آموزش جاسـ ـوسـ ـی


خوندن این پست زیاد توصیه نمی‌شود!


از اونجا که زکات علم نشر اونه، من الان یه علمی دارم که می خوام نشرش بدم. عوارض و عواقب و سواستفاده‌های احتمالی هم گردن خودتون.


شماها بهتر از من می‌دونین که نرم‌افزارها و سخت‌افزارهای شـنـ ـود یا به همون جاسوسـ ـی زیاد و متنوعند. ولی معمولا در دسترس افراد عادی قرار نمی‌گیرن. یا حداقل هزینه زیادی باید پاشون بدی.


بعد از اختراع موبایل نرم‌افزارهای جاسوسـ ـی متنوعی برای این دستگاه نوشته شد. به‌طوری‌که هم می‌شه مکالمات رو شنود کرد و هم می‌شه از موبایلی که روشنه و یا حتی خاموشه برای جاسوسـ ـی استفاده کرد. البته این نرم‌افزارها هم معمولا هزینه‌بر هستند.



اما یه نرم‌افزاری هست به نام baby care. کارش محافظت از بچه است. این جوری کار می‌کنه که وقتی بچه توی خونه خوابه یه گوشی موبایل که این برنامه روش نصبه رو میزاری کنارش و زنبیلت رو برمی‌داری و می‌ری سرکوچه خرید. به محض اینکه بچه بیدار شه و شروع به گریه کنه، این برنامه فعال می‌شه و یه تماس با موبایلت می‌گیره و تو هم زنبیلت رو می‌ذاری توی صف و بدو بدو برمی‌گردی خونه.


واضحه که از همین نرم‌افزار چه استفاده‌های دیگه‌ای میشه کرد. نه؟ حالا من همش رو براتون باز نمی‌کنم. ولی مثلا یه نمونه‌اش اینه که شما می‌بینین شب به شب همسرتون می‌ره توی اتاق و در رو می‌بنده و دو ساعت با گوشیش حرف می‌زنه. نگرانین. دلتون شور می‌زنه. می‌خواین مطمئن شین که داره با همکارش درباره مسائل اداره حرف می‌زنه. کافیه این برنامه رو روی گوشیتون نصب کنین و گوشی رو یه جایی قایم کنین. همین که شوهرتون بره توی اتاق و صدای حرف زدنش بلند شه گوشی توی اتاق به تلفن خونه زنگ می‌زنه و شما گوشی تلفن رو بر می‌دارین و یه ذره از حرفهاشون رو گوش می‌دین و خیالتون راحت می‌شه و اون شب سرتون رو راحت می‌ذارین روی بالش!


چیه؟  چی شده؟ کارم خیلی زشت بود؟ خوب نکن عزیز دلم. مجبورت که نکردم. تو به عنوان baby care ازش استفاده کن.


من یه نسخه sis ازش دارم که برای دانلود گذاشتم اینجا.


نه اینجا جای من نیست و ...


اونقدر نرفته بودم علم‌و‌صنعت که حتی نمی‌دونستم چه جوری از این سردر گرون‌قیمت* باید برم تو! ولی فکر می‌کردم از این سردر که رد بشم، همه چیز می‌شه همون‌طوری که بود. حتی انتظار داشتم همون خانم پیری که شبیه خاله‌ی مامانم بود، دم در نشسته باشه و چپ‌چپ نگاهم کنه و بگه کجا؟ اما نبود، رفته بود.


پام که رسید توی دانشگاه بیشتر احساس غریبی کردم. حس یه غریبه بین یه عالمه آدمی که نمی‌شناسمشون. رفتم آموزش کارم رو انجام بدم. انتظار داشتم همون خانمه که چشمهای عسلی داشت کارم رو انجام بده. در همه اتاقها رو باز کردم تا پیداش کنم. ولی نبود، رفته بود.


کارم که تموم شد راهم رو کج کردم به سمت دانشکده‌مون. مدتها بود که دلم می‌خواست یه بار دیگه توی اون راهروها قدم بزنم، چند دقیقه‌ای توی سایت سرک بکشم و به اسمارت‌بُرد کلاس 17 سر بزنم، حتی شده از دور دکتر جاهد رو ببینم و وقتی از جلوی اتاق شورای صنفی رد می‌شم یه آه جگرسوز بکشم.


اما وارد دانشکده که شدم، همون دم در دیدم نه کتابخونه و خانوم کتاب‌دار سرجاشه و نه اون خانمه که دستش خیلی تند بود و دو دقیقه‌ای ده صفحه برامون تایپ می‌کرد پشت دستگاه کپیه. نبودن، رفته بودن.


دیگه دست و دلم نرفت که از پله‌ها برم بالا. اینجا رو بدون آدمهایی که می‌شناختم، بدون هفتاد و هشتی‌هایی که پاتوقشون شورای صنفی بود و هشتادیایی که همیشه توی سایت ولو بودن نمی‌خواستم.


خاطره‌ها رو آدمها می‌سازن نه مکان‌ها.


آروم آروم اومدم به طرف سردر و برای دومین بار و آخرین بار از زیرش رد شدم و با رویای اینکه از اول بهمن باید از زیر سردر امیرکبیر رد بشم، دلم غنج رفت!


* زمانی که ساخت این سردر شروع شد آقای احمدی نژاد شهردار تهران بود و یه شایعاتی بود  مبنی بر اینکه دو سه میلیارد تومن از شهرداری برای ساخت این سردر هزینه کرده.


پ.ن: ‌نمی‌دونین کامنت‌های پست قبل چه انرژی بهم داد. واقعا از همه‌تون ممنونم و دوستتون دارم.

نیست باد!


گاز فندکی که از اهواز برای خودش سوغاتی خریده، تموم شده. (اینکه این فندک رو به چه منظوری خریده و همراه با اون چه آلات لهو و لعب دیگه‌ای خریده، بماند.)


بدو بدو میره از سرکوچه یه اسپری گاز می‌خره که پرش کنه. اما ساعتها باهاش ور می‌ره و موفق نمی‌شه. (این کاره نیست.)


هرچی بهش اصرار می‌کنم که ببره سرکوچه و بگه براش پرش کنن قبول نمی‌کنه. (مرده و غرورش)


تا چشمش رو دور می‌بینم برش می‌دارم و منم یه امتحانی می‌کنم: "گازش بَده." (عروس بلد نیست برقصه، می‌گه زمین کجه)


فندک رو می‌گیره نزدیک گوشش و با ناامیدی می‌گه: "گوش کن، از توش صدای گاز میاد."

فندک رو از دستش می‌گیرم و می‌برم در گوشم و می‌زنم: "آره صدای گاز می‌ده." (آتش است این بانگ نای و نیست باد)


وحشت‌زده می‌پره طرفم و با دست می‌کوبه تو سرم. توی گوشم داغ شده و بوی موی سوخته میاد.

خوشبختانه سریع خاموش می‌شم و به جز از دست دادن مقدار اندکی از موهام بلای دیگه‌ای سرم نمیاد. (نگه دارنده‌اش نیکو نگه داشت. وگرنه صد قدح نفتاده بشکست )




پ.ن۱: امروز دومین تولد بادبادکه! مبارکش باشه. به مناسبت این اتفاق میمون از این به بعد به همه کامنتها جواب می‌دم.


پ.ن۲: می‌شه ازتون خواهش کنم اگه خواننده‌ی خاموشین یه امروز رو برام کامنت بذارین و یک کمی از خودتون برام بگین؟ اینکه چندسالتونه، چه کاره‌این، کجای این دنیای بزرگ زندگی می‌کنین و ... ، دوست دارم مخاطبهام رو بشناسم.


پ.ن۳: این وبلاگ رو با بانو درست کردیم برای معرفی فیلمهای خوبی که به نظر خودمون ارزش دیدن رو دارن و تا انتخابهای بهتری در این زمینه داشته باشیم. در صورت تمایل به همکاری و معرفی فیلم، همون جا بهمون اطلاع بدین.


قایق‌سواری


دم غروبه، از مسجد جامع میایم به سمت کارون. هوا خوبه و یه نسیم خنک و نمدار می‌خوره به صورتمون. اینجا برخلاف اهواز دلگیر نیست. غم غربت توی هوا موج نمی‌زنه. آدم دلش نمی‌خواد بره کنار کارون بنشینه و زار زار گریه کنه.


چند قدم جلوتر، کنار رودخونه، چند نفر توی یه صف وایسادن. به چهره‌شون نمیاد مسافر باشن. به نظر میاد دارن از سرکار برمیان و منتظر تاکسی‌اند. منتظر تاکسی، اونم لب آب.


هیجان‌زده دست متین رو می‌کشم تا بریم توی صف وایسیم. متین می‌خنده و می‌گه: "اگه پرسید کجا پیاده می‌شین چی بگیم؟" ذوق زده می‌گم: "معلومه دیگه می‌گیم آخرش پیاده می‌شیم." متین ادامه می ده: "خدا کنه تا اهواز بره."


یه پیرمرد با دوچرخه میاد و پشت سر ما وایمیسه.


قایق می‌رسه و اول پیرمرد و دوچرخه‌اش و بعد بقیه رو سوار می کنه. ولی هنوز درست و حسابی سرجامون نشستیم که عرض رودخونه رو طی می‌کنه و می‌رسه اون طرف رودخونه.


و من و متین آخر از همه مثل آدمهایی که همه رویاهاشون به باد رفته از قایق پیاده می‌شیم و با حسرت به قدم زدن کنار کارون ادامه می‌دیم و یه نسیم خنک و نمدار صورتمون رو نوازش می‌ده.


۸ دی ۸۸ - بندر خرمشهر


... گریه نمی‌کنه، قدم می‌زنه


پرید وسط حرف متین و نذاشت سوالش رو تموم کنه.

-   اشتباه کردیم. گول مناظره‌ها رو خوردیم. فکر نکردیم کسی که قشنگ‌تر حرف می‌زنه لزوما مدیر بهتری نیست.

پکی به سیگارش زد و سر ماشین رو به سمت یه جاده خاکی کج کرد.

-    بذار ببرم نشونتون بدم که چندتا کارخونه تعطیل شده. انبار همه‌شون پر از جنسه و هیچ‌کس جنسها رو نمی‌خره. چون تحریممون کردن.

از جلوی چندتا کارخونه رد شدیم. در همه‌شون بسته بود و دور و برشون پرنده پر نمی‌زد.

-    هشت تا، هشت تا کارخونه تو بندر تعطیل شدن.

خیلی دلم می‌خواست بدونم خودشم کارگر یکی از این کارخونه‌ها بوده یا نه. که خودش ادامه داد:

-    ما یه نوع پلاستیک می‌ساختیم که هر پاکتش رو هشت میلیون ازمون می‌خریدن. اما حالا اون پاکتها رو فقط چین ازمون می‌خره. اونم به قیمت یه میلیون.

دستی به موهای جوگندمیش کشید و توی آینه مرتبشون کرد. متین ازش پرسید از اوضاع  تهران خبر داره؟

-    توی شبکه العربیه یه چیزایی دیدیم. ولی می‌دونی چیه؟ از سه سال پیش که مردم اینجا اعتراض کردن و هزار نفرشون رو بردن حبس دیگه کسی جرات تکون خوردن نداره. حتی اگه تهران زیر و رو هم بشه مردم اینجا دست از پا خطا نمی‌کنن.

دیگه جمله هاش رو ادامه نداد. متین هم دیگه چیزی نپرسید. یه نوار نوحه عربی گذاشت و صدای رادیوش رو بلند کرد.


۸ دی ۸۸ – بندرماهشهر

فیلوسوفیا


مامانم یه مادربزرگ داشت که خدا بیامرز پیش‌بینی‌های عجیب غریبی می‌کرد. البته ما اون موقع به پیش‌بینی‌هاش می‌خندیدیم. ولی چند سال بعد معلوم شد که خیلی از پیش‌بینی‌هاش درست بوده!


یکی از این پیش‌بینی‌ها در مورد آینده‌ی ما بچه‌ها بود. ایشون عقیده داشت که خاله راضیه دانشمند می‌شه و مستانه پرفسور و مریم فیلسوف!


و البته دوتا از این پیش‌بینی‌ها درست از آب در اومد و من منتظرم که اون وسطیه هم اتفاق بیفته!


خلاصه این مریم خانوم فیلسوف ما یه چند وقتیه داره اینجا می‌نویسه و خوشحال می‌شه اگه بهش سربزنین.




پ.ن: دیگه دیدم عهدم رو که زیر پا گذاشتم و وبلاگم رو قبل از دو هفته نوشتم، چه یک وجب، چه صد وجب! 

 

زبانم در دهان باز بسته است...


چقدر خوبه که این روزا مجبور نیستم چیزی بنویسم...




پ.ن: دوستون دارم و دلتنگتونم. لطفا مواظب خودتون و دلتون باشین...