وای که من چقدر امروز بچه مثبت بودم. صبح علی الطلوع اومدم شرکت و تا همین الان یک سره کار کردم. حالا بر فرض دوتا کامنت گذاشته باشم و دو تا کامنتم تایید کرده باشم.
الان هم اگه دارم مینویسم دارم از وقت ناهارم میزنم. وگرنه که وجدان کاری اصلاً بهم اجازه نمیده کاری به جز تحقیقات شرکت رو انجام بدم.
ولی برعکس من این متین امروز بدجوری سر و گوشش میجنبه. هر یک ساعت یه بار بلند میشه، میره و نیم ساعت بعد برمیگرده.
بهش که میگم کجا رفته بودی، یه دفعه میگه رفته بودم چایی بخورم، یه دفعه میگه رفته بودم پیش حسام، یه دفعه میگه رفته بودم تلفن بزنم. یه دفعه میگه رفته بودم پیش حمید .
فکر کنم این دفعه که بلند شد، باید برم تعقیبش کنم. بدجوری مشکوک میزنه.
پریروز که رفته بودیم کت شلوار بخریم همش اصرار داشت که برای کتش دو تا شلوار بخرم. هی بهانه میاورد که ممکنه یکیش خراب بشه. منم که ساده! چه میدونستم منظورش از این حرفها چیه! زود راضی شدم.
حالا که دارم میرم توی عمق ماجرا میبینم که شلوار آقا متین دوتا شده .
راستی من به یه بیماری جدید دچار شدم. میدونین راستش واضح نمیتونم بگم چمه.
ولی اگه بخوام از آرایههای استعاره و تشبیه استفاده کنم، میتونم این طوری توصیفش کنم که یه آتشفشان خاموش توی بدنم داشتم که چند روزیه نشونههای فعال شدن توش دیده میشه.
هنوز گدازه از توش نیومده بیرون ولی یه سری بخار و دود گوگرد و ... مشاهده میشه.
رفتم توی گوگل سرچ کردم ببینم کسی تا حالا در این مورد چیزی نوشته یا نه. دیدم فقط یکی دو تا گوسفند توی یکی از دامداریها یه مشکل مشابه داشتن.
عسل توی یکی از نوشتههاش نوشته از آدمهایی که دائم راجع به بیماری حرف میزنن و دچار توهم بیمارین بدش میاد.
عسل جان لطف کن یه چند روزی نیا این طرفا. آخه دلم نمیخواد ازم بدت بیاد!
دیشب خسته ی خسته رسیدم خونه و لباسهام در آوردم و ولو شدم روی تخت.
مامان اومد و پرسید:"چه طوری؟ بهتر شدی؟"
گفتم: "آره. خوبم."
بهش نگفتم که رفتم دکتر و دو تا آمپول زدم و کلی قرص و دوا گرفتم. دلیلی نداشت بیخودی نگرانش کنم.
پرسید: "چی کار کردی؟ چیزی خریدی؟"
بهش گفتم که کارتهامون رو سفارش دادیم و کت شلوار متین رو هم خریدیم.
عکس کارت و کت شلوار رو توی موبایلم بهش نشون دادم و قیمتها رو هم گفتم. راضی به نظر میرسید.
خیلی تشنه بودم. اما آب نمیتونستم بخورم. دلم میخواست به مامان بگم برام شربت خاکشیر درست کنه ولی نگفتم، نگران میشد. خودم هم نای بلند شدن نداشتم.
کم کم چشمهام داشت گرم میشد. تصاویر عجیبی از جلوی چشمهام رد میشد.
پیش دانشگاهی بودیم. من و سپیده روی یه نیمکت نشسته بودیم و سارا و فاطمه روی نیمکت پشتی بودند. داشتم از تجربیاتی که موقع کت شلوار خریدن به دست آورده بودم براشون میگفتم.
خواب نبودم. اما بیدار هم نبودم. فقط یه تماشاچی بودم. میفهمیدم که این تصویر با اون حرفها همزمان نیستند. میدونستم که اون تصویر مال گذشته است و این حرفها مال الان. اما تماشای این صحنهها بعد از پنچ شش سال کلی برام لذتبخش بود.
مامان صدام کرد که برم شام بخورم. همهی تصاویر محو شد.
جواب مامان رو ندادم. خودم رو زدم به خواب.
توی یه مهمونی بودم. فکر میکنم افطاری بود. آش و زولبیا بامیه و ... علی داشت باهام حرف میزد. داشت درباره ی متین میپرسید. مثل همیشه نگرانم بود. نگران اینکه چه سرنوشتی در انتظارمه.
دیگه چیزی از حرفهاش نمیفهمیدم. فقط تصویر چشمهای مهربونش رو میدیدم که کم کم داشت کمرنگ و کمرنگتر میشد...
آخه این عادلانه است؟
شما همتون برین مسافرت و خوشگذرونی، ولی مستانه حتی نتونه از توی رختخواب بلند شه.
آخه این عادلانه است؟
بیماری عجیبی بود و تا حدی به موقع. تنها نشونهاش هم این بود که من از دیدن هر نوع خوراکی و غذایی حالم به هم میخورد و نتیجهاش هم این شد که توی دو سه روز، سه کیلو وزن کم کردم.
ولی خداییش خیلی سخته که توی این گرما آدم حتی نتونه یه لیوان آب خنک بخوره.
البته الان هم وضعیتم فرق چندانی نکرده ولی دیگه طاقت خونه و دوری متین رو نداشتم. این بود که صبح بدون اینکه به روی خودم بیارم حالم بده، بلند شدم و به زور چندتا لقمه صبحونه خوردم و اومدم شرکت.
توی شرکت یه خبری شنیدم که هنوز نتونستم هضمش کنم ولی خوب خیلی خوشحالم.
فاطمه، همکارم، چند وقتی بود که یه جورایی مشکوک بود. توی خودش بود. کم حرف شده بود. من یه حدسهایی میزدم و با گوشه کنایه یه چیزایی بهش میگفتم، ولی همه چیز رو انکار میکرد.
حالا امروز صبح خودش اومده اعتراف میکنه که آخر هفته عقدشه. خیلی به خاطرش خوشحالم.
کلاً من عروس خوشقدمی بودم و از وقتی ما ازدواج کردیم، توی فامیل ما و متین و همکارا کلی وصلت سرگرفته. یکیش که از همه عجیبتر بود ازدواج دخترعمومه. یه خانومه پنجاه و هفت ساله که سالها بود تنها زندگی میکرد .
من تشنمه ...
روزشمارمون میگه ۱ ماه و ۱ هفته و ۱ روز بیشتر نمونده. راست هم میگه. داریم نزدیک میشیم. داریم نزدیک میشیم به روزی که سالهاست منتظرشیم.
حالا دیگه دغدغه من بیشتر از ساختن ظاهر زندگیمون، ساختن باطنشه. حالا که دیگه یه چهاردیواری داریم و وسایلی رو هم که برای شروع یک زندگی لازمه خریدیم، آسودهتر میتونم به عمق زندگیمون فکر کنم.
به اینکه چه جوری یه زندگی بسازیم که توش دچار تکرار و روزمرگی نشیم. یه زندگی که توش رشد کنیم و بزرگ شیم. یه زندگی که عشقمون رو توش پرورش بدیم. بزرگ و بزرگترش کنیم و برسونیمش به آسمون.
خدایا بهمون فرصت زندگی کردن بده!
...
نمیدونم دیروز چِم شده بود. تا صدای نوحهی "دریغا ای دریغا ای دریغا / خدایی سایهای رفت از سرِ ما" رو میشنیدم احساساتم غلیان میکرد و اشک توی چشمهام جمع میشد. شاید یه جور حس نوستالژیک بود. شاید این نوحه من رو میبرد به اون روز صبح.
مریم سه ساله بود. چیزی نمیفهمید ولی از سر و صدای توی خونه بیدار شده بود و گریه میکرد. من از صدای گریهی مریم بیدار شدم. مامان و بابا هم گریه میکردن...
و یا فرداش توی مصلی.
یه چیز شیشهای اون وسط بود. اون بالا. یه جوری که دست هیچ کس بهش نمیرسید. اما جمعیت به اینکه از دور بهش نگاه کنند راضی نمیشدند. همه میخواستند خودشون رو برسونند اون جلو. هر چند دقیقه یک بار یکی بیهوش میشد و روی دست جمعیت برمیگشت عقب...
دلم میخواد از شرکت آژانس بگیرم و برم خونه. خونه خالی باشه و کسی نباشه. دو تا کدئین بخورم و سرم رو بذارم روی بالشت و تا صبح بخوابم.
اما نمیشه. نه پول آژانس دارم. نه خونه خالیه و نه میتونم تا صبح بخوابم.
از جلوی شرکت سوار تاکسی میشم و غرق میشم توی افکارم.
دلم شور می زنه و مضطربم. صبح وقتی متین رو دیدم مثل همیشه بود. آروم و مهربون. اما ته نگاهش یه چیزی بود. یه چیزی که باعث میشد ظاهر آرومش رو باور نکنم.
خیلی اصرار کردم تا حرف زد. تا دلیل نگرانیش رو بهم گفت.
تاکسی متوقف شده و راننده برگشته و نگاهم می کنه: " آخرشه خانم."
گیج گیجم. نمی دونم چقدر باید بهش بدم. هرچی فکر می کنم یادم نمیآد.
- چقدر میشه؟
- دویست و پنجاه تومن.
بهش میدم و پیاده میشم.
بقیه راه رو تا خونه پیاده میرم.
خیلی کم تحمل شدم. طاقت کوچکترین خبر بدی رو ندارم. همش از فکرهای منفی پر میشم. تمرکزم رو کلا از دست میدم و همهی زندگیم میشه فکر کردن به اون اتفاق.
توکلم خیلی کم شده. خیلی.
میرسم پشت در. نمیدونم کدوم زنگ رو بزنم. جداْ یادم نمیاد. توی کیفم دنبال کلید میگردم. در رو باز می کنم و میرم تو.
میدونم که شاید فقط یه تلنگر باشه. یه تلنگر برای اینکه بعضی چیزا رو فراموش نکنیم. ته دلم دعا میکنم که مشکل حل شه. که اصلا مشکلی وجود نداشته باشه.
لباسهام رو عوض میکنم و روی مبل میشینم. مریم کتاب زبانش رو میاره تا یه سوال ازم بپرسه.
با حواسپرتی یه نگاهی به کتابش میندازم. اولین کلمهای که به چشمم می خوره اینه:
A miracle
یادم میاد که زندگیم همیشه پر از معجزه بوده.
دلم آروم میگیره.
هیچ وقت توی رویاها و آرزوهام تصویری از جشن عروسیم نداشتم و هنوز هم ندارم. شاید چون هیچ وقت دلم نمیخواست عروسی داشته باشم.
حتی از اول با متین هم همین تصمیم رو گرفتیم. تصمیم گرفتیم که قبل از عروسی یه مسافرت (مکه یا سوریه) بریم و بعد ولیمه بدیم و همه رو دعوت کنیم.
اما رویاها و آرزوهای دیگران با مال ما منطبق نبود. همه دوست داشتن عروسی مستانه رو ببینن و مستانه رو توی لباس عروس.
ما هم ترجیح دادیم این بار دیگه با کسی در نیفتیم و بذاریم دیگران برامون تصمیم بگیرند و سعی کردیم همونطور که دیگران میخوان همه چیز رو به بهترین شکل ممکن برگزار کنیم.
برای همین با توجه به امکانات خودمون بهترین سالن، بهترین آرایشگاه و بهترین آتلیهای رو که میشد، انتخاب کردیم. فقط مونده بود لباس عروس.
پنجشنبه وقتی توی مزونهای لباس عروس قدم میزدیم و سعی داشتیم بهترین انتخاب رو داشته باشیم، ترس برم داشته بود.
باورم نمیشد، مستانهای که تا دیروز پشت سر مامان خانومی قایم میشد تا اول مامان سلام و احوالپرسی و تعارف کنه و ازش یاد بگیره که چی باید بگه، حالا باید تنهایی با اون همه مهمون که بیشتر از نصفشون رو برای اولین باره که میبینه، احوالپرسی کنه، گرم بگیره، تعارف کنه و ...
باورم نمیشد مستانهای که تا حالا پاشنهی بلندتر از سه سانت نپوشیده حالا باید هفت هشت ساعت یه کفش ده سانتی رو تحمل کنه.
باورم نمیشد مستانهای که تا حالا یک دونه آهنگ گوش نداده، حالا باید ساعتها برقصه!
نسبت به هیچ کدوم از لباسها هیچ حس خاصی نداشتم. به نظرم همش تکراری بود و شبیه هم. دوست داشتم یه لباس سبک و خلوت داشته باشم. اما خاله راضیه مخالف بود. انتخاب رو گذاشتم به عهده خاله راضیه. گفتم برام مهم نیست، میتونی خودت هرچی رو که دوست داری انتخاب کنی.
خاله راضیه خیلی سختگیره ولی سلیقهی خوبی داره. برای همین مطمئن بودم که از واگذاری این امتیاز به خاله راضیه پشیمون نمیشم.
انصافاً هم انتخاب خوبی داشت. یه لباسی رو انتخاب کرد که نه خیلی شلوغ بود و نه خیلی خلوت، شیک و سبک.
وقتی لباس رو پرو کردم، احساس زیبایی مفرط بهم دست داده بود و از اینکه هیچ تلاشی برای لاغر شدن نکرده بودم، نه تنها پشیمون نبودم، خوشحال هم بودم.
لباس رو سفارش دادیم و قرار شد دو هفتهی دیگه برای پرو بریم و دو هفته بعدش یعنی هفتم تیر لباس رو تحویل بگیریم.
این چند روزه همش دارم به شنبه شب فکر میکنم. یه شنبه شب که خیلی دور نیست. یه شنبه شب که خستهی خسته، با متین تنها میشیم. مطمئنم که اون شنبه شب حس خوبی دارم و از عشق سرشارم...
کاش این دلدردهای هرشبه و این دلتنگیهای هرروزه، وقتی تمام میشد.
پ.ن۱: برای اینکه اگه تا شنبه اومدین بهم سر زدین احساس غم و اندوه بهتون دست نده، توی بازی ده تایی ها شرکت میکنم.
ده تا چیزی که خیلی دوست دارم:
۱- خدا
۲- عشق (یه چیزی خیلی فراتر از عشق زمینی)
۳- آرامش
۴- متین (متین رو دوست دارم چون منبع رسیدن به خدا، عشق و آرامشه)
۵- خونوادهام (از مامان و بابا گرفته تا تمام فامیلهای دور و نزدیک)
۶- بارون (البته بدون رعد و برق)
۷- بادبادک (وبلاگم رو و همه دوستهایی که اینجا پیدا کردم)
۸- باد کولر (یکی از عوامل اصلی رسیدن من به آرامشه)
۹- خوراکی (همه چیز به جز خورش کرفس)
۱۰- دوچرخه سواری
پ.ن۲: بابا اومده دنبالم که بریم فرش بخریم. برای همین چیزایی رو که دوست ندارم نمینویسم.
پ.ن۳: چند وقته از سبک نوشته هام خوشم نمیاد. دوست دارم یه جور دیگه بنویسم. یه جور هنری.