ظاهرا پسرک بالاخره یه تکونی به خودش داده و تصمیمش رو گرفته که بیاد بیرون. منتها را رو بلد نیست و داره تلاش بیهوده می کنه که از همون روی شکم یه جوری راه رو باز کنه که خوب طبیعتا نمی شه.
یه فال حافظ گرفتم این اومد:
از من جدا مشو که توام نور دیده ای
آرام جان و مونس قلب رمیده ای
خلاصه که قصد جدا شدن نداره ظاهرا!
چندتا کتاب توی کتابخونهام قایم کرده بودم برای روز مبادا. حالا روز مباداست و چون حسش نیست تا کتابخونه برم، رفتم سراغشون.
یکی از کتابها، "پدر آن دیگری" ست.
خیلی دوستش دارم. هنوز تمومش نکردم و دلمم نمیاد تند تند بخونمش. یک کمی شبیه کتاب "اتاق" هست. یعنی مثل همون از زبون یه بچه نوشته شده. بچهای که از نظر بقیه، خنگ و عقبمونده است و هیچ کس جز مادرش دوستش نداره. ولی خب واقعیت اینه که فقط حرف نمیزنه و همه چیز رو خوب میفهمه و یه جاهایی یه چیزایی از خودش نشون می ده که همه رو متعجب میکنه.
خلاصه که من دارم از خوندنش لذت میبرم. گفتم این روزای آخر یه کار فرهنگی هم کرده باشم!
تنها فایدهای که دنیا آمدن شادی داشت این بود که مادر تا چند سال به اداره نرفت و پای اکرم خانم از خانه ما بریده شد. تا قبل از آمدن شادی هر صبح همه لباس میپوشیدند و میرفتند و مرا که گریه میکردم پیش اکرم خانم میگذاشتند. جوری رفتار میکردند که گویی بزودی برمیگردند، ولی نمیدانستند که آن روزها چقدر برای من طولانی بود. هر روز فکر میکردم آنها برای همیشه رفتهاند و مرا به اکرم خانم بخشیدهاند و تا وقتی یکییکی برمیگشتند، قلبم جوری ورم میکرد که به اندازه تمام خانه میشد.
کارهای ناتمومم یکی یکی داره تموم می شه. پریروز فریزر رو هم پر کردم. یعنی زحمت کرفس و بادمجونش رو خودم کشیدم، سبزی رو هم رفتم از خیریه زینب کبری خریدم. خیلی تعریف تمیزی و خوشمزگی سبزیهاش رو شنیده بودم. خودم البته هنوز امتحان نکردم. ولی امیدوارم به همون خوبی که تعریف می کنن باشه.
ترشی و مربای دست ساز هم داشت. که یه شیشه از هرکدوم خریدم و انصافا خوشمزه بود.
امروز هم روز اتوکاریه! باید تمام لباسهای چروک توی کمد رو دربیارم و اتو کنم که تا یه مدت راحت باشم. دیگه از فردا فکر نکنم کار خاصی برام بمونه.
دیروز رفتم سونوی آخر و راستش یک کم نگران شدم. وزنش، حرکتش و همه چیش خوب بود. ولی سایز سرش و پاش کوچیک بود. در این حد که بر طبق اون اندازه گیریها دکتر تاریخ زد 9 مهر! در حالیکه من نهایت تاریخم 29 شهریوره. البته هم دکتر سونو، هم دکتر خودم و هم اینترنت و ... همه تایید می کنن که توی هفته های آخر سونوگرافی تا سه هفته هم خطا داره. ولی آدمه دیگه. نگران می شه.
حالا پیش خودمون بمونه من بدم نمیاد دو سه روز بیشتر اون تو بمونه و متولد ماه مهر بشه! ولی دیگه نه یازده روز!
یه تجربههایی هست که فقط یک بار ممکنه توی زندگی آدم پیش بیاد و من فکر میکنم هرچقدر سخت و دردناک ارزش تجربه کردن رو داره. زایمان طبیعی رو میگم.
به نظرم حیفه آدم لحظه اولی رو که بچهاش چشمهاش رو به این دنیا باز میکنه از دست بده. یا نتونه اون لحظه بچه رو در آغوش بکشه.
اصلا یه دردهایی هست برای اینکه لذت بعدش رو چندین برابر کنه. حالا ایشالا که بعد از تجربهاش هم نظرم عوض نمیشه.
یه دونه از این تیکرها درست کرده بودم و گاهگاهی بهش سر میزدم که تاریخ از دستم در نره و بدونم چند هفتمه و چقدر مونده و ...
چند روز پیش بهش سر زدم دیدم نوشته دو روز مونده! عجبا! چه حرفها... خلاصه از دو روز پیش هم دیگه نمیگه چقدر مونده و به خیال خودش الان پسرک به دنیا اومده و لابد داره شیر میخوره.
ظاهرا پیشبینی همه فک و فامیلهای گرامی غلط از آب دراومده و پسرک فعلا جا خوش کرده و قصد بیرون اومدن نداره. منم گرچه دلم قیلی ویلی میره که هرچه زودتر ببینمش ولی فعلا دارم بیخوابیهای بعد از اومدنش رو جبران میکنم.
خلاصه که خبری نیست و زندگی در امن و امانه.
* من همیشه آدم کار امروز رو به فردا بینداز، شاید فرجی بشه بودهام!
حالا هم همینم. ولی دیگه نمیتونم این کار رو با خیال راحت انجام بدم. هر وقت این کار رو می کنم یه ترس و لرز عجیبی ته دلم رو می لرزونه که شاید از فردا دیگه فرصتی برای انجام کارهام، پروژه های شرکت و تمیز کردن خونه و فریز کردن مواد غذایی و ... وجود نداشته باشه.
خلاصه که بد وضعیه! بد!
* همه این چند روز رو تعطیل شدن، متین کارش شبانه روزی شده. اونم معلوم نیست کجا؟ من الان حتی نمی دونم تهرانه یا نه!
خلاصه که بد وضعیه! بد!
* یکی از نگرانیهای و دغدغه های مهمم هم از ترکیب دو مورد بالا پیش میاد اینه که خدای نکرده نتونم کلاه قرمزی رو ببینم و بچه ننه ندیده بمونم!