به اندازه کافی درهم و برهم بودم. این دوتا خبر همزمان، یکی خوب و یکی بد، میزان آنتروپیم رو به حداکثر مقدار ممکن رسوند.
نیاز به استراحت فکری و روحی دارم. نیاز دارم یک کمی به خودم زمان بدم تا ترازوم دوباره تعادلش رو به دست بیاره.
اگه اجازه بدین یه دو هفته ای ازتون مرخصی بگیرم. اگه خدا بخواهد شنبه یا یکشنبه دو هفته بعد برمی گردم.
امیدوارم روزای خوبی داشته باشین و زندگی آروم و جاری براتون ادامه پیدا کنه.
و البته دوستون دارم و التماس دعا...
من فکر میکنم یکی از بهترین روشها برای شناختن آدمها، کتابهاییه که دوست دارن. من اگه روانشناس بودم یه تست شخصیت بر این اساس تهیه میکردم و مطمئنم خیلی خوب جواب میداد.
مخصوصا در مورد رمان حس میکنم آدم وقتی بیشترین لذت رو از یه رمان میبره که با یکی از شخصیتهای رمان احساس همذاتپنداری یا حداقل نزدیکی داشته باشه. یا اینکه دلش بخواد شبیه یکی از شخصیتها باشه.
به هر حال! این همه جملات بالا رو به ردیف کردم که بگم من هنوزم بعد ده دوازده سال که جلال آریان رو میشناسم و با وجود اینکه الان ده دوازده سال بزرگتر شدم، عاشق این شخصیتم و از نظر شخصیتی یه جورایی باهاش احساس نزدیکی میکنم و کتاب "پارس" اسماعیل فصیح رو با همون لذتی میخونم که دوازده سال پیش "ثریا در اغما" و "درد سیاوش" رو خوندم.
اصلا مگه چیه؟ فدای سرم که بزرگ شدم! فدای سرم که بیست و هفت سالمه و یه سن و سالی ازم گذشته، من دلم میخواد یه بار دیگه همهی کتابهای اسماعیل فصیح رو این بار به ترتیب و از اول تا آخر بخونم.
تو کدوم شخصیت توی کدوم کتابی؟
کاش خوابهای آدم هم مثل فلش فوروارد*شون دوطرفه بود. یعنی اگه تو کسی رو توی خواب میدیدی اونم تو رو توی خوابش میدید. اگه توی خواب بهش میگفتی چقدر دلتنگشی اونم توی خوابش میفهمید که تو چقدر دلت براش تنگ شده. وقتی تو خواب میدیدی که محکم بغلت کرده و بهت لبخند میزنه، خیالت راحت میشد که صبح وقتی گوشی تلفن رو برمیداری و بعد هف هش سال شمارهاش رو میگیری، مطمئنی قبل از اینکه حتی صدات رو بشنوه میگه: "مستانه تویی؟"
مطمئنی با صدای خوابالو ازت نمیپرسه شما؟ و بعد از گفتن اسمت ساعتها توی خاطراتش دنبال یه اسم مشابه نمیگرده...
* flash forward یه سریال جدیده که توی قسمت اول سریال همه مردم دنیا دو دقیقه بیهوش میشن و توی اون دو دقیقه، دو دقیقه از زندگیشون رو در شش ماه بعد میبینن.
هه! حالم بهتره! داشتم یه کاری می کردم که کلی به نفعم بود ولی ناخودآگاه داشت روحم رو آزار می داد.
دست برداشتم.
شاید فقط دو دقیقه دیگه مونده بود تا تلاشم نتیجه بده و یک روز هم کافی بود تا به وضعیت جدید عادت کنه.
ولی دست برداشتم.
ارزش روحم خیلی بیشتر از این حرفهاست.
بیخود و بیجهت یه چیز سنگین اومده نشسته روی سینهام...
دلم یه فنجون هوای تازه میخواد...
یه نگاه مهربون می خواد...
دلم نمیخواد امروز چیزی بنویسم. یعنی راستش غمی که توی دل ساره است نمیذاره چیزی بنویسم...
ساره رو خیلی دوستش دارم. خیلی خیلی دوست داشتنیه.
یعنی همهتون رو خیلی دوست دارم. راستش رو بخواین از اینکه این وبلاگ رو ساختم واقعا خوشحالم و از اینکه اون دوتا قرار وبلاگی رو گذاشتم خیلی بیشتر خوشحالم. چون از نزدیک دیدنتون دوستداشتنم رو صدبرابر کرد.
دوستایی که حضورشون رو اینجا حس میکنم. حتی اگه هیچ نشونهای از خودشون به جا نذارن. همین که هستن برام کافیه.
دوستایی که کامنتهای خصوصی پر محبتشون کلی دلم رو شاد میکنه.
و دوستای خیلی مهربونی که با کامنتاشون لطفشون رو بهم ثابت کردن و میکنن.
حالا دیگه اسم نمیبرم که ریا نشه.
و یه چیزی که واقعا خدا رو به خاطرش شکر می کنم اینه که توی هیچ کدوم از کامنتها احساس نمیکنم با نوشتههام کسی رو رنجونده باشم و دشمنی ایجاد کرده باشم. احساس نمیکنم کسی دلش از دستم گرفته یا به هر دلیلی ازم ناراحته و خدا کنه واقعا این طوری باشه و اگر هم یه وقتی یه چیزی ناراحتتون کرده من رو با خوبی خودتون ببخشید.
خیلی دوستتون دارم
چند روزه صبحها قبل اینکه بریم شرکت با متین می ریم پاورلیفتینگ! اثراتش واقعا عالیه. هم اثرات جسمی و هم اثرات روحیش! اصلا شما نمیدونین اخلاق متین چقدر عوض شده. خودم که دیگه هیچی، انگار از این رو به اون رو شدم.
فک کنم بتونین حدس بزنین این پاوری که لیفتش میکنیم چیه!
چاره ای نیست. وقتی واسش باطری نمیخریم باید هر روز صبح از اون سربالایی ببریمش بالا و ولش کنیم تا موقع پایین اومدن روشن شه.
البته این ورزش اصلا توصیه نمیشه. چون یک کمی اثرات جانبی هم داره و روی ذهن اثر منفی میذاره. تا اونجایی که من امروز صبح پسورد کامپیوترم رو که کلا پسورد همه چیزم هم هست به یاد نمی آوردم و تا همین الان پشت در بسته این کامپیوتر نشسته بودم.