قرار وبلاگی


مثل یه رمان می‌مونه که تبدیلش کنن به فیلم.


رمان رو صفحه به صفحه می‌خونی و از هر شخصیت یه تصویر کمرنگ واسه خودت می‌سازی و هرچی جلوتر می‌ری جزئیات بیشتری از هر شخصیت میاد دستت و تصویر پررنگ و پررنگتر می‌شه.


فیلمساز اگه رمان رو عمیق خونده باشه، شخصیت‌هایی می‌سازه که خیلی شبیه تصویرذهنی توئه و وقتی فیلم با ذهنیات تو منطبق باشه لذت تماشاش چند برابر می‌شه.


فیلم امروز یکی از لذت‌بخشترین فیلمهایی بود که دیده بودم. اونقدر که از تماشاش سیر نمی‌شدم. دلم می‌خواست ساعتها همون‌جوری می‌نشستیم و شما حرف می‌زدین و من نگاهتون می‌کردم و عکس می‌گرفتم.





در همین رابطه:

هانیه

بهار

معلمی از بهشت

سلانه

خانمه


رنگ مرگ...


مرگ شبیه یه غروب پاییزیه.


یه غروب ابری و گرفته که آسمونش پر از ابرهای خاکستریه ولی خورشید با تمام قدرت نور قرمزش رو از لابه لای ابرها هل می‌ده روی زمین. آسمون صورتیه و زمین نارنجی و برگهای زرد و قرمز درختها توی این نور بیشتر از همیشه می‌درخشن.


وقتی مرگ این شکلیه عجیب دوستش دارم. حس می‌کنم زنده است، تازه است، درخشان و پرنوره و و پر از رمز و رازهایی که کشفشون می‌تونه خیلی لذت‌بخش باشه.



شما اگه یه روز بخواین مرگ رو نقاشی کنین، چی می‌کشین؟


حوری بهشتی!


گفته بودم آرایشگاه رفتن رو دوست ندارم. اما یه چند وقتی بود یه آرایشگر خوب پیدا کرده بودم که نه تنها بهش آلرژی نداشتم، بلکه خیلی هم دوستش داشتم و خیلی حس خوبی بهم می‌داد و خلاصه توی این چند وقت هر دو هفته یه بار به یه بهانه‌ای می‌رفتم آرایشگاه.


اما بعد ماه رمضون یه بار رفتم آرایشگاه و دیدم نیست و فهمیدم که اخراجش کردن. کلی دلم گرفت ولی گفتم عیب نداره شاید این یکی که به جاش اومده هم خوب باشه. اما همین که نشستم زیر دستش همه‌ی اون حسهای بد ریخت تو دلم. نه اینکه کارش بد باشه. کارش خیلی هم خوب بود.


ولی دیگه نرفتم پیشش. یه بار که رفتم آرایشگاه نزدیک خونه‌مون که همون قضیه مادرشوهر پیش اومد. این یکی خودش خوب بود، ولی کارش زیاد خوب نبود.


خلاصه امروز با دل چرکین پا شدم که برم همون آرایشگاه قبلی. توی تاکسی نشسته بودم که یهو چشمم خورد به تابلوی یه آرایشگاه دیگه. اسمش مرجان بود و تعریفش رو از سحر شنیده بودم. همون‌جا از تاکسی پیاده شدم. در باز بود و از پله‌ها رفتم بالا و رسیدم پشت در یه آپارتمان که تابلوی مرجان رو زده بود.


زنگ زدم و در باز شد و من رفتم تو. توی نگاه اول خبری از آرایشگر و وسایلش و ... نبود. اما تا دلت بخواد در و دیوار پر بود از عکسهای عروس و بعضاً داماد.

الان که فکر می‌کنم می‌بینم باید از دیدن عکس داماد توی آرایشگاه زنونه تعجب می‌کردم اما نکردم. حواسم رفته بود پیش عروسی خودمون و عکسهامون که خیلی در برابر عکسهایی که اینجا می‌دیدم قشنگ‌تر و دلنشین‌تر بود. 


اما بالاخره تعجب کردم و اونم موقعی بود که یه صدای مردونه از پشت سرم گفت: "خانوم امری داشتین؟" از تعجب و البته بیشتر از ترس دست و پام شل شد. ذهنم داشت تند تند پردازش می‌کرد ببینه چه گندی زده و کجا رو اشتباه کرده:

" مرجان اسم یه آرایشگاه مردونه است؟" 

" اون تابلو رو برای رد گم کردن زده دم در؟"

" فرار کنم دستش بهم می‌رسه؟"


اما قبل از اینکه روم و برگردونم چشمم افتاد به پایین عکسی که زل زده بودم بهش. ریز نوشته بود: "آتلیه مرجان"


یه نفس راحت کشیدم و برگشتم و هزینه چند نوع عکس رو پرسیدم و بدون اینکه به جوابایی که می‌داد گوش کنم از اونجا زدم بیرون و با یه تاکسی خودم رو رسوندم به آرایشگاه.


اونقدر اون چند لحظه‌ای که گیج و منگ اونجا وایساده بودم، ترسیده بودم که حالا همین آرایشگاه برام بهشت بود و  خانوم آرایشگر هم یه حوری بهشتی!