اگه یه روز فرزندی داشته باشم، بیشتر از هر اسباببازی دیگهای براش بادکنک میخرم. بازی با بادکنک خیلی چیزا رو به بچه یاد میده.
بهش یاد میده که باید بزرگ باشه اما سبک، تا بتونه بالاتر بره.
بهش یاد میده که چیزای دوست داشتنی میتونن توی یه لحظه، حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن، پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه.
و مهمتر از همه بهش یاد میده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اونقدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده، چون ممکنه برای همیشه از دستش بده...
استادمون لیست نمرهها رو زده توی سایت. اسم من اوایل لیسته. نمرهم رو نگاه میکنم و بعد یواش یواش بقیه لیست رو نگاه میکنم و ته دلم خدا خدا میکنم که نمره کسی از من بالاتر نباشه. نیست. ته دلم غنج میره از لذت برنده بودن، نه لذت موفق بودن. اما بعد از اینکه لذتم کمرنگ میشه. عذاب وجدانم پررنگ میشه. عذاب وجدان از اینکه دلم نخواسته کسی از من بالاتر باشه.
راستش اگه یه روزی مادر بشم، تمام تلاشم رو میکنم که فرق موفق بودن و برنده بودن رو به فرزندم یاد بدم. تمام تلاشم رو میکنم که یاد بگیره رقابتی اگر هست بین خودشه و خودش. نه بین خودش و دیگران. تلاشم رو میکنم که بدونه توی زندگی به اندازه کافی بالا و پایین هست که بخواد بهش غلبه کنه و از پیروزیش لذت ببره. اونقدر زیاد که نیازی به لذت پیروز شدن به دیگران پیدا نکنه. تلاشم رو میکنم که شبیه من نشه...
پ.ن: اینجا رو بخونین : +
عزیزکم، اردیبهشت را بیش از همیشه به تماشا بنشین، شاید که انعکاس بهشت باشد.
نازنینم، اردبیهشت را بیش از همیشه به سفر برو، در دشتهای سبز با شقایقهای سرخ، سرخوشانه قدم بگذار. در جنگلهای باران خورده شادمانه برقص.
اردیبهشت مسیر هر روزه ات را عوض کن. به کوچه پس کوچه های قدیمی شهر برو. آنجا که بوی پیچهای امین الدوله می پیچد، آنجا که اقاقیها و نسترنها از دیوار حیاطها به بیرون سرک کشیده اند.
شیرینم، مگذار که اردیبهشت به سادگی از لابه لای انگشتانت بلغزد، اردیبهشت را به تمامی زندگی کن.
نشسته بودم که نالهکنان اومد کنارم نشست. از شلوغی و پادرد و کمردرد و ... ناله داشت! معمولا سعی میکنم نذارم سرحرف با آدمهای غرغرو باز بشه! برای همین به یه ایشالا خدا شفا بده و زودتر خوب شین بسنده کردم! اما همین براش کافی بود و شروع کرد از زمین و زمان شکایت کردن!
یه چند دقیقهای که گذشت یه خانم حدود چهل ساله سوار شد. با هف- هش ده تا دختر و پسر قد و نیم قد. نمیشد حدس زد رابطهاش با این بچهها چیه ولی به هر حال مسلم بود که نمیتونه مادر همه این بچهها باشه.
اما ظاهرا این امر برای خانم بغل دستی مسلم نبود. چون به محض اینکه چشمش افتاد به بچهها با کنایه و به صدای نسبتا بلند گفت، اوه چه خبره! گردان راه انداختی؟
خانم چهل ساله به روی خودش نیاورد و پشتش رو کرد به ما. ولی خانم بغلدستی موضوع جذابی رو برای گیر دادن پیدا کرد.
از دست بچههاش شاکی بود که زیاد بهش سر نمیزنن و هرکی سرش به کار و زندگی خودش گرمه و خلاصه از همین حرفهایی که همهمون هزار بار شنیدیم.
ولی یه چیزی ذهن من رو خیلی به خودش مشغول کرد. اونم اینکه آدمها برای چی بچهدار میشن؟ اون موقعی که تصمیم میگیرن بچهدار شن هدفشون چیه؟
این که یکی رو به دنیا بیارن و بعد سرش منت بذارن که ما بهت لطف کردیم حالا تو کلی وظیفه در برابر ما داری؟
یا در واقع با به دنیا آوردن بچه دارن به خودشون لطف میکنن و بچه رو برای گرم شدن و روشن شدن زندگی خودشون میخوان؟ اگه این طوریه که دیگه پس این همه توقع برای چیه؟
البته منکر این نیستم که ما به در برابر پدر و مادرمون خیلی وظیفه داریم.
شاید باید صبر کنم تا مادر شم، احتمالا اون موقع جواب این سوالها رو بهتر میفهمم...
شاید یک کمی دیر باشه اما راستش دارم به این نتیجه میرسم که اگه زن و شوهر یه اختلاف سنی محسوسی با هم داشته باشن خیلی بهتر از اینه که تقریبا همسن باشن. چون این جوری یه روزی نمیاد که زن بگه:"من الان وقت مادر شدنمه" و مرد جواب بده: "ولی من وقت پدر شدنم نیست..."
به هر حال اتفاقیه که افتاده و نظرات مفیدتون میتونه زندگیمون رو نجات بده!!!
تا وسطای سریال لاست رو دیده. اما حالا که تابستون شده و بچههاش خونهان نمیتونه ادامهاش رو ببینه. یعنی نمیخواد. دلش نمیخواد بچهها هم همراهش این سریال رو ببینن. میگه شاید از خیلی از فیلمها و سریالهای دیگه سالمتر باشه. اما دلم نمیخواد بچه ها توی این سن یه چیزایی رو ببینن.
خودم رو که میذارم جاش بهش حق میدم. مادره و نگران بچههاش. نگران اینکه فکر بچهها به چیزایی مشغول بشه که نباید بشه.
اما خودم رو که میذارم جای بچهها میبینم دلیلی نداره به خاطر چندتا صـحنه، مامانم نذاره این سریالی رو که بعضی از بچهها توی مدرسه دیدن و کلی با آب و تاب ازش تعریف میکنن، ببینم.
دلم می خواد بدونم شما اگه مادر یا پدر باشین، از چه سنی اجازه میدین بچهها با بعضی از مسائل توی روابط زن و مرد آشنا بشن. از چه سنی اجازه میدین فیلمهایی ببینن که ممکنه چندتا صحنهی مـ ـاچ و بوسـ ـه و ... هم توش داشته باشه. فکر میکنین تا چه سنی باید این جور مسائل از بچهها پنهان بمونه و اصلا تا چه سنی میشه این مسائل رو پنهان نگه داشت؟ این سن در مورد دختــر و پسـر فرق میکنه؟ اینکه اینجا ایرانه تا چه حد باید توی این تصمیم گیری اثر داشته باشه؟
خلاصه اینکه به نظرتون یه سریالی مث لاست +چندِ؟
پ.ن: این پست رو جمع بندی نمی کنم چون فکر می کنم تک تک نظرات مفید و کاربردین و هر کدوم توی یه شرایطی به کار میان. توصیه می کنم کامنتها رو بخونین...
توی مراسم شب احیای مدرسه، ساناز سرش رو گذاشته بود روی شونهی من و زار زار گریه میکرد و میگفت برای علی دعا کن. فردا شب عمل داره. ساناز عاشق علی بود، هر روزی که بازی داشتن از شب قبل از ذوق اینکه فردا توی تلویزیون میبینتش شب خوابش نمیبرد...
همون شب مهدیه یه گوشهی دیگه نشسته بود و داشت با ذوق و شوق عکسی رو که کنار عکس مهدی مونتاژ کرده بود به بچهها نشون میداد و به همه میگفت یه بار توی خیابون مهدی رو دیده و باهاش عکس انداخته. کسی البته باور نمیکرد...
دوران نوجوونی ما دوران عشقهای یه طرفه بود. دوران عشق به بازیگرها و فوتبالیستها. دوران رویای غیرممکن وصال.
من البته عاشق فوتبالیست و بازیگر نبودم. عاشق یه عکس بودم توی یه مجله و دو سه تا مصاحبهای که ازش چاپ شده بود رو اونقدر خونده بودم که کلمه به کلمهاش رو از بر بودم...
این عشقهای یکطرفه، به نظر آدم بزرگها، خیلی سطحی و بچهگانه و خندهدارن. اما من فکر میکنم که این عشقها خیلی ارزشمندن. این عشقها، بیتوقع عشق ورزیدن رو به آدم یاد میدن. رها کردن رو، بخشیدن رو به آدم یاد میدن، بدون توقع دریافت چیزی.
این عشقهای یکطرفه میتونن مقدمهی خیلی خوبی باشن برای عشقهای دوطرفه و برای زندگیهای پردوام. چون مشکل خیلی از روابط و خیلی از زندگیها، توقعاتیه که برآورده نمیشه.
و من دلم می خواد فرزندم قبل از اینکه یه عشق واقعی رو تجربه کنه، یه عشق رویایی برای خودش داشته باشه. فکر میکنم آدم باید عشق ورزیدن رو قبل از اینکه معشوقی رو درگیر عشقش کنه یاد گرفته باشه...