خب به سلامتی آخر پاییز شد و وقت شمردن جوجهها! جوجهها؟؟؟ جوجه که هیچی توی این شهر دیگه هیچ پرندهی دوستداشتنی زندگی نمیکنه! دیگه نه گنجشکی هست و نه کبوتری و نه حتی یاکریمی. آسمون به تسخیر کلاغها دراومده. درست مثل زمین.
آسمونی که دیگه زیاد هم نمیشه اسمش رو آسمون گذاشت. یه گنبد خاکستری و مسموم. درست مثل زمین.
یه تفاوت اما هنوز باقی مونده بین آسمون و زمین. توی زمین هنوز یه جاهایی پاک و دستنخورده باقی مونده. یه جاهایی که کلاغهای زمینی هرچقدر هم تلاش کنن نمیتونن آلودهاش کنن. یه جاهایی که هنوز میشه توش نفس کشید و نفس تازه کرد.
یه جایی مثل جمع پرمحبت خانوادهها توی شب یلدا.
یه جایی مثل لابهلای صفحات مثنوی و حافظ.
یه جایی مثل خلوت نیمههای شب.
امشب رو باید یه جا پناه گرفت. آروم گرفت. نفس تازه کرد. هنوز خیلی مونده تا بهار...
قرار بود به دلها کمی قرار بیاید ×××× قرار بود که اسباب پای کار بیاید
قرار بود نرنجد دلی ز گفتن حرفی ×××× قرار بود سر عقل روزگار بیاید
قرار بود سر بیگناه به دار نباشد ××× قرار بود فقط تا به پای دار بیاید
برای آنکه بدانیم رنگ سبز چه زیباست × قرار بود که بعد از خزان بهار بیاید
شعر از: مرتضی کیوان هاشمی
آلما ماجرای غول آشپزخونهشون رو تعریف کرد، منم یاد ماجرایی افتادم که همین چند روز پیش، پیش پای شما اتفاق افتاد!
ماجرا اینجوری بود که متین صبح رفت پنج شیش کیلو سیب خرید، چرا؟ برای اینکه میخواستیم به مهمونامون آبسیب داغ (همراه با دارچین و خامه) بدیم. خلاصه کلی با ذوق و شوق شروع کردم به آب سیب گرفتن و وسطاش که دیگه خسته شده بودم متین اومد کمک و بقیه سیبها رو هم آب گرفت و یه لیوان نوش جون کردم و بقیه رو ریختم توی یه قابلمه و درش رو هم گذاشتم تا شب که مهمونها میان.
بعد هم رفتم سرغذا درست کردن و سالاد و بقیه مخلفات. نزدیک اومدن مهمونها یادم افتاد آب سیب رو بذارم روی گاز تا گرم بشه.
خب حالا آب سیب کجاست؟ گذاشته بودمش روی کابینت.
- اِ اینجا که نیست.
لابد متین گذاشته توی یخچال.
- نه اینجا هم نیست.
روی گاز؟ توی جا میوهای؟ توی جایخی؟ داخل فر؟
- نیست که نیست.
با اندوه زیاد متین رو صدا میکنم که دوتایی با هم دنبالش بگردیم، اونم درحالیکه تقریبا از خیر آب سیب گذشتم و الان دیگه بیشتر دنبال قابلمهی خالیش میگردم؟
داخل کابینتها؟ توی اتاق؟ توی کمد اتاق؟
- نچ! نه از آب سیب خبری هست و نه از قابلمهی خالی.
من دیگه از خیر قابلمه هم میگذرم و میرم کتری رو میذارم روی گاز تا آب جوش بیاد و مهمونها به جای آب سیب خوشمزهام چایی بیمزه بخورن!
متین اما همچنان به گشتن ادامه میده و بعد یه ربع بالاخره پیداش میکنه! کجا؟ توی بالاترین طبقهی یکی از کابینتها! یه جایی که نه من و نه متین، تا صندلی نذاریم دستمون به اونجا نمیرسه و هردومون هم مطمئنیم که امروز روی هیچ صندلی نرفتیم!
خلاصه غول آشپزخونهی ما غولیه واسه خودش!
جنی، آبجیم، تبهکار کثیفی بود. اون واسه خاطر پول، زن یه مرتیکه بیشعور شد. و به مدت سی سال هر روز و هر ساعت اون رو میچاپید. هر جور که میخواین حساب کنین، حتی از لحاظ حرفهای این کثیفترین شیوه دزدیه .
اعترافات یک سارق مادرزاد - وودی آلن
توی گیرودار روزهای سخت زندگی من و متین به دنیا اومد. همون روزهایی که کار
من شب و روز اشک ریختن بود، گاهی برای اینکه دل مامان نرم بشه و گاهی از
دلتنگی بیحدوحساب برای متینی که سرباز بود!
دیروز، وقتی مامانش شش تا شمع روی کیک تولد گذاشت، وقتی من از توی دوربین نگاه میکردم که چقدر بزرگ شده، وقتی شمعها رو فوت کرد، وقتی فشفشهها روشن شد و ... باورم نمیشد، باورم نمیشد که با چه سرعتی داره حرکت میکنه این قطار زندگی.
زندگی ما همراه با قد کشیدن تو داره قد میکشه پسرک، زندگی ما شبیه توئه پسرک. زندگی ما هم گاهی مثل زندگی تو سخت میشه. اما ما هم مثل تو به روی خودمون نمیاریم که چه خبره و فقط میخندیم و میگذریم...
خوب بزرگ شو که زندگی ما شبیه توئه پسرک...
/ یعنی آدم اگه یه ذره عاقل باشه بعید میدونم اگه مجبور نباشه توی یه همچین هوایی پاش رو از خونه بیرون بذاره. چه برسه به اینکه هوس پیادهروی و ورجه وورجه توی پارک هم به سرش بزنه. حسنی بود جمعهها می رفت مکتب، من مستانهشونم.
+ چندروزه صبحها توی مسیر به جای گوش دادن به هانیه جوادیمنش و رادیو جوان و مسخرهبازیهاش کلاسهای تفسیر مثنوی دکتر مهدوی رو گوش میدیم. خیلی خوب و دوستداشتنیه. عصرها هم موقع برگشت از این کتابهای صوتی که از اینترنت دانلود کردم گوش میکنیم. متین یه ذره چپچپ نگاه میکنه یعنی اینا چیه میذاری. مطالب آموزنده بذار! ولی میدونم ته دلش زیادم بدش نمیاد.
× امروز اوضاع یک کمی مشکوکه. دور و بر چهارراه کلی پلیس جمع شده. صدای هلیکوپتر و آمبولانس هم بیوقفه میاد. برق شرکت هم رفته. خلاصه معلوم نیست چه خبره و چه برنامهای برامون دارن.
- چند روز پیش رودهن زلزله اومده بود. دیشب هم دماوند. دیگه چیزی نمونده برسه بهمون.
= تمام این چرت و پرتها رو برای این ردیف کردم که پست قبل رو بفرستم پایین!
توی کارواش روی یه صندلی شکسته نشستم. پشتم به یه بخاری عظیم گرمه و دلم به مهربونی مردی که کنارم ایستاده. ماشین رو حسابی کفی کردن و حالا دارن لیفش میزنن.
نگاهم به ماشینه ولی ذهنم اینجا نیست. ذهنم رفته اصفهان. پیش عمو و زن عموم! به بهایی که به خاطر عشقشون دادن فکر میکنم. شاید اون موقعها کسی بهشون نگفته بود که ازدواج فامیلی چه ماجراهایی می تونه برای زندگیشون درست کنه. به این فکر میکنم که چندروز از زندگیشون بدون درد گذشته؟
به پسرعموم فکر میکنم. به آدمی که بدون هیچ گناهی با درد به دنیا اومده و مجبوره که با درد زندگی کنه. به آدمی که حالا در آستانه سی سالگیش یک درد دیگه هم به دردهاش اضافه شده. جای خالی پاش.
به زن عموم فکر میکنم. به آدمی که با وجود همه مشکلاتش توی بچگی همبازیمون می شد و حالا اما درد زیر چشمهاش رو گود انداخته.
به عموم فکر میکنم که چند سال با بابام تفاوت سن داره اما درد پشتش رو خمیده کرده.
متین دستمال کاغذی رو میگیره به طرفم. اشکهام رو پاک میکنم.
کاش دیگه تموم شه. کاش این دردها دیگه همین جا تموم شه. کاش پسرعمو با یه دختر خوب ازدواج کنه و همهشون طعم آرامش رو بچشن.
ماشین رو خشک میکنن. حسابی برق افتاده.
کاش میشد همین الان سر ماشین رو بچرخونیم و بریم سمت اصفهان. دلم تنگه. دلم خیلی براشون تنگه...
آسمان شو، آب شو ، باران ببار