عصر بارانی دلگیری است و برای تو از همیشه دلگیرتر و از همیشه بارانیتر. هوای دلت مه گرفته است و هوای چشمانت پاییزی و زمین زندگیت خالی شده است، از مفهومی بزرگ، عزیز و دوستداشتنی به نام پدر.
دل تنگ باش، دل نگران اما نه،
که پدرت حالا برگشته به خانهاش. به خانهی سبزش. مگه ننوشته بودی که :" ما معتقیدم خونه هر چی که باشه باید سبز باشه. بله سبز و همیشه سبز..."
که پدرت حالا برگشته به آغوش امن خدا...
خیلی وقت بود که در برابر وسوسهی خرید یه گوشی جدید مقاومت میکردم. گوشیم با اینکه خیلی قدیمی و رنگو رو رفته شده بود اما وظایف اصلیش رو به خوبی انجام میداد و صبح به صبح هم به موقع بیدارمون میکرد و مگه آدم دیگه چه توقعی باید از یه گوشی داشته باشه؟؟
تا اینکه جمعه گوشی متین خراب شد. منم دیدم اگه الان دست دست کنم، این یه ذره پولی که داریم رو متین میره و باهاش گوشی میخره. اونم در حالی که توی این مدتی که من گوشیم رو دارم، دوتا گوشی عوض کرده!
چارهای نبود!!! سریع یه سرچ توی اینترنت کردم و یه گوشی نسبتا خوب پیدا کردم و در کمال حسادت و خباثت به سرعت خودم رو به علاالدین رسوندم و خریدمش!
متین هم که محو سرعتعملم شده بود، خیلی مظلومانه سیمکارتش رو انداخت روی یه گوشی خیلی قدیمی و بعد هم رفت سراغ جعبه آچارش. تا اعماق گوشیش رو باز کرد و حسابی باهاش ور رفت و تمیزش کرد. وقتی روشنش کرد و دید درست شده اونقدر خوشحال شد که انگار اورست رو فتح کرده.
بعد هم هی به من میگفت: "ببین من چه شوهر خوبیام! بیخودی خرج نمیذارم روی دست زن و بچهام!"
البته مشخص بود منظورش چی و کیه!
اما مهم اینه که عدو (گوشی متین) شده سبب خیر و من الان یه گوشی نو و دوستداشتنی دارم!
شنبهی پیش وقتی از راه نرسیده رفتیم خونهی بابای متین و شام خوردیم و ظرفها رو شستیم و راه افتادیم سمت خونهی خودمون، فقط و فقط داشتم به یه چیز فکر میکردم! اینکه خدا این یه هفته رو به خیر بگذرونه. سفرمون یه هفته بود ولی من دقیقا دوهفته از کارها و درسها و پروژههام عقب افتاده بودم و توی این یه هفته کلی کار و تمرین و ... برای تحویل دادن داشتم.
اینکه سه شنبه تعطیل بود هم البته اصلا فایدهای نداشت. چون میدونستم چه سهشنبه و چه پنجشنبه به دید و بازدید میگذره. به خصوص که عمهها و عمو و پدربزرگم هم قرار بود از اصفهان بیان.
اون شب خوابیدم و صبح بیدار شدم ولی با حال نزار. یعنی قشنگ همهی اعضای بدنم درد میکرد. هر کدوم یه مدلی! سرم یه جور، گلوم یه جور دیگه. دلم یه جور بدتر. پاهام یه جور وحشتناک! اصلا درک نمیکردم این همه درد یه شبِ از کجا پیداشون شد. آخه شب که خوابیده بودم سالم بودم.
ولی به هرحال چارهای نبود. همون جوری راه افتادم و اول رفتم دنبال کارهای بیمهام و بعد هم برگشتم سر کار و بارم. تا دو سه روز حالم همون جوری افتضاح بود، ولی برعکس جسمم، حال دل و روحم خیلی خوب بود و همین باعث شد کارها خیلی سریعتر و سادهتر از اون چیزی که فکر میکردم، پیش بره.
یعنی اون دو هفته کار، همهاش توی چهار روز تموم شد و من پنجشنبه با دل خوش رفتم خونه مامانم، پیش عمههام و پدربزرگم و ... بعد هم تا نصفه شب گفتیم و خندیدم و نصفه شب هم یواشکی از خونه مامانم فرار کردیم و متین رو که خسته و سرماخورده از عروسی برگشته بود مجبور کردیم ببرتمون سینما تا یه حبه قند رو ببینیم.
وقتی دو نفر با هم ازدواج میکنن هرچقدر هم که عاشق هم باشن و جونشون برای هم دربره و فکر کنن شناخت کاملی از هم دارن و خلاصه هرچقدر هم که بهم نزدیک باشن، اما یه فاصلهای بینشون هست. یه فاصلهای که هیچ جوری نمیشه از بین بردش. مث یه رودخونهی عمیق که هیچ پلی روش نیست که بشه به اون طرفش رسید.
زندگی اما، همراه با اتفاقهای خوب و بدش، همراه با تلخیها و شیرینیهاش، آجرهای ساختن این پل رو در اختیارشون قرار میده. وقتی یه مشکلی توی زندگی پیش میاد و با هم راجع بهش فکر میکنن و سعی میکنن حلش کنن، در واقع دارن اون پل رو می سازن. هرکدوم از یک طرف پل رو میسازن.
اگر معمارهای خوبی باشن، اگر ساختن رو خوب بلد باشن، آجرهاشون رو یه جوری کنار هم میچینن که خیلی زود از دو طرف بهم برسن و یه پل محکم داشته باشن که فاصلهشون رو برای همیشه از بین ببره.
اما اگر معمارهای خوبی نباشن، اگر ساختن رو بلد نباشن، آجرها رو کج و کوله میذارن، یهو میبینی فاصلهشون به جای اینکه کم بشه زیاد شده. یا مجبورن پل رو خراب کنند و از اول بسازن که کلی از زندگی عقب میوفتن، یا همون جوری به ساختنش ادامه میدن و هر روز از هم دور و دورتر میشن...
امیدوارم پلهایی که روی زندگیتون میسازین شبیه سیوسهپل باشه. زیبا، محکم و موندگار...
کربلا نه گفتی و نه نوشتنی، که دیدنی، که بوییدنی، که لمس کردنی است...
کربلا دچار غمیست عمیق اما دل را زنده می کند. آرام می کند.
کربلا دچار ناامنی است، اما امنترین جای دنیاست.
کربلا ...
همیشه برام سوال بود کسایی که میرن نجف و کربلا با چه جراتی می رن! یعنی واقعا براشون مهم نیست منفجر شن؟ یعنی انقدر دست از جون شستهاند؟ هر وقت هم که یکی از آشناها و فامیلها میرفت، من دل نگرانش بودم تا وقتی که پاش میرسید به ایران.
حالا اما خودمون داریم میریم. اصلا نمیدونم چی شد که اسم نوشتم. چی شد که با وجود همهی ترسم دلم پر زد برای این سفر. چی شد که حالا قد یه دنیا خوشحالم که ایشالا دعوت شدیم.
موقع تعیین کردن تاریخ رفتنمون هیچ معیار خاصی نداشتیم. شاید فقط اینکه یه روزش تعطیل باشه که کمتر مرخصی بگیریم. بعد از ثبت نام فهمیدیم که اِ عرفه اونجاییم. حالا قد یه دنیا خوشحالم که توی یه همچین روزی به یه همچون جایی دعوت شدیم.
بدیهام رو به خوبی خودتون ببخشین. به یادتون هستم.
از اونجایی که گودر رو زدن ترکوندن و دیگه نه دوستی توش باقی مونده و نه مطلب شیر شدهای، فرصتی پیش اومد که یه امروز رو برای امتحان فردام درس بخونم. البته امروز تا ظهر فقط. چون بعدش میرم خونهی دوستم مهمونی.
البته اگه فقط هم درس بخونم، خسته میشم و کاراییم افت میکنه. پس حتما وسطش وبلاگهاتون رو هم میخونم. حتی ممکنه کامنتها رو هم جواب بدم!