دوباره شب امتحان شده و من مثل تمام شونزده سال درس خوندنم، همین الان یاد کتابهای نخونده و فیلمهای ندیده و جاهای نرفتهام، افتادم.
اون قدر که میتونم بعد مدتها یه بسته فرهنگی بذارم اینجا و از آداب بی قراری و سری که درد... می کند و In bruges و Up in the air و حتی The Hurt locker براتون بگم.
حالا اینا که یه چیز عادیه، مشکل بزرگتر اینجاست که فقط توی همین دوهفتهای که من وقت دارم چهار پنج تا کتاب کت و کلفت زبان اصلی رو برای امتحانهام بخونم، فرصت دارم هم نمایشگاه کتاب برم و هم یکی دو روزی از این شهر دور بشم تا اردیبهشت رو درک کنم! چون هیچ کدومشون منتظر تموم شدن امتحانهای من نمیمونن...
متین یه برادر داره به اسم امین که با خانومش -فاطمه- و پسرش -یاسین- طبقه پایین خونهی باباش زندگی میکنن. امین یه اخلاقهایی داره که زیاد با باباش جور درنمیآد و زیاد با هم دعواشون می شه.
آخرین بار توی عید باهم دعواشون شده و از اون موقع تا حالا باهم قهرن!
تا اینجاش خوب یه مسئلهی تکراریه که هر چندوقت یک بار تکرار میشه. اما ایندفعه بدیش اینه که هم خیلی طولانی شده هم بقیهی خواهرها و برادرهای متین هم به خاطر احترام به باباشون، رابطهشون رو با امین قطع کردن و نه عیددیدنی رفتن خونهشون و نه حتی وقتی یکیشون مهمونی داد و همه رو دعوت کرد، به امین چیزی گفت.
البته به نظر نمیاد این مسئله برای امین زیاد مهم باشه، اما راستش وقتی خودم رو میذارم جای فاطمه خیلی حس بدی پیدا میکنم. اینکه شوهرم با باباش دعواش شده یه طرف، اینکه بقیه هم بی هیچ گناهی رابطهشون رو با من قطع کزدن یه طرف دیگه.
نمیدونم کار درستیه یا نه، ولی دلم میخواد متین راضی شه و تا باباش اینا نیستن و از مسافرت برنگشتن، امین و فاطمه رو دعوت کنیم خونهمون، حتی شده یواشکی.
دلم نمیخواد یه روزی وقتی فاطمه برمیگرده و به این روزا نگاه می کنه، حس کنه چقدر تنها و بیکس بوده.
آدم باید تکلیفش با خودش روشن باشه.
چه این وری، چه اون وری!
اینکه وایسه اون وسط روی لبه، خیلی بده!
اینکه آدم توی بلاتکلیفی زندگی کنه خیلی آزاردهنده است.
یه راه رو انتخاب کن.
این طرف یا اون طرف.
خوب اگه یه روزی فهمیدی اشتباه کردی از همون راهی که اومده بودی برمیگردی.
ولی این وسط واینستا!
اعصاب ندارما!
فک کن، گوشیم که تا حالا پنجاه بار از دستم افتاده زمین و سی بار آب ریختم توش و ده بار دل و رودهاش رو ریختم بیرون، هیچیش نشده، اونوقت این شیشمین شارژریه که باید عوض کنم!
البته که جای شکرش باقیه!
قرار بود ما مهمون دعوت کنیم و سالاد الویه درست کنیم و ببریم پارک آب آتش.
ولی همه چی برعکس شد!
دوتا دوست عزیز مهمونمون کردن پارک آب و آتش و شام بهمون الویه دادن و خیلی هم خوش گذشت...