دو سالگی

کودکی ابدیمان

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

دو ساله شد.

کودکی ابدی

 

عزیز من!

از اینکه می‌بینی با این همه مسئله‌ی برای سخت و جانگزا اندیشیدن، هنوز و باز، همچون کودکان سیر غشغشه می‌زنم، بالا می‌پرم و ماشینهای کوکی را کف اتاق می‌سرانم، با بادکنک بادالویی که در گوشه‌یی افتاده بازی می‌کنم و به دنبال حرکتهای ساده‌لوحانه و ولگردانه‌اش، ولگردانه و ساده‌لوحانه می‌روم تا باز آن را از خویش برانم و ناگهان به سرم می‌زند که بالا رفتن از دیوار صاف صاف را تجربه کنم‌، گرچه هزار بار تجربه کرده‌ام، و با سرک کشیدنهای پیوسته و عیارانه به آشپزخانه، دَلگی‌های دائمی‌ام را نشان می‌دهم، و نمک را هم قدری نمک می‌زنم تا شورتر شود و خوشمزه‌تر، مرا سرزنش مکن و مگو که ای پنجاه ساله مرد!

پس وقار پنجاه سالگی‌ات کو؟

نه ...

همیشه گفته‌ام و باز می‌گویم، عزیزمن، کودکی‌ها را به هیچ دلیل و بهانه، رها مکن، که ورشکست ابدی خواهی شد ...

آه که در کودکی چه بیخیالی بیمه‌کننده‌یی هست و چه نترسیدنی از فردا...

بانوی من!

مگر چه عیب دارد که انسان، حتی در هشتاد سالگی هم الک دولک بازی کند، و گرگم به هوا، و قایم باشک، و اَکَردوکِر، و تاق یا جفت، و نان بیار کباب ببر و اتل متل...

جداً مگر چه عیب دارد؟ مگر چه خطا هست در اینکه برای چیدن یک دانه تمشک رسیده که لابه‌لای شاخه‌های به هم تنیده جا خوش کرده است، آن همه تیغ را تحمل کنیم؟

مگر کجای قانون به هم می‌خورد، اگر من و تو، و جمع بزرگی از یاران و همسایگانمان در یک روز زرد پاییزی، صدها بادبادک رنگین را به آسمان بفرستیم و کودکانه به رقص‌های خالی از گناهِ آنها نگاه کنیم؟

بادبادک‌ها، هرگز ندیده‌ام که ذره‌ای از شخسصت ادمها را به خاطره بیندازند.

باور کن!

اما شاید، طرفداران وقار خیال می‌کنند که بادبادک بازی ما، صلح جهانی را به مخاطره خواهد انداخت، و تعادل اقتصاد جهانی را، و عدل و انصاف و مساوات جهانی را ... بله؟

بانوی من!

برای آنکه لحظه‌هایی سرشار از خلوص و احساس و عاطفه داشته باشی باید که چیزهایی را از کودکی با خودت آورده باشی و گهگاه، کاملاً سبکسرانه و بازیگوشانه رفتار کرده باشی.

انسانی که یادهای تلخ و شیرینی را از کودکی، در قلب و روح خود نگه ندارد و نداند که در برخی لحظه‌ها واقعاً باید کودکانه به زندگی نگاه کن، شقی و بی‌رحم خواهد شد...

حبیب من! هر گز از کودکی خویش آنقدر فاصله مگیر که صدای فر یادهای شادمانه‌اش را نشنوی یا صدای گریه‌های مملو از گرسنگی و تشنگی‌اش را...

اینک دستهای مهربانت را به من بسپار تا به یاد آنها بیاورم که چگونه باید زلف عروسکها را نوازش کرد...

 

منبع: نادر ابراهیمی- چهل نامه‌ی کوتاه به همسرم

برسد به دست خدا

خدای مهربونم، سلام.

اگر از احوالات ما بپرسید عرض شود که خوبیم و ملالی نیست جز دوری شما.

نه اینکه فکر کنید دلمان می‌خواهد بمیریم و به دیدارتان بیاییم. نه، دلمان می‌خواهد همین جا و با چشم دل شما را ملاقات کنیم.

چندیست که با شما درددل نکرده‌ایم و سخن نگفته‌ایم و همین سبب شده که عجیب دلمان برایتان تنگ باشد، اما اگر اجازه بدهید‌، دلتنگی‌ها و عاشقانه‌هایمان را بگذاریم برای خلوت نیمه شب.

اما غرض از مزاحمت، دیشب پیش از خواب، صدای قطرات باران که به پنجره می‌خورد مرا حسابی به هیجان آورد و از آنجا که دلم برای باران تنگ بود و از شوق اینکه این باران هشتاد سانتی‌متر برفی را که توی حیاط نشسته می‌شوید و با خود می‌برد، صدها بار برای این باران شکر کردم. اما صبح که بیدار شدم چشمم به جمال هفت هشت سانتیمتر برف جدید روشن شد.

خدا جان، حالا هم نیامده‌ام که ناشکری کنم. لابد صلاح می‌دانی هنوز هم برف بیاید. فقط آمده‌ام بگویم تشکرهای دیشب را به حساب این برف نگذاری.

خدای نازنینم، خبر دارید که هروقت از آسمان برف نازل می‌کنید گاز ما قطع می‌شود و تا صبح از سرما به خود می‌لرزیم؟

می‌دانید که تمام پرتقالهایمان یخ زده و تلخ شده است؟

می‌بینید هر شب که به خانه می‌رویم کفش و لباسهایمان را می‌شوییم و صبح همین که پایمان را از در خانه بیرون می‌گذاریم باز همان آش است و همان کاسه؟

خبر دارید که از ترس سرما چند وقت است پایمان را دربند نگذاشته‌ایم و دلمان برای لواشک‌ها و آلوچه‌هایش لک زده است؟

خدای خوبم حالا ما یک جوری این اوضاع را تحمل می‌کنیم. ولی دلتان به حال این گربه‌ی بیچاره نمی‌سوزد که فقط دلش به این خوش است که صبح شود و در شرکت باز شود و بدود و بیاید روی فن‌کوئل بخوابد؟ راستی این بیچاره شبها تا صبح چه می‌کند؟

دلتان برای آن دانه‌های زیر خاک نمی‌سوزد که دلشان خوش است که کم کم بهار دارد میاید؟ بیچاره‌ها خبر ندارند وقتی بعد از آن همه تلاش پوسته‌ی سخت خود را بشکنند و با زحمت از خاک یخ زده بیرون بیایند، باز هم نمی‌توانند خورشید را ببینند.

بقیه‌ی حرفهایم را شب یواشکی می‌گویم.

خدانگهدار (منظورم این است که خودتان مواظب خودتان باشید.)

شیرین پلو

 

باز مریم غر می‌زنه : " پس کی می‌خوای بلند شی؟ من ساعت یک کلاس دارم."

دارم آخرین کتاب اسماعیل فصیح رو می‌خونم. زیاد برام مهم نیست دیگران راجع به فصیح چه قضاوتی دارن. من دوستش دارم و سرنوشت جلال آریان - شخصیت ثابت تمام کتابهای فصیح - برام مهمه. برام مهمه که بدونم الان کجاست و چی کار می‌کنه. برام مهمه که بدونم بعد از بازنشستگیش چی کار داره می‌کنه و چه جوری زندگی می‌کنه. چون می‌دونم جلال آریان انعکاس شخصیت خود فصیحه و این کتابها زندگی نامه‌ی خودشه. حتی اگه اول تمام کتاباش بنویسه: "کلیه‌ی شخصیتها، رویدادها و صحنه‌های این رمان خیالی است و هرگونه تشابه احتمالی بین آنها و آدمها، رویدادها و حوادث واقعی به کلی تصادفی است."

سر مریم داد می‌زنم: " گفتم ساعت ده بلند می‌شم، یعنی ساعت ده بلند می‌شم."

می‌گه: " الان ساعت ده و ربه خانوم خانوما"

مامان و بابا از صبح رفتن "سه راه امین‌حضور" که یخچال، گاز و ماشین لباس‌شویی بخرن. هفته‌ی پیش با هم رفتیم و پسندیدم. حالا رفتن پولش رو بدن و بخرن.

بلند می‌شم و مرغ رو پاک می‌کنم و می‌ذارم بپزه. یه دستم به قابلمه است و یه دستم به کتاب.

 

جلال هنوز هم توی آپارتمان خیابان تکش همراه با خواهرش فرنگیس زندگی می کنه.

 

یه ظرف کوچیک آب می‌کنم و دو قاشق شکر توش می‌ریزم و می‌ذارم رو گاز جوش بیاد.

 

یه مدتیه که فرنگیس رفته آمریکا پیش دخترش و جلال تنها زندگی می‌کنه.

 

آب که جوش میاد خلال پوست پرتقال و خلال بادوم رو می‌ریزم توش.

 

جلال این روزا رو با خانم فرحی همکار سابقش می‌گذرونه. هر شب تلفنی با هم تماس دارن و گاهی شبها هم جلال می‌ره خونه‌ی خانم فرحی.

 

برنج رو خیس می‌کنم و مرغ رو از روی گاز بر می‌دارم تا یه کم سرد بشه.

 

یکی از همون شبها بود که جلال توی شهرک اکباتان خداداد رو دید. شاگرد و همکار سابقش توی آبادان.

 

مرغها رو ریز می‌کنم و توی ماهیتابه سرخشون می‌کنم.

 

خداداد با پدر پیرش زندگی می‌کنه. پنج شش ساله که بوده باباش به خاطر لجبازی برش می‌داره و از آبادان فرار می کنه. از اون به بعد دیگه خداداد خبری از مادرش نداره. فقط از بعضی ها شنیده که مادرش رفته هندوستان.

 

آب یه پرتقال رو می‌گیرم و می‌ریزم روی پوست پرتقالها و می‌ذارم یه جوش دیگه بخوره.

 

خداداد از بچگی سرطان لنف داشته و توی جنگ هم شیمیایی می‌شه.

 

آب برنج که جوش میاد برنج رو می‌ریزم توش.

 

جلال بهش اصرار می کنه که باید برای درمان بری انگلیس. خداداد اما به فکر پدر پیرشه. جلال اصرار می کنه و خداداد می‌گه بابا تهدیدم کرده که اگه ببرمش آسایشگاه خودکشی می‌کنه.

 

برنج رو آب کش می‌کنم. روغن می‌ریزم ته قابلمه و نون می‌ذارم تهش.

 

جلال می‌گه پیرمردها توی این سن جرئت خودکشی ندارند.

 

برنج رو می ریزم توی قابلمه و مرغها و خلال پوست پرتقال و خلال بادوم رو می‌ریزم لابه‌لاش و دمکنی رو می‌ذارم و میام توی اتاق.

 

خداداد تعریف می‌کنه که توی جونیش عاشق شده بوده. اما باباش مانع ازدواجش می‌شه. بعد هم معشوقه اش توی یه تصادف کشته می شه. حال جلال بد میشه و مجبور می‌شه با چند تا قرص خواب آور بخوابه.

 

یه نگاهی به گوشیم میندازم. از دیشب سایلنته و شش تا اس‌ام‌اس و شش تا میس‌کال رو  صفحه‌اش دیده می‌شه. لابد متین کلی نگران شده.

بهش زنگ می‌زنم و قبل از اینکه دعوام کنه ازش معذرت‌خواهی می‌کنم. یک کمی با هم حرف می‌زنیم. گوشیش زنگ می‌زنه و می‌گه یه ربع دیگه بهت زنگ می‌زنم.

بی‌خیال جلال و خداداد می‌شم و می‌رم یه سر به وبلاگم می‌زنم. دارم کامنتها رو تایید می‌کنم که گوشیم زنگ می‌زنه. متینه. از اینترنت میام بیرون و بهش زنگ می‌زنم. نیم ساعتی با هم حرف می‌زنیم و کارایی که داریم با هم مرور می‌کنیم. بهش می‌گم همین روزا باید با هم بریم تلویزیون بخریم. بعد از عید همه چیز گرون می‌شه. ذوق می‌کنه و می‌گه من ال‌سی‌دی می‌خوام با سینمای خونوادگی! می‌گم میل خودته، پولش رو خودت باید بدی.

مریم از توی آشپزخونه داد می‌زنه که غذات سوخت. می‌دوم تو آشپزخونه. هنوز نسوخته. خاموشش می‌کنم و داغ داغ تستش می‌کنم. خیلی خوشمزه است. به مریم می‌گم بیا بکش و بخور و برو یه وقت دیرت نشه. متین می‌گه منم می‌خوام. براش می‌کشم توی ظرف غذام که شنبه براش بیارم شرکت. با هم خدافظی می‌کنیم و تلفن رو قطع می‌کنم.

زنگ می‌زنم به مامان. می‌گه همه چیز رو خریدیم و داریم میایم خونه. توی دلم کلی ذوق می‌کنم و با رویای روزی که توی خونه‌ی خودمون و روی گازم برای متین شیرین‌پلو درست می‌کنم، لبخند می‌زنم.

نوابیغ

 

شنیدین می‌گن آدمهای نابغه یا اونهایی که آی‌کیوشون از یه عددی بالاتره معمولاْ توی زندگی عادی و معمولیشون خیلی خنگ بازی در می‌آرن؟ من این موضوع رو نه تنها شنیدم بلکه تا حالا بارها و بارها به عینه دیدم. آخه از این جور آدمها دور و برم زیاد داشتم.

یادش به خیر یکی از معلمای مدرسمون به این جور آدما می گفت: نوابیغ

 

مثلاً یکی از همکارام. یه دختر باهوش دانشگاه شریفیه که کلاً خیلی حالیشه. ولی دیروز موقع ناهار رفته گلدونی رو که روی میز غذاخوری بوده آب کرده و اومده می‌گه دیدم پارچ روی میز نیست گفتم از این استفاده کنیم.

یا چند وقت پیش می‌خواست پرده‌ی اتاقمون رو جمع کنه و پرده هم لوردراپه است. وایساده بود نگاهش می‌کرد و می‌گفت این رو چی کارش باید بکنم؟

 

رئیس کوچیکه هم جز همین دسته محسوب میشه. بالاخره اینکه کسی لیسانس و فوق و دکتراش رو از شریف بگیره الکی که نیست، نبوغ می‌خواد دیگه.

این آقا خیلی وقتها یه کارایی می کنه که باعث خنده می‌شه. آخرین شاهکارش اینه که عقیده پیدا کرده باید کتابهای به درد بخوری رو که وجود داره برای شرکت بخره تا همه بتونن از اونها استفاده کنن.

حالا دیشب با عجله زنگ زده به متین که فردا برات یه ماموریت دارم. متین می گه چی؟

می گه لیست این کتابهایی رو که می گم بنویس فردا برو از انقلاب بخر.

حالا واقعاً فکر می کنین این کتابهای به درد بخور که باید توی شرکت باشه تا همه بتونن ازشون استفاده کنن، چی بودند؟

راز داوینچی، وکیل خیابانی، قلعه‌ی دیجیتالی و از همه بدتر پارک ژوراسیک.

امروزم متین جدی جدی پاشده رفته انقلاب این کتابها رو بخره. منم خوشحال از اینکه نیست رفتم یه پاستیل برای خودم خریدم و دارم تنهایی نوش جونش می‌کنم.

سال‌های دور از کودکی

 

توی فیلم ماهی بزرگ یک دیالوگ عجیب هست. "دختر از مرد جوان می‌پرسد تو چند سالت است؟ مرد جوان جواب می‌دهد ۱۸ سال. دختر می‌گوید وقتی من ۱۸ ساله شوم تو ۲۸ سالت است. وقتی من ۲۸ سالم بشود، تو ۳۸ سالت می‌شود. وقتی من ۳۸ سالم بشود  تو ۴۸ سالت می‌شود و آن وقت دیگر با هم زیاد اختلاف سن نداریم."

یاد بچگیهایمان افتادم و این خطی نبودن عجیب زمان. آن موقعها یک سال خیلی بود. از یک عید تا عید بعد. حتی کفشهای عید قبل دیگر اندازه‌مان نمی‌شد و دختر خاله‌های یک سال بزرگتر آدمهای خیلی بزرگی محسوب می‌شدند. آدمهایی که باید ازشان حساب می‌بردیم و کلی حرف و شعر و نقاشی بیشتر از ما بلد بودند. حالا بماند که با دخترعموهای چهار سال بزرگتر می‌شد رفت خرید و از خیابان رد شد. آنها حتی می‌توانستند قصه هم برایمان بخوانند. ولی حالا با همه‌ی آنها می‌شود هم صحبت شد و از ارتفاعی مساوی دانسته‌ها را رد و بدل کرد. اختلاف سن یک بچه‌ی ۶ ساله با ۷ ساله خیلی بیشتر از اختلاف سن یک آدم ۲۶ ساله است با ۲۷ ساله و همین طور هم کمتر می‌شود. نمی‌دانم برای آدمهای ۷۶ ساله با ۷۷ ساله چطور می‌شود. تازه آنجا هم اختلافها ثابت نیست.

من احساس می‌کنم فاصله‌ی بین ۱۴ تا ۱۵ خیلی زیاد است. یک بچه‌ی ۱۵ ساله دیگر آدم بزرگ است ولی بعد که ۱۵ را گذراندی، دیگر سالها همین‌طوری می‌گذرند. می‌شود یک کفش را سه سال پوشید و دیگر لازم نیست برای هیچ سنی انتظار کشید. روزها خیلی زودتر شب می‌شوند و ماه‌ها خیلی زودتر سال. دیگر دانسته‌ها به سن آدمها ربطی ندارد.

هرچه پیرتر می‌شویم زمان سریعتر می‌گذرد. با این حساب الان بیشتر از نصف عمرمان را گذرانده‌ایم. باید دیگر بارمان را بسته باشیم. دارد دیر می‌شود.

 

منبع: نسیم مرعشی - همشهری جوان

سالن عروسی

چند روزه یه اضطراب و دلشوره‌ی عجیب بدجوری افتاده به جونم. هرچی هم فکر می‌کنم دلیلش رو نمی‌فههم. یه خورده فکر می‌کنم شاید دلیلش اینه که اینجا دارم همه‌ی رازهای زندگیمون رو افشا می‌کنم. ترس از اینکه یه آشنا اینجا رو پیدا کنه و بخونه.

البته نگران نباشین. چون مطمئنن قصه رو تمومش می‌کنم. خودم بیشتر از هرکس دیگه‌ای مشتاق نوشتنش هستم. احساس می‌کنم این طوری دارم گذشته‌ام رو تصفیه می‌کنم و به حسابای خودم رسیدگی می‌کنم. مگه نشنیدین می‌گن حاسبوا قبل ان تحاسبوا.

دیشب بالاخره رفتیم و تاریخ عروسی‌مون رو مشخص کردیم و سالن رزرو کردیم. از اول فروردین تا دهم شهریور که ماه رمضون شروع می‌شه همه‌ی تعطیلات و چهارشنبه،‌ پنجشنبه و جمعه‌ها پر شده بود. من نمی‌دونم مردم چرا انقدر ازدواج می‌کنن؟

شنبه ۲۲ تیر رو انتخاب کردیم. شب تولد امام جواد. من همیشه یه جور حس خاص نسبت به امام جواد داشتم. یه جواریی بیشتر از بقیه باهاش حال می‌کردم. خلاصه از این بابت خیلی خوشحالم. فقط یه خورده سر نوع پذیرایی با بابای متین اختلاف‌نظر داریم و نمی‌دونیم می‌تونیم این اختلاف رو حل کنیم یا نه. آخه بابای متین خیلی آدم غُد و لجبازیه.

توی مسابقه‌ی شرکت اول شدم و امروز مرحله‌ی بعدی مسابقه در سطح استانی بین بچه‌های شرکت ما و شعبه‌های دیگه‌ی شرکت مثل اصفهان و شیراز برگزار شد. توی این مرحله هم من و یکی دیگه از بچه‌ها مشترکاً اول شدیم که و قرار شده دوباره بین ما دو تا مسابقه برگزار کنن.

قسمت بعدی قصه رو روی کاغذ نوشته بودم و دیشب گذاشتمش زیر تشکم. ولی صبح یادم رفت همراهم بیارمش. اگه قسمت بود و مامان خانومی تا عصر به محموله دسترسی پیدا نکرده بود، شب تایپش می‌کنم و می‌ذارم.

 

اضافه شده در ساعت ۱:۵۱: من قهرمان شدم . دارم می‌رم جایزه‌ام رو بگیرم. حالا مونده تا شماها مستانه رو بشناسین .