دیروز خیلی دلم میخواست بیام اینجا و غر بزنم و به زمین و زمون گیر بدم. ولی از بدشانسی من بود، یا خوش شانسی شما، اینترنت بدجوری کُند بود و این امر میسر نشد.
بعد هم کمکم میزان غُرغُر توی خونم به سطح نرمال رسید و بنابراین شما از خوندن حجم معتنابهی حرفهای صد من یه غاز راحت شدین.
من و متین از بعد عید مجبور شدیم بعدازظهرها توی یه شرکتی کار کنیم، فقط به خاطر یه امضای ناقابل که چند وقت پیش زیر یه ورقه زدیم.
واقعاً مشکل حادی شده برامون. وسط این همه کاری که خودمون داریم چند روز در هفتهمون هم اینطوری هدر میره.
مامان خانومی که یکسره به من غر میزنه که این چه کاریه و چرا هر شب ساعت هشت و نه میای خونه؟ مگه نمیبینی چقدر کار داریم؟
ما هم این وسط گیر افتادیم و نه راه پیش داریم و نه راه پس.
دیروز وقتی رفتیم اونجا رئیسشون اومده بود بالا سرمون وایساده بود و تمام مدت زل زده بود به صفحهی مانیتورمون. آخر سر هم گفت از فردا ما هر روز میایم بالا سرتون وایمیسیم و شما باید هرکاری که میکنین برای ما توضیح بدین.
بعد هم کلاً دیدگاه پروژه رو تغییر داد و گفت اصلاً از اول هدف ما این بوده که شما همه چیز رو به ما آموزش بدین وگرنه این کارایی که شما می کنین رو چندتا ابزار هم میتونه انجام بده.
خلاصه بحث آقاهه با متین بالا گرفته بود و به هیچ نتیجهای هم نمیرسید. منم پابرهنه پریدم وسط بحثشون و گفتم به نظر من بحثتون به هیچ نتیجهای نمی رسه و باید بگین آقای فلانی که واسط بین ما و شماست بیاد بشینه باهاتون حرف بزنه.
این رو که گفتم دیدم یهو آقاهه ساکت شد و از اتاق رفت بیرون. بعد شنیدم که زنگ زد به آقای فلانی و کلی چُقُلیمون رو کرد.
داشت به آقای فلانی میگفت که من و متین داریم مثل دو تا مرد با هم حرف میزنیم اون وقت این دختره خودش رو پرت میکنه وسط حرفمون.
تعجب کردم. از اینکه یه آدمی با یه همچین سمتی این طوری رفتار میکنه. عین یه بچه بهش برخورده و حالا داره به بزرگترش شکایت میکنه.
البته قبلا هم رفتارهای اینجوری از آدمهایی که ظاهر درست و حسابی و سمتهای مهمی دارند دیده بودم.
یه نمونهاش توی مجلس. گاهی وقتها که من از رادیو جلسات مجلس رو گوش میدم، واقعاً فرقی با یه دبستان پسرونه احساس نمیکنم.
نمایندهها عین بچهها شلوغ میکنن و یکی باید ساکتشون کنه. مثل بچهها با هم دعوا میکنن و یکی باید از هم جداشون کنه. با هم قهر میکنن و مجلس رو ترک میکنن، یکی باید بره آشتیشون بده و برشون گردونه.
( راستی تا یادم نرفته، مجلس نو مبارک! )
داشتم از شرکت میگفتم. خلاصه قرار شد چهارشنبه یه جلسه تصمیمگیری داشته باشیم و به یه نتیجهای برسیم. حالا من هی به متین اصرار میکنم که توی این جلسه همه چیز رو بپیچونه و بگه ما این پروژه رو انجام نمیدیم، ولی متین قبول نمیکنه و میگه این همه زحمتی که کشیدیم هدر میره.
بچه که بودم یه کشو داشتیم که مامان معمولاْ خوراکیها رو اونجا قایم میکرد. همیشه چیزای خوشمزهای توش پیدا میشد. انواع کیکها و شکلاتها و آدامسها. ولی خوب من و مریم هر کدوممون یه سهمیهی محدودی داشتیم و اجازه نداشتیم چیزی بیشتر از اون از توی کشو برداریم.
اون موقعها یکی از آرزوهای دست نیافتنی من این بود که این کشو یه جوری جادویی بشه که هر چیزی که از توش برمیداریم دوباره برگرده سرجاش.
قشنگ یادمه حتی خوابش رو هم میدیدم. خواب میدیدم هرچی آدامس موزی از توش برمیدارم یه آدامس موزی دیگه تولید میشه و معلوم نمیشه که من چند تا آدامس برداشتم.
حالا این ظرف شیرینی یه جورایی تحقق یافتهی اون رویاست. یعنی هرچی از توش شیرینی بردارین تموم نمیشه. پس بفرمایین دهنتون رو شیرین کنین.
البته این کیک دست پخت خودم نیست ولی قول میدم با کمک کتاب از سیر تا پیاز نجف دریابندری (خودمم هنوز از اینکه یه همچین آدمی کتاب آشپزی نوشته در شگفتم ) کلی شیرینی خوشمزه درست کنم و همتون رو دعوت کنم خونهمون به صرف شربت و شیرینی! شرمنده ولی فکر شام و نهار رو از سرتون بیرون کنید !
انقدر حواس آدم رو پرت میکنین که آدم یادش میره چی میخواست بگه.
اصلا هیچ کدومتون به ذهنتون خطور نکرد که این مستانهی اصفهانی، الکی به کسی شیرینی نمیده؟؟؟
عیبی نداره. خودم براتون میگم.
امروز آخرین روز سربازی متینه.
به همین سادگی.
دو سال گذشت.
این روزها پر از حسهای تازهام. حسهای تجربه نشده. حسهای ناب و خالص. حسهایی که از ته ته دلم تجربه میشن برای همین عمیقتر و تاثیرگذارترند.
و دلتنگی عمیقترین این حسهاست. دلتنگی برای همه چیز و همه کس. از قاب عکس روی دیوار گرفته تا مامان و بابا.
ولی بیشتر از همه دلتنگ خدا هستم. دلتنگ حضور معنویش که زندگیم رو سرشار کنه. شاید هم اینطوری گفتن درست نباشه. بیشتر دلتنگ خودمم توی اون روزایی که مهمترین دغدغهی زندگیم این بود که یاد بگیرم خودم رو بسپرم به دست پر قدرت خدا و بهش توکل کنم. اون روزایی که تمام تلاشم رو میکردم که باور کنم هرچیزی که برام میخواد بهترین چیزه.
اون روزایی که زندگیم پر از معجزه بود. پر از اتفاقهای کوچیک و بزرگی که مسیر رفتن رو برام روشن میکرد.
این روزا هم به رضاش راضیم. ولی اگه راضیم دلیلش اینه که همه چیز اونطوریه که من میخواستم و آرزو داشتم.
این روزا هم زندگیم پر از معجزه است. اما معجزههایی که بدون اینکه ببینمشون از کنارشون رو میشم.
این روزا هم مسیر رفتن مشخصه اما چشمهای من اونقدر بینا نیست که راه رو از چاه و بیراهه تشخیص بده.
دلم میخواد حضور خدا توی زندگیم از هرچیزی پررنگتر باشه و از تمام رنگهای دنیا رنگیتر. دلم میخواد زندگی مشترکمون از حضورش روشن و نورانی باشه و سرشار از خوشبختیهای حقیقی.
رفتن،
نرسیدن، نرسیدن،
و باز هم نرسیدن.
مقصد اما مگر جز راهی بود که رفتهای؟
جز آنچه نبودی و شدی؟
این روزا من و متین علاوه بر کارها و خریدهایی که داریم یه کار مهم دیگه هم داریم. اونم جمعآوری یه مجموعه از بهترین فیلمهاست که بعد از اینکه با هم رفتیم زیر یه سقف، هر شب یه فیلم برای دیدن داشته باشیم.
اوه اوه! گفتم زیر یه سقف دوباره چشمم افتاد به این روز شمار این بغل. آخه من نمیدونم کی گفت این رو اینجا بذارم. بابا من استرس میگیرم وقتی میبینم یه ماه و سه هفته بیشتر وقت نداریم.
داشتم میگفتم. متین یه دوستی داره که یه آرشیو کامل از تمام فیلمها داره. این دوست متین فعلاْ سربازیه و به همین دلیل دسترسی به این آرشیو خیلی راحتتر از قبل شده. اما انتخاب فیلمهای خوب خیلی کار سادهای نیست.
یکی از فیلمهایی که متین از توی آرشیو انتخاب کرد و برام آورد فیلم بادبادک بازه.
با اینکه قرار نبود هیچ کدوم از فیلمها رو تنهایی ببینم اما در مورد این یکی طاقت نیاوردم.
کتابش رو پارسال خونده بودم. محشر بود. خیلی دوستش داشتم. می ترسیدم با دیدن فیلمش تصویرها و شخصیتهایی که توی کتاب برای خودم ساخته بودم خراب بشه. ولی این طوری نشد. فیلم بادبادک باز دقیقا همون تصویری رو میساخت که با خوندن کتاب توی ذهن آدم ساخته میشد.
آدمها دقیقا همون شکلی بودن که آدم انتظار داشت و اتفاقها به همون زیبایی که توی کتاب بود، تصویر شده بود.
متین هم اصرار داشت که فیلم رو ببینه. اما بهش ندادم. به نظرم آدم حتما باید قبل از دیدن فیلم کتابش رو خونده باشه.
به هر حال یه فیلم دو ساعته نمیتونه همهی اون ظرافتهایی رو که توی یه کتاب سیصد چهارصد صفحهای وجود داره نشون بده. توی فیلم همه چیز سریع اتفاق میفته و آدم فرصت نمیکنه دردهای آدمهای توی کتاب رو با گوشت و خونش حس کنه.
خلاصه اگر کتاب بادبادک باز رو خوندین فیلمش رو هم حتما ببینین.
اگر هم دوست دارین توی انتخاب فیلم بهم کمک کنین و اسم فیلمهای قشنگی رو که دیدین برام بنویسین.
من آدمی نیستم که زیاد با جزییات کاری داشته باشم. هیچ وقت نمیتونم یه خاطره رو با تمام جزییاتش به خاطر بیارم. حتی خاطرهی اولینها رو.
ولی اولین باری که خانوم سپهری رو دیدم خوب یادمه با تمام جزییات. شونزده سال پیش بود. روز اول مهر. من احساس غریبی میکردم. مدرسهام رو عوض کرده بودم و همهچیز برام جدید بود. مدرسه. معلمها. بچهها. حتی میز و نیمکتها.
خیلی با ابهت بود. جدی و سختگیر. هیچ وقت صدای قدمهاش رو فراموش نمیکنم وقتی اون روز توی کلاس راه میرفت و از سالی که پیش رو داریم باهامون حرف میزد.
ترس برم داشته بود. نمیدونستم میتونم یک سال رو با یه همچین معلم سختگیری بگذرونم یا نه.
فکر کنم ترس رو توی صورتم دید که برگشت و یه لبخند بهم زد. و اون لبخند برای همیشه توی ذهن من باقی موند.
توی این شونوزده سال گاه گاهی میدیدمش. هر بار من بزرگتر میشدم و اون خمیدهتر. دیگه نه من اون مستانهی ترسو بودم و نه خانوم سپهری اون معلم باابهت. رابطهمون دیگه رابطهی یه معلم با شاگردش نبود. خیلی فراتر بود. شاید رابطهی دو تا دوست.
آخرین باری رو هم که دیدمش رو هم هیچ وقت یادم نمیره. دو سال پیش، روز تاسوعا بود. نشسته بود یه گوشه و آروم آروم دعا میخوند. مثل همیشه بود. وقتی داشتم ازش خداحافظی میکردم توی صورتش یه لبخند دیدم. دقیقا مثل لبخند روز اول.
وقتی دوستم زنگ زد و بهم خبر داد، باورم نشد.
وقتی ازم خواست با هم بریم مجلس ختمش، نرفتم.
دلم میخواست هر وقت که به یاد آوردمش تصویر لبخند واقعیش توی ذهنم نقش ببنده نه یه تصویر توی یه قاب عکس.
و حالا یه سال از نبودنش میگذره...
و این روزا بیشتر از همیشه دلتنگشم...
انقدر جمعه به متین خوش گذشته که صبح اولین کاری که کرده این بوده که یه متن بنویسه و بذاره اینجا. حالا هرچند یک کمی مبهمه و شماها چیزی ازش سر در نمیارین ولی خوب برای خودمون خیلی مفهوم داره.
دومین کاری هم که کرده اینه که از صبح گیر داده که:
- مستانه دوست داری امروز کجا ببرمت؟ سینما، پارک، موزه؟
- نه متین!
امروز دلم هیچ کدوم از اینا رو نمیخواد. دلم نمیخواد اعتراف کنم که چقدر هوس خرید کردم. آخه چند روز پیش بود داشتم بهش غر میزدم که دیگه از هرچی خرید کردنه خسته شدم بسکه هر روز با مامان بابا رفتیم خرید.
- پس کجا بریم؟ خودت پیشنهاد بده. رستوران؟ کافیشاپ؟
- نه متین!
حرف کارهایی که باید تا عروسی بکنیم میکشم وسط. شاید خودش پیشنهاد خرید بده. ولی نه فایده نداره. یا دوزاریش کج شده یا اونطوری که من بهش گفتم از خرید کردن خسته شدم، دیگه جرات نمیکنه اسم خرید رو بیاره.
آخر مجبور میشم خودم دست به کار شم:
- متین تلویزیون خریدی؟ کی میخوای بری بخری؟
- توی این هفته یه روز میرم دنبالش.
- منم باهات میام متین. اصلا همین امروز بریم.
خیره خیره نگاهم میکنه و میگه باشه بریم.
متین از صبح زنگ میزنه به دوستهاش و آمار انواع تلویزیونها رو درمیاره. ساعت یک و دهدقیقه یهو برمیگرده میگه مستانه میدونی چی شده؟ پول نداریم!
حالم گرفته میشه. در کمال ناامیدی حسابم رو چک میکنم. نه تنها حقوقمون رو ریختن، صد تومن هم بیشتر از حد معمول ریختن. یعنی با پولهایی که از قبل توی حسابم داشتم میشه دقیقا همون قدر که برای خریدن تلویزیونمون لازم داریم.
بانک تا ساعت یک و نیم بازه. بدو بدو میرم و ته حسابم رو درمیارم.
ساعت دو دوباره متین میگه مستانه میدونی چی شده؟ امروز فوتباله. همه مغازهها تعطیله.
- آخه عزیزم هر مغازهای که بسته باشه تلویزیون فروشی مسلما بازه.
میدونم دلش میخواد بره خونه و دراز بکشه جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کنه. ولی زندگی مشترک این دردسرا رو هم داره.
متین عاشق تکنولوژیه. یعنی حاضره از نون شب و فرش زیر پاش بگذره ولی از آخرین تکنولوژیهای روز استفاده کنه. اینه که هیچ جوری کوتاه نیومد. نه به تلویزیون معمولی راضی شد و نه حتی به السیدی بیست و شش.
خلاصه ما الان یه تلویزیون السیدی سی و دوی خوشگل داریم همراه با یه خرداد طولانی در پیش رو که اینبار حتی پول رفت و آمدمون رو هم نداریم.
"...من کودکیهایم را یافتهام.
در وجود دختری ۴ سال و نیمه.
- خاله فرشته! وقتی بارون بیاد گُلا وا میشن؟
- [آهسته در دلم] آره خاله جون. چه تو بخندی، چه بارون بیاد...
- خاله فرشته! من فقط کلاغای سیاه رو دوست دارم. از کلاغای سفید خوشم نمیاد.
- [اشک میشوم در دلم] قربونت برم من! آخه اینا که نمیفهمن کلاغای سفید چه جورین و کجا میشه پیداشون کرد..."