می خوام تلاش کنم توی این ماه بیشتر از اینکه صرفا گیرنده باشم، فرستنده باشم یا حداقل گیرنده/فرستنده باشم.
دستم می لرزه. دلم هم.
چقدر انتظار کشیدم. +
تمام اردیبهشت رو انتظار کشیدم. خرداد رو هم.
تیر که شد دیگه آروم آروم انتظارم کمرنگ شد. این روزا دیگه انتظار حتی از ته ذهنم هم پاک شده بود.
اما زندگی برای من همیشه غیرمنتظره بوده.
دستم می لرزه. دلم هم.
پشت دیوار دلم یه صدای پا میاد
یه صدای آشنا از تو کوچه ها میاد
یه صدای پا میاد یه صدای پا میاد
نفسم راهشو گم کرده تو سینه
چشم من یه سایه رو دیوار می بینه
صدای تیک تیک قلبم نمی ذاره
صدای پاهاش توی گوشام بشینه
پ.ن1: از اونجایی که آدم دل رحمی هستم، دلم نمیاد کنجکاویهاتون رو بی جواب بذارم. راستش این اتفاق یه اتفاقیه شبیه رسیدن یه دوست خیلی خیلی خاص از یه سفر طولانی. با اینکه هنوز اون دوست رو ندیدی ولی از اینکه می دونی نزدیکته دلت قنج می ره و از اینکه قراره به زودی ببینیش تو پوست خودت نمی گنجی!
البته اتفاقی که برام افتاده دقیقا اینی نیست که گفتم. ولی یه جورایی شبیه همینه!
لازم به ذکر است که پای هیچ بچه ای درمیان نیست!
پ.ن2: راستی دلم برای خیلیهاتون تنگ شده بودا! چه خوب که کنجکاوی باعث شد بعد مدتها اسمهای قشنگتون رو توی کامنتها ببینم. دوستتون دارم.
پسره توی رودخونه، وسط تنگه وایساده بود. دوستش به سختی یه ذره از کوه رفته بود بالا و یه زاویه خوب پیدا کرده بود که از پسره یه عکس تکی خوشگل بندازه.
یک، دو، هنوز سه رو نگفته بود که سه چهارتا از دوستاش خودشون رو انداختن توی عکس و عکس تکی رو تبدیل کردن به یه عکس دستهجمعی. عکاس از اون بالا داد زد حالا که اومدین درست وایسین که یه عکس بهتر بندازم.
یک، دو، هنوز سه رو نگفته بود که یه نفر داد زد، صبر کن منم بیام. و درحالیکه توی آب میدوید و آب رو به همه میپاشید خودش رو رسوند توی عکس. عکاس یک کمی مکث کرد و یک کمی تعجب. آدم جدید رو نمیشناخت و تا حالا ندیده بودش. دوباره از اول شمرد.
یک، دو، هنوز سه رو نگفته بود که چندتا از آدمهایی که دور و ور بودن و فهمیده بودن اون پسره غریبه بوده، خودشون رو هل دادن توی عکس. بقیه هم که یک کمی دورتر بودن وقتی دیدن یه جمعیتی یه جا جمع شده بدو بدو خودشون رو رسوندن و وقتی فهمیدن قضیه چیه در حالیکه از زور خنده نفسشون در نمیومد، چپیدن توی عکس و ...
عکاس با دهن باز اون بالا منتظر بود ببینه بالاخره آخرش چی میشه. حدود 100، 150 نفر که جمع شدن، یکی داد زد پس چرا عکس نمیگیری؟
عکاس با نیش باز دوربینش رو بالا برد و داد زد: یک دو سه! عکس رو که نگاه کرد، 100، 150 تا آدم شاد دیوونه رو دید.
با خودش فکر کرد اگه یه روزی یه نمایشگاه عکس با موضوع شادی برگزار شه، حتما این عکس برنده میشه، چون مطمئن بود خیلی از این آدمها مدتها بود که لبخند هم به لبشون نیومده بوده...
پ.ن: تنگه واشی
این چند روزه خیلی سخت، زحمت کشیدم. هر روز از پنج صبح بیدار بودم و تا یک و دوی شب! یه کاری داشتم که میخواستم تمومش کنم. خیلی عجلهای نبود، هنوز برای انجامش فرصت داشتم، ولی دلم میخواست زودتر تموم شه و خلاص شم.
روزی اولی که قرار شد این کار رو انجام بدم، بهش به چشم یه کار غیرممکن نگاه میکردم. دیشب اما کار غیرممکنم، ممکن شد. حدود ساعت سه بود که تموم شد. از ذوقم نمیدونستم چی کار کنم. شروع کردم به تمیز کردن خونه! صبح هم از سر ذوق ساعت پنج بیدار شدم و به ادامهی خونهتکونی پرداختم.
الان یه کار ممکن شده دارم و یه خونه تمیز و یه دلی که دلتنگ متینه و کلی حس رهایی و آرامش، همراه با لحظهشماری برای رسیدن متین از سفر ...
هربار که میرفتم کتابخونه یه لیستی همراهم میبردم که اونجا سردرگم نشم. معمولا هم لیستم رو از توی این لیستهای 100 کتاب که باید قبل از مرگ بخوانید و ... که نمونههاش توی اینترنت زیاده انتخاب میکردم.
ولی راستش هربار تقریبا فقط یکی از سه تا کتابی رو که گرفته بودم دوست داشتم و با لذت میخوندم. دومی رو به زور میخوندم و هی فکر میکردم آخه آدمها از چی این کتاب خوششون اومده. سومی رو هم چند صفحه اولش رو که میخوندم دیگه بیخیال زجر دادن خودم می شدم.
این بار که رفتم کتابخونه لیستم رو نبرده بودم! دوتا کتاب رو با کلی جستجو پیدا کرده بودم و هیچ ایدهای راجع به سومی نداشتم که یه دختر دبیرستانی قبل از من اومد و کتابهاش رو پس داد. سه تا رمان دستش بود. یهو دلم تنگ شد برای دوران دبیرستان که بیخیال همهچی یه رمان میگرفتم دستم و معمولا رمانها اونقدر جذاب بود که ساعتها میگذشت بدون اینکه گذشت زمان رو حس کنم.
یهو دلم تنگ شد و بی اختیار دستم رفت به طرف یکی از کتابهای دختره. بعد از او – تکین حمزه لو.
دیروز عصر، بیحوصله و غمگین اومدم روی تخت دراز کشیدم که یاد این کتابه افتادم. برش داشتم و از همون صفحه اولش اونقدر گیرا بود که دیگه دلم نیومد بذارمش زمین. وقتی از جام بلند شدم که هوا تاریک شده بود و دیگه چشمم به زور هم نوشتههای کتاب رو نمیدید و تازه اون موقع بود که فهمیدم اونقدر گریه کردم که بالش خیس خیسه.
اون چیزی که چشمهام رو خیس کرده بود، قصه روزهای جنگ بود. ولی نه قصه مردهای جنگ بلکه قصه زنها و بچههای جنگ. قصه زنی که هنوز مهر شناسنامهاش خشک نشده بود شوهرش رفته بود جبهه و همش چشمش به در بود و گوشش به اخبار. قصه مادری که پسرهاش رفته بودن و قصه بچهای که از وقتی که به دنیا اومد پدری بالای سرش نبود و ...
فکر میکردم ما دهه شصتیهای خودخواه چرا انقدر فکر میکنیم از همه نسلهای قبلیمون بیشتر زجر کشیدیم؟ بچهای که اون موقع حداکثر شیش هفت سالش بوده و توی دنیای بچگی خودش، بیشتر زجر کشیده یا زنی که هر روز تا شب توی صف نون و شیر و گوشت و ... بوده و هرشب تا صبح منتظر شوهرش بوده؟
حس می کردم تا حالا نفهمیده بودم مامان چقدر سختی کشیده. نفهمیده بودم چقدر تنهایی کشیده بوده. نفهمیده بودم توی روزهایی که من به دنیا اومدم چه حالی داشته.
حس کردم باید برم و بشینم پای حرفهاش... شاید کلی حرف نگفته از اون روزا توی دلش پنهان کرده باشه...
می خوام یه ختم قرآن بذارم برای هیوای عزیز که متاسفانه 40 روزه که بین ما نیست...
هرکس می تونه توی ماه رمضون یه جز قرآن به نیت هیوا بخونه، لطفا توی کامنتها اعلام کنه...
1 | hiva | 11 | ساناز | 21 | لیلا |
2 | مریم | 12 | میرزابنویس | 22 | یک فنجان آرامش داغ |
3 | محیا | 13 | نینا | 23 | چیکا |
4 | غزل | 14 | ژرفا | 24 | شادی |
5 | آزاده | 15 | تینا | 25 | رها |
6 | صحبا | 16 | باران | 26 | مریم 2 |
7 | نازی | 17 | ملیحه | 27 | رها |
8 | خواهری | 18 | زهره | 28 | مهدیس |
9 | مستانه | 19 | داداش هیوا | 29 | روانی |
10 | خانمه | 20 | داداش هیوا | 30 | مهدی |
پ.ن : هیوا چند ماه پیش وقتی رفته خون اهدا کنه متوجه می شه که سرطان خون داره بعد از اون چند ماه توی بیمارستان بستری بود و ...
خورشید یواش یواش داره خودش رو میکشه بالا. نصف صورتش از پشت دیوار کوتاه کناری پیدا شده و نصف دیگهاش هنوز پشت دیوار پنهانه.
نصف ایوون گرم شده و نصف دیگهاش هنوز حال و هوای خنک سحرها رو داره. شیر آب رو باز میکنم تا به گلدونها آب بدم. اول آب بیرون نمیاد و بعد که من دارم سعی میکنم بفهمم مشکل چیه یهو با فشار میاد بیرون و یه کمی خیسم میکنه.
یه جیغ کوتاه میزنم. ولی بعد حس می کنم چه حس خوبی دارن سلولهام و چی بهتر از اینکه تجربههای خوبم رو با دیگران شریک بشم؟
به یه بهانهای متین رو صدا میکنم توی ایوون. هنوز چشمهاش درست و حسابی باز نشده که سرتاپاش خیس میشه. ولی نمی دونم چرا عوض اینکه سرحال بشه، عصبانی شده
متین هم که اصولا اهل کم آوردن نیست از غفلت من استفاده میکنه و شلنگ رو میگیره به سمتم و سرتاپام رو با آب می شوره و خودش فرار میکنه توی حموم.
میرم زیر انداز رو برمیدارم و پهن میکنم وسط ایوون. روی مرز آفتاب و سایه. دراز میکشم روش. سرم توی آفتاب و دلم توی سایه.
سرم گرم می شه و دلم خنک!