه سعی می‌کنه خودش رو خیلی بهتر از اونی که هست نشون بده، یه سری خصوصیات خوب هم ردیف کردم که مهمترینش این بود که "صبورم".


اما بعدها اونقدر توی اون رابطه مجبور به صبر و تحمل شدم، که یه جایی دیگه بریدم.


تصمیم گرفتم از این به بعد به هیچ‌کس نگم که صبورم. چون خیلی‌ها نمی‌دونن صبر یعنی چی.


به نظر من صبر دو جنبه داره که یکیش دقیقا متضاد عجله است و یکیش میزان توانایی در تحمل دردها و مشکلاته.


من اگر هم تا یه حدی صبور باشم فقط و فقط در جنبه‌ی دوم صبورم. اما عوضش اونقدر آدم عجولیم که حد نداره! یعنی یه چیزی می‌گم یه چیزی می‌شنوین!


یعنی اونقدر که مثلاً اگه امروز یه کادو خریده باشم که روز ولنتاین یا حتی فرداش (که واسه خودمون یه مناسبت خاصه) به متین بدم، همین امروز توی اولین فرصتی که ببینمش بهش می‌گم براش چی خریدم و حتی قبل از اینکه کادوش کنم میارم و بهش می‌دم.


یعنی اونقدر که دو هفته پیش متین رو مجبور کردم عیدیم رو برام بخره.


یعنی اونقدر که همیشه نیم ساعت زودتر می‌رسم سر قرار.


یعنی اونقدر که ممکنه همین امشب برم برای مسافرت هفته‌ی دیگه که هنوز مقصدش هم معلوم نیست، چمدون ببندم.


یعنی اونقدر که متین از دستم بیچاره شده و ممکنه یه بلایی سر خودش بیاره.



گفتم شما که تا حالا فهمیده بودین مستانه چقدر اصفهانیه (بی‌ادبانه‌اش می‌شه خسیس) و چقدر کنجکاو (بی‌ادبانه‌ی اینم می‌شه فضول)، یه ذره دیگه از مستانه رو هم بشناسین.


خدای نکرده چیز دیگه‌ای که از مستانه نمی‌دونین، می‌دونین؟؟؟

 

زندگی در سه ماه!


از ساختمون شرکت تا غذاخوری یه خیابون طولانیه که دو طرفش پر از درخته. هر دو طرف پر از درختهای کاج  که این روزا سبز تیره‌اند و امروز خیس و بارون‌خورده‌ و برف نشسته! 


اما یه فرقی هست بین درخت‌های این طرف و درخت‌های اون طرف! درختهای این طرف خلوتند و ساکت. اما درخت‌های اون طرف آشیانه‌ی صدها پرنده‌اند و شلوغ و پر سر و صدا.


درخت‌های این طرف زندگی می‌کنند، بدون نشونه‌ای از حیات. و درختهای اون طرف زنده‌اند و پر از زندگی...


و من وسط این خیابون راه می‌رم. بین مرگ و زندگی...



راه می‌رم و به این فکر می‌کنم که اگه بدونم که فقط سه ماه دیگه زنده‌ام‌، چی کار می‌کنم.


" خوب اولش طبیعیه که دلم می‌گیره و تنگ می‌شه. اما به هیچ‌کس چیزی نمی‌گم. هیچ‌کس نباید چیزی بدونه. اشکهام رو هم می‌ذارم برای نیمه‌شبها وقتی که مطمئن شدم متین خواب خوابه!


بعد از اون هرجوری شده یه سفر مکه جور می‌کنم تا دوتایی با متین بریم و توی مدتی که داریم خودمون را برای این سفر آماده می‌کنیم، حلالیتهام رو هم می‌گیرم. از همه به جز یه نفر.

توان روبرو شدن و حرف زدن باهاش رو ندارم. یه نامه براش می‌نویسم و ازش معذرت‌خواهی می‌کنم و آدرسش رو روش می‌نویسم و نگهش می‌دارم تا روز آخر پستش کنم.


از مکه که برمی‌گردیم حسابی سبک شدم. دیگه غم سنگینی روی دلم حس نمی‌کنم. دیگه شبها توی خواب اشک نمی‌ریزم.


هنوز یه ماه وقت دارم. اون یه ماه رو مرخصی می‌گیرم اما استعفا نمی‌دم. خونه رو تمیز می‌کنم و چیزایی رو که نباید کسی ببینه از گوشه کنار خونه جمع می‌کنم و یه جوری سر به نیستشون می‌کنم.


روزها توی خونه کتابهایی رو که خیلی دوست داشتم، مرور می‌کنم و آلبومهای عکسمون رو ورق می‌زنم و دو سه روز یه بار به مامانم اینا سر می‌زنم ...


و شبهای عاشقونه‌ای رو  برای متین رقم می‌زنم...


دیگه فرصت زیادی نمونده...


چمدونمون رو می‌بندم و متین رو راهی می‌کنم که بریم شمال. از جاده چالوس. خودم پشت فرمون می‌شینم و تمام راه رو با خودم مبارزه می‌کنم و در برابر این حسی که می‌گه ماشین رو بندازم توی دره تا با متین با هم بمیریم، مقاومت می‌کنم و سعی می‌کنم فراموش کنم که همیشه یکی از آرزوهامون این بوده که با هم و در کنار هم بمیریم...


و لحظه‌ی موعود رو با متین می‌رم کنار دریا و وایمیسم روبه‌روی دریا و به متین می‌گم که چقدر دلتنگش می‌شم و بعد ... انتظار رسیدن مرگ رو می‌کشم. ولی ته دلم هنوز امید دارم که هیچ اتفاقی نیفته و همه‌ی اینا فقط یه بازی باشه."



ممنون از آبی و نازنین که به این بازی دعوتم کردن.


من از همه‌ی دوستای مهربونم برای این بازی دعوت می‌کنم و  متین و فیروزه و تینا و گلدونه و ساچلی هم مهمونای ویژه‌ی این بازی هستند.


باید بگین که اگه بدونین فقط سه ماه دیگه از زندگیتون مونده، چی کار می‌کنین.




پ.ن1: به خاطر پست قبل از همه‌تون ممنونم. کامنتهاتون کلی بهم انرژی داد و دلگرمم کرد.


پ.ن2: در مورد سفر یکی دو روز قبل از رفتنمون با توجه به نوع آب و هوا تصمیم می‌گیریم ولی احتمال یزد یا اصفهان بیشتره.


کجا، کی، چه جوری؟


هر دو سه روز یه بار تقویم رو برمی‌دارم و ورق می‌زنم و به بیست‌و‌دوی بهمن که می‌رسم دلم رو صابون می‌زنم که سه روز تعطیلیه و اگه اون وسط خودمون یه روز دیگه رو هم تعطیل کنیم می‌شه چهار روز و از توی چهار روز می‌تونیم یه مسافرت درست و حسابی در بیاریم.


اما با این‌همه ورق زدن تقویم و این همه این‌ور و اون‌ور کردن به هیچ نتیجه‌ی خاصی نرسیدیم.


مشهد تازه رفتیم و سمت غرب هم که احتمالاً خیلی سرده!


می‌مونه شمال و جنوب و مرکز ایران.


مرکز ایران که البته منظورم دقیقاً شهر دوست داشتنیه اصفهانه (+‌،+)، گزینه‌ی بدی نیست. به خصوص اینکه من دلم برای عموها و عمه‌هام و دخترعموها و پسر عمو کوچیکم خیلی تنگ شده (برای جلوگیری از غیرتی شدن متین نگفتم که دلم برای پسر عمو بزرگه هم خیلی تنگ شده!).

اما از اونجایی که عید ناگزیر باید بریم اونجا، این گزینه هم تقریباً منتفیه!



تورهای قشم هم همه‌شون برای اون تاریخ پره و کیش رو هم دوست نداریم، بریم (البته مسلماً اگه پولش را داشتیم بدمون هم نمی‌اومد).


شمال هم که نمی‌دونم توی این فصل چه جوریه و چقدر می‌شه به جاده‌ها اعتماد کرد.


و هیچ گزینه‌ی دیگه‌ای هم وجود نداره . داره؟؟؟


*   *    *


دلم می‌خواد یه روز یه پستی بنویسم که همه‌ی اونایی که میان بادبادک رو می‌خونن و نظر نمی‌دن، بیان نظر بدن! اما نمی‌دونم چه جور پستی می‌تونه این کار رو بکنه!



آخه شماها نمی‌گین مستانه‌ای که اونقدر فضوله که سعی می‌کنه از توی آینه‌ی ماشین اس‌‌ام‌اس‌های متین رو بخونه، اگه ندونه اون کسایی که میان بادبادک رو می‌خونن و نظر نمی‌دن، چه کسایی‌اند، ممکنه از فضولی بمیره (خدا نکنه!). نمی‌گین؟؟؟


*   *   *

خیلی دوستتون دارم. دارم؟؟؟


دختری با لباس صورتی!


دیروز عصر یه سر رفتیم پارک قیطریه که بعد مدتها یک کمی زیر بارون قدم بزنیم و یه حال و هوایی عوض کنیم. بعد از اینکه نیم ساعت توی پارک راه رفتیم، طبق عادت مألوف رفتیم سمت زمین اسکیت! البته نه برای اینکه اسکیت بازی کنیم، بلکه برای اینکه بچه­‌ها رو تماشا کنیم و از بازیگوشی و شیطنتشون لذت ببریم. ولی زمین اسکیت خیس خورده بود و هیچ بچه­‌ای جرات نمی‌کرد پاش رو بذاره اونجا.


یک کمی اون طرفتر یه استخر توپ بود. رفتیم اونجا و پشت شیشه‌ش وایسادیم به یکه به دو کردن با هم. آخه من دوست داشتم بچه‌مون شکل اون پسر کوچولوئه باشه که خودش رو از حلقه‌ی بسکتبال آویزون می‌کرد و بعد یهو دستش رو ول می‌کرد و قل می‌خورد لای توپها! اما متین می‌گفت دخترمون باید شبیه اون دختره که با لباس صورتی کنار استخر نشسته، باشه!


نمی‌دونم چی شد که وسط این بحثها من یه حرفی زدم و متین هم شک کرد و ترسید و تمام راه برگشت رو دنبال یه داروخانه گشت و بالاخره موفق شد و هرچی من گفتم به خدا شوخی کردم و من مطمئنم و ... دیگه باور نکرد.


وقتی اون چیزی رو که می‌خواست از داروخانه خرید و آورد توی ماشین یهو ترس برم داشت!


نکنه واقعا اتفاقی افتاده باشه؟ نکنه دوتا خطش رنگی بشه؟ نکنه جوابش مثبت باشه؟


متین هم عوض دلداری دادن فقط می‌گفت نگران نباش ممکنه اضطراب روی جوابش تاثیر بذاره!



بالاخره رسیدیم خونه و من با دست لرزون آزمایش رو انجام دادم و اون دو دقیقه­‌ای که وایساده بودم بالا سرش و رنگی شدن خطها رو نگاه می‌کردم قد یه هفته برام طول کشید.


و خوب خدا رو شکر فعلا جواب منفی بود و بچه­‌ای در کار نبود و منم به خاطر متین کوتاه اومدم و قبول کردم که بچه‌مون شبیه اون دختره که با لباس صورتی کنار استخر نشسته بود، باشه!




پ.ن: یه چیزی رو توی پست قبل نوشته بودم که ظاهراً منظورم رو خوب متوجه نشدین! برای همین مجبورم واضحتر بگم: " من بلیط جشنواره می خوام."


منأسه!


* بالاخره فصل اولش رو نوشتم. وقتش شده بود. اومده بود توی ذهنم و فقط کافی بود که خودنویس رو بردارم و کلمات رو جاری کنم کاغذ...



* هیچ وقت نفهمیدم چرا نمره‌ی انشای من همیشه از همه‌ی کلاس و از همه‌ی نمره‌های دیگه‌ام کمتر بود...


*ما چه گناهی کردیم که نه هنرمندیم و نه فرهیخته و نه کارمند دولت و نه حتی دانشجو! به هر حال آدم که هستیم! آدمم دل داره و دلش بلیط جشنواره می‌خواد...


* آقای سلحشور، هر اسمی که آخرش 'ه' داشته باشه اسم دختر نیست! کافیه یک کمی توی گوگل سرچ کنین تا بدونین که حضرت یوسف، دختر نداشته و 'منأسه' اسم یکی از پسراشه.  به خدا اگه آدم از دست شما سرش رو بکوبه به دیوار حق داره...


* با این حال من هنوزم سرشارم. سرشارم از یه حس عمیق و دوست‌داشتنی و دلیل این حس هم هیچ اتفاق بیرونی نیست. خوشبختی در درون منه...