بار سنگین

مامان‌بزرگ خواب دیده بود حامله‌ام. نگران شده بود. یواشکی بهم گفت خیلی مواظب باشم.

 

مامان خواب دیده بود حامله‌ام. نگران شده بود. دیگه اجازه نمی‌داد شب با متین بیرون باشم.

 

من خواب دیده بودم حامله‌ام. نگران شده بودم. دنبال تعبیرش گشتم. نوشته بود نشونه‌ی یه بار سنگینه. فکر کنم بار سنگین گناهام رو می‌گفت.

 

من خواب دیدم که بچه‌دار شدم. خوشحال شدم. دنبال تعبیرش نگشتم. دوست  دارم تعبیرش این باشه که خدا من رو بخشیده و من رو از اون بار سنگین رها کرده.

دعوا

صبح از در خونه که رفتم بیرون دیدم دو نفر افتادن به جون هم. یکیشون به اون یکی فحش می‌داد و به طرف می گفت چرا فحش می‌دی؟

نمی‌دونم سر چی دعواشون شده بود. اما بدجوری داشتن همدیگه رو می‌زدن. دو سه نفر ریختن از هم جداشون کنن.

من فرار کردم. نه اینکه فکر کنین ترسیده بودم، نه. فقط نگران بودم که از سرویس جا نمونم.

 

*   *   *

 

می‌رم توی اتاق خانوم منشی یه شماره تلفن ازش بپرسم. داره تلفنی حرف می‌زنه: " قربونت برم پس بالاخره باهاش حرف زدی... خیلی خوشحال شدم عزیزم..."

کنجکاو می‌شم. می‌رم دفتر تلفن رو از روی میزش بر می‌دارم و الکی باهاش ور می‌رم. گوشم به تلفنه: "عزیزم برنامه‌ی فردات چیه؟...پس بهم خبر بده فدات شم...خیلی احمقی...اگه یک کلمه‌ی دیگه حرف بزنی..." گوشی رو محکم می کوبه روی تلفن.

زود دفتر تلفن رو می‌ذارم سرجاش و از اتاق می رم بیرون.

 

*   *   *

 

توی ناهارخوری نشستیم و مثل همیشه بحثهای خاله زنکی داغه. حرف از ناموس و کبودی زیر چشم و دیه است. نمی‌فهمم چی می‌گن. ولی ظاهراً بقیه از موضوع خبر دارن.

از خانوم منشی می‌پرسم چه خبر شده؟ می‌گه صبح قبل از اینکه بیای، اینجا معرکه‌ای بود.

" آقای شکیبا مدتیه که با آقای آبدارچی سر لج افتاده و اذیتش می‌کنه. امروز صبح دوباره سر پر کردن یه فرم ناقابل به آقای آبدارچی گیر می‌ده و آقای آبدارچی هم می‌گه وظیفه‌ی من نیست و کاری رو که می‌خواسته انجام نمی‌ده.

آقای شکیبا هم شروع می‌کنه به بد و بیراه گفتن. اما آقای آبدارچی محلش نمی‌ذاره. آقای شکیبا هم بیشتر لجش می‌گیره و یه فحش ناموسی می‌ده. آقای آبدارچی تحملش تموم می‌شه و یقه‌اش رو می‌چسبه. البته تنها کاری که آقای آبدارچی می‌کنه، کندن دکمه‌ی لباس شکیبا بوده ولی به جاش یه مشت می‌خوره و پای چشمش بدجوری کبود می‌شه.

آقای شکیبا که اوضاع رو اینطوری می‌بینه زود صحنه رو ترک می‌کنه و متواری می‌شه.

آقای آبدارچی هم به توصیه‌ی بچه‌ها می‌ره بیمارستان که یه گواهی بگیره و بتونه دیه‌ی چشمش رو بگیره."

 

*   *   *

 

تحقیقات علمی نشون داده روز سیزدهم و چهاردهم ماه قمری به دلیل تاثیر ماه روی اعصاب، آدمها حساس‌تر و زودرنج‌تر می‌شن.

یادم باشه امروز یه نگاهی به تقویم بندازم.

مستمع آزاد


وقتی خانوم ناظم داشت با خانوم سعیدی حرف می‌زد، اسم مستانه رو شنیدم. رفتم پشت در کلاس وایسادم ببینم چی دارن درباره‌م می‌گن. خانم ناظم گفت نمره ثلث اول رو براش رد کنیم؟ خانوم سعیدی گفت نه. مستانه مستمع آزادِ **.

نمی‌دونستم مستمع آزاد یعنی چی ولی خیلی ناراحت شدم. آخه فاطمه که مستمع آزاده هر وقت دلش می‌خواد میاد سر کلاس و هروقت دلش نمی‌خواد نمیاد. تازه ثلث اول امتحان ریاضی نداد ولی خانوم هیچی بهش نگفت. تازه بعضی وقتها خانوم سعیدی مشقهاش رو صحیح نمی‌کنه.

من دلم نمی‌خواست مستمع آزاد باشم.

فرداش وقتی خانوم سعیدی دیکته گفت همه رو غلط نوشتم. مثلاً سیب رو نوشتم صیب، اردک رو نوشتم ادک.

نمره‌ام شد شونزده و نیم. خانوم وقتی ورقه‌ها رو داد گفت باید ماماناتون امضاش کنن.

گریه‌ام گرفت. دلم نمی‌خواست مامانم ببینه من شونزده و نیم شدم.

خانوم اومد بهم گفت چی شده؟ چرا انقدر غلط نوشتی؟ گفت ما هنوز صاد رو درس ندادیم اونوقت تو سیب رو با صاد نوشتی؟

گفتم مخصوصاً این طوری نوشتم. چون من مستمع آزادم. مثل فاطمه. اول یه ذره خندید. بعد عصبانی شد. گفت کی این رو بهت گفته.

اگه می‌گفتم پشت در گوش وایسادم بیشتر عصبانی می‌شد. گفتم خودم فهمیدم.

گفت مستانه جان وضعیت تو با فاطمه فرق می‌کنه. فاطمه سال دیگه دوباره میاد سر کلاس اول می‌شینه. ولی تو می‌ری کلاس دوم. فقط سال دیگه دوباره میای و امتحانهای کلاس اول رو می‌دی.

نفهمیدم چرا این طوریه. ولی از اینکه مثل فاطمه نبودم خوشحال شدم.

به خانوم گفتم خانوم قول می‌دم دیگه نمره‌ام کم نشه. می‌شه این دیکته‌ام رو مامانم امضا نکنه؟ خانوم خندید و گفت به شرط اینکه قول بدی.

قول دادم.



 ** مستمع آزاد یعنی شنونده آزاد. اونوقتها به بچه‌هایی که به هر دلیلی توی مدرسه ثبت نام نمی‌شدن ولی از کلاسها استفاده می‌کردن گفته می‌شد. من متولد نیمه دوم بودم و مدرسه نمی تونست قانونا من رو ثبت نام کنه. ولی به اصرار مامان و بابا راضی شده بود که به صورت مستمع آزاد سر کلاس برم.

  

ذهن‌زدگی

 

ذهن‌زدگی یه بیماریه. یه بیماری که مسری نیست، اما همه‌ی ما کم و بیش بهش دچاریم.

یه بیماری که اونقدر شایعه که دیگه هیچ کس بیماری محسوبش نمی‌کنه .

اگه بخوام توی یه جمله این بیماری رو تعریف کنم می‌گم به فرمانروایی ذهن بر روح و روان انسان، ذهن‌زدگی گفته می‌شه.

حقیقت اینه که اون چیزی که باید توی وجود هر انسان فرمانروایی کنه، روحشه. ذهن فقط یه ابزاره. یه ابزار برای اینکه به رشد و تکامل روح کمک کنه.

از ذهن هم باید مثل دست و پا استفاده کرد. همون‌طور که فقط موقعی که می‌خوایم راه بریم پامون رو حرکت می‌دیم و در بقیه‌ی مواقع، مثلاً‌ وقتی که می‌نشینیم پا دیگه پا نباید حرکتی داشته باشه،‌ ذهن هم فقط باید در صورت نیاز بهش به کار بیفته و در بقیه‌ی مواقع آروم باشه.

اما بیشتر اوقات ذهن،‌ این ابزار پیچیده تبدیل می‌شه به یه فرمانروا و همه چیز رو تحت سلطه‌ی خودش می‌گیره و همه‌ی انرژی انسان رو صرف خودش می‌کنه.

اون موقع است که این بیماری خودش رو نشون می‌ده. این بیماری خیلی آروم و بی‌سروصدا آدم رو مبتلا می‌‌کنه. برای همین تشخیص به موقع اون و پیشگیری از اون کار ساده‌ای نیست. اما علائم و عوارض آشکار و پنهان زیادی داره.

آدم گاهی به خودش میاد و می‌بینه مدتهاست فقط توی ذهنش و با افکارش زندگی کرده. مدتهاست که جای معنویات توی زندگیش خالیه.

ذهن یه قدرت تصویر سازه. برای همه چیز تصویرسازی می‌کنه. برای همین از چیزهایی که نمی‌تونه تصویری ازشون بسازه فرار می‌کنه.

آدم ذهن‌زده به تدریج ارتباطش رو با مسائل معنوی از دست می‌ده چون ذهن از این مسائل فرار می‌کنه.

آدم ذهن زده دچار خستگیهای روحی می‌شه. بدون اینکه بدونه دلیلش چیه.

آدم ذهن‌زده‌ کمتر با حسهاش ارتباط برقرار می‌کنه. کمتر میبینه. کمتر میشنوه.

آدم ذهن زده از لطافت بارون،‌ از صدای پرنده‌ها،‌ از زیبایی گلها لذتی نمی‌بره.

آدم ذهن زده،‌ نشونه‌ها رو نمی‌بینه و قدرت شهودش از کار می‌افته.

...

درمان این بیماری ساده نیست. اما ممکنه.

راه‌حلش اول از همه اینه که ذهن شناخته بشه و بین ذهن و دل و روح تفکیک حاصل بشه.

این شناخت اولین قدمه ولی قدم خیلی بزرگیه.

قدم بعدی انجام تمرینهاییه که توی این تمرینها انسان انرژی خودش رو از ذهن خارج می‌کنه و صرف بخش‌های دیگه‌ی وجودش می‌کنه.

کنکور

 

از تاکسی پیاده می‌شم و همون‌طور که لابه‌لای خرده‌ریزهای توی کیفم دنبال پنجاه تومنی می‌گردم، می‌پرسم: "چقدر بدم خدمتتون؟"

می‌گه: "قابلی نداره خانوم. به جاش برای دوستم دعا کنین."

قیافه‌ی غم‌انگیزی به خودم می‌گیرم و می‌گم : "خدا شفاشون بده."

لبخند می‌زنه: " دوستم الان کنکور داره. دعا کنین قبول شه."

نیشم تا بناگوش باز می‌شه: " محتاجیم به دعا."

اسم کنکور که میاد دلم می‌گیره. از اینکه بیست و پنج سال از خدا عمر گرفتم و هنوز نتونستم یه فوق‌لیسانس ناقابل بگیرم غصه‌ام می‌گیره.

وقتی به این فکر می‌کنم که مریم – خواهرم – وقتی من کلاس چهارم بودم، تازه رفت مدرسه و وقتی من دبیرستانی شدم، تازه رفت راهنمایی، اون وقت ممکنه امسال فوق‌لیسانس قبول شه در حالی‌که من هنوز سر جام وایسادم، یه جوری می‌شم.

البته خودم می‌دونم که زیاد هم تقصیری ندارم. دو سال پیش که کنکور دادم رتبه‌ام بد نبود. اما طرح آ.ت.ت که اون موقع مد شده بود، باعث شد قبول نشم. خیلیا با رتبه‌ی بدتر از من به خاطر نمره‌ی آ.ت.ت قبول شدن و احتمالا الان مدرکشون رو هم گرفتن.

پارسال درس نخوندم. چون می‌دونستم فوق قبول شدنم فقط می‌شه یه مانع دیگه که برای رسیدن به متین جلوی روم قرار می‌گیره.

امسال قصد داشتم بخونم. حتی می‌خواستم از بعد از عید شروع کنم. اما شش ماه اول سال همش به درگیریهای فکری و ذهنی گذشت و بعد از عقدمون هم دیگه فرصت اونقدر نبود که با روزی دو سه ساعت درس خوندن در روز، بتونم کنکور قبول شم.

ولی من از همین‌جا به خودم و متین و شماها قول می‌دم که سال دیگه توی دانشگاه تهران یا علم و صنعت، حتما هم روزانه، قبول بشم.

چیه؟ چرا این طوری نگاه می‌کنی؟ خیال می‌کنی نمی‌تونم؟

 

مهر رضا

از دیروز عصر کامپیوترم توی شرکت مریض شده بود و هی وسط کار سکته می‌کرد. صبح تا روشنش کردم، حتی قبل از اینکه وبلاگم رو باز کنم، فایلها و گزارش‌هایی رو که باید روش کار می‌کردم کپی کردم روی کول دیسک، اما هنوز کپی کردنش تموم نشده بود که کامپیوتر بیچاره آخرین سکته رو هم زد و عمرش رو داد به شما.

خوشبختانه یا متاسفانه اون گزارشی که در حال حاضر باید روی اون کار کنم کپی شده و من از کار بیکار نشدم.

اما بدون اینکه به روی خودم بیارم به رئیس کوچیکه گفتم من فعلاً نمی‌تونم کار کنم و بعد از اینکه کامپیوتر رو سپردم دست آقای شکیبا، مسئول اِسقاط و بهش سفارش کردم که تا من برمی‌گردم یه کامپیوتر نو روی میزم باشه، از شرکت زدم بیرون و رفتم دنبال کارای وام مهر رضا.

البته امیدی چندانی به درست شدن این وام نداشتم. چون از روز اول هربار که رفتم بانک یه مشکلی پیش اومد. یه روز مسئولش نبود. یه روز مسئولش بود، سیبا قطع بود. یه روز مسئولش بود، سیبا هم قطع نبود ولی انقدر شلوغ بود که هیچ کس به من توجه نمی کرد و ...
تا اینکه بالاخره یه روز رفتم بانک و همه چیز درست بود و ضامن هم همراهم بود و همه‌ی مدارک رو هم کپی کرده بودم و فرمها رو که پر کردیم و همه چیز که درست شد، آقای بانکی گفت خوب پس سند خونه تون کو؟

ای بابا. سند خونه؟ اونم واسه یه میلیون ناقابل؟

گفت فردا که سند رو بیارین چهل و هشت ساعت بعد پول تو حسابته. بازم گفتم چشم.

فرداش سند رو بردم و آقای بانکی کاغذش رو یه نگاهی کرد و گفت اینجا نوشته حداکثر تا یه ماه بعد بهتون وام بدیم، حالا ما لطف می‌کنیم و یک کمی هم زودتر می‌دیم. بیست و هشت روز دیگه تشریف بیارین.

منم که از این همه لطف و محبت آقای بانکی شگفت زده بودم، به جای اینکه عصبانی بشم و بگم شما دیروز گفتین چهل و هشت ساعت، یه لبخند زدم و گفتم چشم، هرچی شما بگین.

خلاصه دیروز بالاخره بیست و هشت روز شد و رفتم بانک به این امید که با دست پر می‌گردم، ولی آقای بانکی تا من رو دید گفت ببخشید من باید برم جایی، شما فردا تشریف بیارین.

بازم گفتم چشم و امروز با ناامیدی کامل دوباره تشریف فرما شدم و بعد از دو سه ساعت معطلی تونستم یه میلیون وام بگیرم که البته چهل تومنش بابت زحمات طاقت فرسای آقای بانکی از روش برداشته شده بود.

از بانک که برگشتم اومدم توی یکی از اتاقها که کامپیوتر خالی داشت نشستم و روی گزارشم کار می‌کنم. رئیس کوچیکه هم مرتب به یه بهانه‌ای به هم سر می‌زنه و یه چیزی می‌گه و می‌ره.

فکر کنم می‌ترسه خوابم ببره. آخه اینجا هم خیلی گرم و آرومه و هم از متین خبری نیست که با شیطنتهاش خواب رو از چشم من بگیره .

 

بیست و شش بهمن، فوق العاده!

 

همه روزای خدا روزای خاصی‌ان. واسه هر روزی میشه هزار دلیل آورد که به این هزار دلیل امروز روز خاصیه؛ اما بیست و ششم بهمن، واسه خاص بودن، هزار و یک دلیل داره. و همین یک دلیله که اونو توی تقویم زندگی من و مستانه، فراموش نشدنی و موندگار کرده.

سال 1384 اتفاق افتاد. اسمش رو گذاشتم کودکی ابدی؛ چون هم کودکی بود و هم ابدی. یکی از قوانینی که من و مستانه برای زندگی مشترکمون وضع کردیم، این بود که هیچ وقت از کودکی‌هامون دور نشیم. بدون شک خالصانه‌ترین نوع پاکی و صداقت رو خداوند به بچه‌ها -تا وقتی بچه‌ها از کودکی‌شون جدا نشدند- عطا کرده. این اسم از این جهت هم وجه تسمیه داشت.

امسال سومین سالی بود که بیست و ششم بهمن از راه می‌رسید و دوباره یاد بارون و معجزه تازه می‌شد. از قبل توی ذهنم برنامه‌ریزی کرده بودم که جشن امسال رو توی همون نقطه‌ای برگزار کنیم که –شاید- سرنخ زندگی مشترک من و مستانه با اونجا گره خورده بود. جایی که مستانه روشنی‌های حیات و زیبایی رنگ‌ها رو بهم نشون داده بود و به باورم آورده بود... "خانه‌ی زاگرس"

واسه همین پنج‌شنبه به مستانه خبر دادم که واسه جمعه ساعت 8 صبح آماده باشه که بریم خانه‌ی زاگرس. صبح جمعه با ماشین از خونه زدم بیرون و هنوز مسافت زیادی از خونه دور نشده بودم که مستانه بهم زنگ زد. حدس زدم -طبق معمول- می‌خواد بدونه که راه افتادم یا نه و کجا هستم و ... اما نه. مستانه سوالی ازم پرسید که شستم خبردار شد که بازم مستانه یه پیشنهاد ویژه داره!
-"شناسنامه‌هامون همراهته...؟"
همراهم نبود، اما برگشتن و برداشتنشون خیلی سخت نبود!
پرسیدم:
- مگه می‌تونی تا شب بیرون باشی؟
- آره، تقریباً...
- کجا ان‌شاءالله؟
- یه جای دنج وسط جنگل!
بسته‌ی پیشنهادی مستانه فوق‌العاده بود. جنگل هم واسه ما یه نماد بود. نماد سبزی از یک شروع... نیازی به فکر کردن نبود. برگشتم و شناسنامه‌ها رو برداشتم و رفتم سراغ مستانه. این هتل رویایی درست وسط یه جنگل در چند کیلومتری تهران واقع شده و بارها و بارها با مستانه از کنارش عبور کرده بودیم. فراموشش نکرده بودم اما شرایط ویژه‌ای رو می‌طلبید! مشکل شناسنامه‌هامون باید حل می‌شد که به لطف خدا حل شد. و دیگه اینکه مستانه باید می‌تونست وقتش رو تنظیم کنه. همه چیز اوکی شده بود و با گذر از مسیر زیبا و دل‌انگیز و پر پیچ و خم جاده‌ی جنگل با ماشین پرواز(!) کردیم و رفتیم و رسیدیم. تجربه‌های قبلی بهمون یاد داده بود که وقتی نزدیکیهای شهر خودت هستی، هتل رفتن از نظر اداره اماکن مشکل داره! واسه همین یه سناریوی ساده چیدیم که بر طبق اون مسافر جلوه می‌کردیم! پذیرش هتل مشکلی ایجاد نکرد و با قرار شبی 47500 تومن یه اتاق سنگی مبله فوق‌العاده زیبا با نمایی استثنایی از جنگل و شهر با امکانات کامل در اختیارمون گذاشت. همه چیز واسه شروع سومین سال کودکی ابدیمون عالی بود. صبحانه و ناهار مفصلی میل کردیم و یه جشن تمام عیار گرفتیم. بارش برف جشنمون رو مثل دلامون سپیدپوش کرده بود. موسیقی ملایمی در محوطه باز هتل پخش می‌شد که  ما رو وادار به قدم زدن توی هوای دلچسب برفی می‌کرد. کلی عکس به یادگار گرفتیم و کلی خاطره‌ی به یادموندنی ساختیم. خیلی زودتر از اونی که فکرش رو می‌کردیم هوا داشت تاریک می‌شد و به هرحال مستانه باید از کوه (!) به خونه‌شون بر می‌گشت. ادامه جشن رو به فردا موکول کردیم و به خونه‌هامون برگشتیم! در برگشت به خونه خودمون یادم افتاد که مستانه شدیداً هوس بادکنک بازی کرده بود. رفتم و چندتا بادکنک رنگارنگ و چند تا هدیه ناقابل براش خریدم.

شنبه رو هم از شرکت مرخصی گرفتیم و رفتیم هتل. باور کنید یا نه، مستانه از دیدن بادکنک‌ها تو پوست خودش نمی‌گنجید! بادشون کردیم و کلی توی اتاق باهاشون بازی کردیم. بعد هم چند ساعتی توی آغوش هم حرف زدیم و درددل کردیم و برنامه‌های بعدی زندگیمون رو با هم مرور کردیم و...

تیک تیک ساعت بهمون خبر می‌داد که جشنهای دو روزه سالگرد آغازمون داره به پایان می‌رسه. دل کندن از اون همه هیجان و زیبایی و طراوت سخت بود اما زندگی من و مستانه رو به بی‌نهایت عشق ادامه داشت. ساعت 2 بود که هتل رو تحویل دادیم. برنامه‌ریزی کرده بودیم که ناهار رو بیرون بخوریم، اما ذهن من کاملاً توی فضا سیر می‌کرد و هیچ پیشنهادی واسه رستوران مطلوب نداشتم. این جور موقع‌ها همیشه مطمئنم مستانه توی صندوقچه ذهنش، کلیدی داره برای درای همیشه بسته!

رستوران سارا با سالادبار معروفش خیلی وقت بود که ما رو ندیده بود! پیشنهاد مستانه بود. مثل همیشه جذاب و استثنائی. رفتیم اونجا و به درخواست مستانه سفارش دو عدد بوفه کامل دادیم و مستانه جلوی چشم من همه چیزای زیر رو خورد:
- دو عدد همبرگر
- مقداری لازانیا
- چند تکه پیتزای مخلوط
- چند تکه پیتزای کالباس
- مرغ سوخاری
- بال سوخاری
- سیب زمینی سرخ شده
- قارچ سرخ شده
- سالاد فصل (کاهو)
- سالاد ماکارونی
- جوانه گندم
- ذرت آب پز
- کنسرو نخود فرنگی
- لبو
- پوره سیب زمینی
- سالاد زیتون
- دست آخر هم مقداری ژله!
(در هر دادگاهی حاضرم شهادت بدم که مستانه همه‌ی اینا رو خورد.)
البته منم کما بیش همین چیزا رو خوردم ولی این که دلیل نمیشه! تازه خوب یادمه که موقع تناول با اشتهای فراوان از من پرسید بزرگترین لذت مادی برات چیه؟ من نگاهش کردم و واقعاً چیزی که بخوام به عنوان تاپ‌ترین چیز نام ببرم یادم نیومد. پرسیدم تو چی؟ سوال مسخره‌ای بود...

بعد از صرف ناهار هم برای این‌که چک کنیم تا چه حد می‌تونیم امیدوار باشیم که 145 روز دیگه (22 تیر87) می‌تونیم یه خونه مناسب داشته باشیم، به چندتا آژانس مسکن سر زدیم و فهمیدیم که خیلی می‌تونیم امیدوار باشیم!