قتل!!!

 

دیشب خواب دیدم با یکی از دوستهام دعوام شده بود و بزن بزن کرده بودیم. همه­ی صورتم آش و لاش شده بود.
چند روز بعدش دیدم یه پلیس اومد دم در خونه‌مون و من رو برد توی یه زیر زمین.

فکر کردم دوستم ازم شکایت کرده. ولی بعداً فهمیدم ظاهراً دوستم به قتل رسیده و حالا پلیسا دنبال قاتل می­گردن و منم مظنون اصلیم.
خلاصه توی زیرزمین پلیسه روبه­روم نشسته بود و ازم بازجویی می­کرد و دور تا دورمون یه سری جوون نشسته بودن که ظاهراً کارآموز بودند و داشتن بازجویی کردن رو یاد می­گرفتن.
پلیسه می‌پرسید روز قتل صبحونه چی خوردی؟ بعدش کجا رفتی و ...؟
منم سعی می کردم خودم رو خونسرد نشون بدم و با لبخند به پلیسه می‌گفتم من که نمی‌دونم روز قتل کی بوده ولی اگه منظورتون روز دعواست صبحونه حلیم خورده بودم. تازه همشم مواظب بودم حرفی نزنم که به ضررم باشه. ولی با خودم فکر می­کردم چقدر این پلیسه باهوشه که از این سوالا می‌تونه قاتل رو تشخیص بده.
یهو یکی از این کاراموزا به پلیسه اشاره کرد که منم می‌تونم یه سوال بپرسم؟ پلیسه هم بهش اجازه داد. اونم بلند شد پرسید شما وبلاگ هم می نویسین؟ خیلی لجم گرفت. آخه نمی‌خواستم آدرس وبلاگم رو کسی بدونه.

بعد یهو یادم اومد که قبلاً یه وبلاگ داشتم و گفتم آره و آدرسش رو دادم. ولی توی خواب هرچی فکر می‌کردم که آخرین نوشته‌ام اونجا چی بوده یادم نمی‌اومد. خلاصه پلیسه رفت بررسی کرد و اومد با خشونت گفت احتمالاً قاتل خودتی. چون از بعد از اون اتفاق دیگه چیزی توی وبلاگت ننوشتی. حالا منم مونده بودم چه جوری خودم رو توجیه کنم. آخر سر هم مجبور شدم آدرس اینجا رو بهش بدم تا به عنوان یه قاتل اعدام نشم.

مرخصی استحقاقی

آقای آبدارچی اومده توی اتاق و می گه یه خبر خوش!

فکر می کنم حتما جواب مسابقه اومده و من قهرمان شدم. ولی خبر خوشش اینه که پگاه یه گل زده به پیروزی و یه نفرم از پیروزی اخراج شده. متین کلی خوشحال می‌شه و به آقای آبدارچی می‌گه خیلی می‌خوامت. بهش زبون درازی می‌کنم و می‌گم من دلم گرفته و تو خوشحالی می‌کنی؟

می‌گه دوباره چته؟

می‌گم احساس می کنم هیچ کس منو درک نمی کنه.

می‌گه می‌خوای یه هات چاکلت درست کنم تا بفهمی یکی هست که درکت می کنه؟

دیشب رفتیم برای عروسیمون سالن بگیریم. یعنی یه ماه پیش رزرو کرده بودیم و قرار بود خبرمون کنه. دیروز گفت هنوز نوبتتون نشده. ولی به یه نفر که جلوتر از ما بود گفت همه‌ی تاریخهای خوب و عیدها و جشنها تا آخر شهریور سال دیگه پر شده. ما می‌خواستیم برای تولد امام علی سالن بگیریم. ولی اگه این جوری باشه نمی‌شه و معلوم نیست کی به ما برسه.

بعد از سالن هم رفتیم یکی از این آژانسهای مسافرتی. آخه من و متین امسال مرخصی زیاد آوردیم. نُه روز مرخصی که اگه نریم حروم می­شه. به مامان که گفتم، گفت با متین برین مسافرت. فکر کردم شوخی می­کنه. مامان من اجازه بده من و متین تنهایی بریم مسافرت؟ چند بار گفتم مطمئنین که اجازه می دین؟ گفت آره.

آژانسه یه تور گروهی داشت به مناسبت هفته محیط زیست به قشم. شرایطش خیلی خوب بود. قیمتشم بد نبود. کلی با متین ذوق کردیم و خیال‌بافی کردیم .

ولی شب که اومدم به بابا می‌گم. می گه نه، تنهایی نمیشه برین.

به مامان می گم، می گه نه، زشته.

می‌گم صبح خودت گفتی عیبی نداره. می‌گه تو هم فقط به هر حرفی که به نفعته گوش می‌دی. می گه نُه روز مرخصیت رو بشین توی خونه خیاطی‌هات رو بکن.

راستی به نظر شما توی دوران عقد این سختگیریا لازمه؟

به نظر من که وقتی شرعاً مسئله­ای وجود نداره این کارا کاسه­ی داغتر از آش بودنه...



رویا

رویا بخش مهمی از زندگی منه. اونقدر مهم که مبنای خیلی از کارایی که تا حالا توی زندگیم کردم و موقعیتی که الان توی زندگیم دارم رویاهام بودن.

همیشه پیش از وارد شدن به هر موقعیتی حتی یه موقعیت کوچیک اون را کاملاْ توی ذهنم تصویرسازی می‌کنم. روشن و شفاف با تمام جزئیاتش. این طوری هم قشنگیهای اون موقعیت مشخص می‌شه و هم زشتیهاش و اون وقت راحت‌تر می‌شه راجع بهش تصمیم گیری کرد.

البته خیلی وقتها تصویر واقعی با تصویری که توی رویا ساخته می‌شه متفاوته اما مهم اینه که من قبلا کلی از زیبایی های تصویری که خود ساختم لذت بردم.

اما این رویا پردازی گاهی ضربه‌های سختی به من زده. شکستن و خورد شدن این تصویر شفاف و جذاب گاهی وقتها تمام اعتماد به نفس و انگیزه‌ی آدم رو ازش می‌گیره.

و معمولاْ این تصویر توسط کسایی شکسته می‌شه که نزدیکترین و دوست داشتنی ترین آدمهای زندگیم هستند.

مامان خانومی و بابا با سختگیریهای بی‌جاشون، با نگرانیها و دلسوزی‌های بی‌خودشون و مهمتر از همه به خاطر دمدمی مزاج بودنشون خیلی از این تصاویر قشنگ رو شکستن و هنوز هم می‌شکنن بدون اینکه بفهمن چه ضربه‌های سخت و جبران ناپذیری به من می‌زنند.

بچه‌تر که بودم به هیچ کس اجازه نمی‌دادم که رویاهام رو از بین ببره. اونقدر پاشون وایمیسادم تا بالاخره انجامشون می‌دادم.

ولی برخوردای بعدی مامان و بابا و تلخی‌هاشون تموم شیرینی تحقق رویاهام رو از بین می‌برد.

بزرگتر که شدم یاد گرفتم که تحقق رویاهای کوچیکم ارزش ناراحت کردن دیگران رو نداره. از خیلی از اونها گذشتم تا دیگران عذاب نکشن.

 

از دو سه سال پیش یه تصویر از مراسم عقدم برای خودم ساخته بودم. توی این تصویر من پا چادر سفید کنار متین نشسته بودم و آقای م خطبه عقدمون رو می‌خوند. توی این تصویر همه‌ی جزئیات وجود داشت. حتی لبخندی که بعد از بعله گفتن من روی لب آقای م می‌شینه.

برای رسیدن به این رویا خیلی تلاش کردم. خیلی مانع از سر راهم برداشتم تا بالاخره بهش نزدیک شدم. با مامان و بابا گفتم که می‌خوایم از آقای م وقت بگیریم و اونام یک کم نگرانی ابراز کردن ولی گفتن عیبی نداره.

وقتی که از دفتر آقای م زنگ زدن و گفتن برای فلان روز بیاین من و متین از خوشحالی روی پامون بند نبودیم. ولی وقتی بابا قضیه رو فهمید اونقدر ساز مخالف زد و اونقدر ابراز نگرانی کرد ( به دلیل مسائل سیاسی ) تا همه چیز رو بهم زد...

 

کاش آدم بزرگا یاد بگیرن که حق خراب کردن رویاهای دیگران رو ندارن. کاش آدم بزرگها انقدر از تجربه کردن نترسن. کاش بفهمن که زندگی بدون تجربه‌های تلخ و شیرین، غرق شدن توی یه مرداب راکده.

کاش ما هیچ وقت آدم بزرگ نشیم...

مستانه و لذتِ خوردن

امروز می خوام فقط چند خط در مورد «لذتِ خوردن» در مستانه صحبت کنم.

مستانه اصولاً چاق نیست، اما خوردن یکی از رکنهای اساسی توی زندگیشه ! یادمه آخرین بار بیستم آذرماه بود که برای وزن‌کشی(!) رفتیم و تقریباً هر دومون تصمیم گرفتیم هفشده کیلویی وزن کم کنیم. تا قبل از اون روز ما برای اینکه بیشتر حس با هم بودن داشته باشیم، علاوه بر صبحانه مفصلی که در منزل همراه با کانون خانواده میل می‌کردیم، صبحانه مفصلی نیز در محلٍ شرکت، در کانون گرم دو نفره عشقولانه میل می کردیم.

که حداقل حاوی یک پاکت شیرقهوه یا شیرکاکائو بزرگ به همراه مقادیر متنابهی انواع کیکهای آشناو دیگر مخلفات بود. بعد از اون هم انواع تنقلات میان وعده نظیر پسته، آجیل، پاستیل، کرانچی، لواشک و ... میهمان بزم عاشقانه ما توی شرکت بودن!!!

بعد وزن‌کشی فکر کردیم راههای بهتری هم برای درک با هم بودن وجود داره! بنابراین صبحانه دوم و تنقلات میان وعده رو حذف کردیم.

 

یه روز من دیدم مستانه یه چیزی رو یواشکی از کیفش بیرون میاره و کاملا استتار شده می‌خوره! به روی خودم نیاوردم و صبر کردم. چند دقیقه بعد از مستانه چیزی خواستم که مجبور بود در کیفش رو باز کنه و اون چیز رو به من بده. دیدم سراپای وجودش رو اضطراب فراگرفت! دستاش به وضوح می‌لرزید. تمام تلاشش رو کرد که من چیزی که توی کیفش داره رو نبینم. اما اونقدر تابلو عمل کرد که من دیگه نتونستم به روی خودم نیارم! دیدم یه بسته پاستیل بزرگ توی کیفشه و یواشکی می خوره... یواشکی...!

بازم چیزی نگفتم و با آرامش و خنده و شوخی قضیه رو فیصله دادم.

 

کلاس بسکتبالش که شروع شد، دیگه توجیه داشت! انرژیها رو جذب می کرد برای کلاس و اونجا می سوزوندشون!

تقریباً هر روز، حدود ساعت 10-11 اگه مستانه خودش چیزی برای خوردن همراهش نباشه، صداش تو گوشم طنین انداز میشه که متین! خوردنی نداری؟! منم که چاره ای برام نمی مونه جز اینکه توی این برف و سرما کت، کلاه کنم و هر چه سریعتر خودم رو به فروشگاه شرکت برسونم! خدا این فروشگاه با خوردنیهای متنوع رو از ما نگیره که من بدبخت می شم!

 

از علایقش هم براتون بگم شاید براتون جالب باشه. تا چند وقت پیش غذای مورد علاقه اش ماهی بود. در حد پرستش، ماهی دوست داشت  هر بار که با هم رستورانی، هتلی جایی می رفتیم، حتماً باید ماهی اونجا رو تست می کرد. اما جدیداً حس تنوع پسندیش رو به فزونی گذاشته و دوس داره غذاهای جدید رو تجربه کنه. هر فست فود، رستوران یا سلف سرویس جدیدی که می ریم باید یه غذای جدید تست بشه. اردک آبی، شعبات مختلف بوف، سوپراستار، استاربرگر،فیلا استار، پر، هفت آسمان، سون برگر، بوفالو، الو برگر، آندو، و بسیاری از اینجور جاهای دیگه که اسمشون یادم نیست، هنوز حضور پُرلطف و خواهش مستانه رو به یاد دارند...

البته میلک شیک (فقط طعمهای قهوه و نسکافه) ، آیس پک (فقط طعمهای فهوه، نسکافه و شکلات)  و جدیداً هات چاکلت نوشیدنیهایی هستند که هرگز از مستانه جدا نمیشن.

اصلاً بذارید نتیجه مادی بیرون رفتن دیروز رو براتون بگم. بعد از کلی گشت و گذار توی پاساژهای آنچنانی، تو مسیر برگشت چی دستمون بود؟ 8 بسته هات چاکلت، 2 بسته چی پلت، یه بسته Ritter sport...! یه دونه تخم مرغ شانسی

جالبه بدونین امروز هم غذای من چلوکباب برگ بود، ولی نمی دونم چرا نیم ساعت پیش سر میز ناهار حس کردم دارم کلم پلو می‌خورم‌!!!

راستی کسی نمی دونه چرا دیگه جیم جیم تولید نمیشه؟؟؟ این مستانه منو....

 

                                       

 

بیشتر از چند خط شد، ببخشید. مطمئن باشید تا همینجا هم خیلی چیزا از قلم افتادن!

"لذت خوردن" در مستانه هیچ وقت در چند سطر نمی‌گنجشک!

...

راستی بعدها سعی می کنم در مورد غذاهایی که مستانه دوست داره توی خونه با لذت فراوان بخوره  چند سطری بنویسم!

 

خصوصیات زنونه!

امروز یه مسابقه توی شرکت ما برگزار شد که من و متین هم توی اون شرکت کردیم. البته بماند که این دو سه روز اخیر رو مجبور شدیم به خاطر مسابقه از کلی از تفریحات سالم و ناسالممون بگذریم.

خلاصه متین پیش‌بینی کرده که من توی مسابقه قهرمان می‌شم و می‌رم جام جهانی که البته این پیش‌بینی با توجه به استعدادهای خارق‌العاده‌ی من  اصلاً بعید به نظر نمی‌رسه و ناگفته نمونه که پیش‌بینی متین اینه که خودش مقام ششم هفتم رو بدست می‌آره که این نتیجه هم با توجه به پیشینه‌ی درخشانی که ازش وجود داره کاملاً طبیعی به نظر می‌رسه. البته بد نیست بدونین که توی بخش آقایون این مسابقه هشت نفر شرکت کننده بیشتر وجود نداشته.

بگذریم...

قرار بود امروز متین وبلاگ بنویسه. ولی فعلاً که من پیش دستی کردم.

یه چیزی که از خیلی پیشتر، شاید از بچگی و زمانی که من تا حدودی خودم رو شناختم، همیشه برای من مسئله بوده، مسئله‌ی خصوصیات زنونه است. منظورم یه چیزایی مثل لطافت،‌ ظرافت، وقار و از این دست خصوصیاته. نمی‌دونم شما چقدر با این مسئله درگیر بودین و چقدر این جداسازی‌ها رو قبول دارین.

حقیقتش اینه که من از بچگی فاقد این خصوصیات بودم و به خاطر همین هم خیلی مورد سرزنش مامان خانومی و خاله جون قرار گرفتم. مامان خانومی خیلی تلاش کرد که این خصوصیات رو تغییر بده، اما متاسفانه موفق نبود.

مثلاً کافی بود من با مامان خانومی توی یه مجلس زنونه شرکت کنم. بعد از مهمونی انواع آدمهایی که رفتارهاشون کاملاً دلچسب مامان بود به عنوان سرکوفت مورد استفاده قرار می‌گرفتند.

یکی از دعواهایی که من و مامان خانومی همیشه داشتیم موقعی بود که پرده‌های خونه رو شسته بودیم و اتو کرده بودیم و حالا باید چینهاش رو تنظیم می‌کردیم و وای به موقعی که فاصله‌ی دوتا از گیره‌ها یک سانت این ور و اونور می‌شد.

یا اینکه با عرض شرمندگی باید اعتراف کنم که کمترین نمرای که من توی زندگیم گرفتم، نمره‌ی تراشکاریم بود. چرا؟ چون باید سه تا پله درست می‌کردیم که قطر هر کدوم پنج میلی‌متر و نیم و ارتفاع هر کدوم دو میلی‌متر باشه. منم که به خاطر روحیات ظریفم اصلاً با واحدی مثل میلی‌متر حال نمی‌کنم یه چیزی سر هم کردم و تحویل استاد دادم و نتیجه‌اش هم یه عدد ده بود که استاد با کلی مرحمت بهم دادن.

بعد از آشنایی با متین ناگهان حس کردم که عشق من رو تبدیل به موجود لطیفی کرده که حالا بقیه باید بیان و زنونگی رو از من یاد بگیرن. 

اما وقتی در این مورد از متین پرسیدم فهمیدم که این فقط یه حس درونیه و هیچ بازتاب بیرونی نداشته. ولی خوشبختانه متین تا حدی دارای این خصوصیات هست و نقصهای من رو کامل می‌کنه و خوشبختانه خدا در و تخته رو خوب بهم انداخته. 

 

ورزش و عزاداری

 

من و متین از بعد از آشناییمون روند رو به رشدی داشتیم (البته از نظر وزنی ) و این روند بعد از عقدمون سرعت وحشتناکی به خودش گرفت. اونقدر که توی این مدت هر دومون حدود هشت کیلو سنگینتر شدیم.

البته این موضوع در مورد متین مشکل حادی رو ایجاد نکرد. چون متین قبلش خیلی لاغر و چِغِره بود و کلی هم پیش دکتر تغذیه رفته بود که وزنش یک کم بالا بره و حالا تقریباً وزنش طبیعی شده.

ولی خوب در مورد من که از اول چاق بودم، ‌این وضع تا حدودی فجیع به نظر می‌رسه.

یک ماه پیش با متین تصمیم گرفتیم که سرعت این روند رو به صفر و در حالت ایده‌آل به مقادیر منفی کاهش بدیم. از اون به بعد دیگه صبحونه‌ی شرکت و تنقلات وسط روز تعطیل شد و قرار شد ورزش و پیاده‌روی هم جز برنامه‌مون باشه. اما من تنبل‌تر از اونم که همین‌طوری بلند شم. ورزش کنم. این بود که رفتم باشگاه ثبت‌نام کردم تا حداقل به خاطر پولی که دادم مجبور شم یه خورده ورزش کنم ( بهتون نگفته بودم که من یه اصفهانی اصیلم؟ )

از اون ‌جایی که اصلاً از این ورزشهای زنونه مثل بدنسازی و ایروبیک خوشم نمی‌آد، توی کلاس بسکتبال اسم نوشتم.

کلاس خیلی خوبیه. کلی روحیه‌ام رو عوض می‌کنه. از بچه‌های هشت نه ساله داره تا دخترای بیست و هفت هشت ساله.

روحیه‌ی شاد و زنده‌ی بچه‌ها و معصومیتی که توی نگاهشون هست تاثیر قشنگی روی من می‌ذاره. علاوه بر اینکه خود ورزش کردن هم به شاد کردن آدم کمک می‌کنه.

خودم قشنگ حس می‌کنم که از وقتی می‌رم ورزش آروم‌تر شدم. میزان حساسیتم کمتر شده. اتفاقای ناراحت کننده‌ی دور و برم کمتر اذیتم می‌کنه. به متین  کمتر گیر می‌دم و کمتر اذیتش می‌‌کنم. و از همه مهمتر،‌ از اون غول سنگینی که هر روز صبح موقع بیدار شدن روی سینه‌ام می‌نشست و بلند شدن رو برام سخت می‌کرد خبری نیست.

 

راستی تا یادم نرفته، اگه توی عزاداریهای محرم دنبال یه جایی می‌گردین که به جای شلوغ بازی و مداحی و سینه‌زنی‌های طولانی و خسته کننده، بهتون آرامش بده و یه حس معنوی قشنگ، یه فرصت برای خلوت کردن با خدا و معرفت و شناخت بیشتر، می‌تونین شب تاسوعا و شب عاشورا ساعت هشت بیاین بنیاد زینب کبری -  خیابان پاسداران ، خیابان اقدسیه ، کوچه نیلوفر ، ‌شماره 8- با سخنرانی دکتر م. برگزار کننده‌ی مراسم کانون نشانه.

اگه سوالی داشتین یا اطلاعات بیشتری خواستین کامنت بذارین،‌حتماً جواب می‌دم.

 

... و بالاخره برف بازی

این پست از خونه متین ارسال میشه
همون طور که بهتون قول داده بودم امروز آویزون شدم به متین و خودم رو انداختم خونشون
البته نه به صرف ناهار و عصرونه، بلکه به صرف شام و  و صبحونه که مطمئناً لطف بیشتری داره.

 

از صبح دوباره گیر دادم به متین که دلم بیرون می‌خواد. تازه بازم درس عبرت نگرفته بودم و همون جای قبلی و سرسره بازی و ...
البته توجیهم این بود که امروز دیگه نه از برف خبری هست و نه از باد.
اما خوب متین که نمی‌تونه سر موقع جایی باشه، اونقدر دیر اومد که باز هم برف بود و هم باد.

*‌*‌*

مستانه خانوم بعد نوشتن چند سطر بالا از ادامه کار صرفنظر کرده و کار رو به من سپردند!

بعله... طبق اظهارات خودشون ایشون بالاخره امروز هم به هر ترفندی شده، تونستن آویزون خونه ما بشن!
امروز هم جای همه دوستان خالی، با پیشنهاد مستانه جون رفتیم سمت همون جهنم سردی که اوصافش رفت!
البته من وقتی از خونه خودمون راه افتادم و رفتم به سمت خونه مستانه اینا، گفتم ای ول... الان میرم خونه گرم و نرم می شینم و استراحت و کلی حال و حول گرم. بعد که خانوم خانوما با مریم خانوم (خواهر خانوم گرامی) اومدند پایین و سوار شدند و فرمودند مقصد کجاست، بنده نه راه پیش داشتم نه راه پس
خلاصه...
بعد از گذر از کلی پیچ و خم به وعدگاه رسیدیم. اینبار از اون باد وحشی خبری نبود، اما سردتر از دفعه قبل بود و شلوغ!

آدمای زیادی اومده بودند و ثابت شد که مستانه جون واقعاً یه تخته‌ش کم نیست!
آدمای برف ندیده، با کلی وسایل و تجهیزات پیشرفته از جمله تکه‌های ایرانیت، تیوپ، پلاستیک و حتی سینی و  امکانات رفاهی مثل چوب، گازوییل و فلاکس چای اومده بودن از تفریحات سالم بهره ببرن!
پیست(!!)هایی ساخته بودند تووووووپ! هر کس با هر وسیله‌ای که در دسترس بود، اسکی می‌کرد و حالش رو  می‌برد.

مستانه جون واسه من یه پلاستیک با آرم ایرانسل تهیه دیده بود، خودش هم به وسیله‌ای مشابه مجهز شده بود، مریم خانوم هم که سینی به زیر با سرعتی غریب اسکی می‌فرمودند. هیجان خاصی حکمفرما بود و لذتی عمیق از برف و یخبندان و بی حسی اندام و ...

تا حد مرگ که یخ زدیم و خندیدیم و لذت بردیم و تصادف کردیم و چپ کردیم بالاخره راضی شدیم که برگردیم.
اینبار خودم ماشین آورده بودم و هیچ نگران ایاب و ذهاب نبودیم! اما همین ماشین برگشتنه مکافات شد و توی برف گیر کرد و آخر سر هم با لگدی که مستانه بهش زد، از توی برف بیرون اومد و خداوند یک بار دیگه زندگی ما رو از خطر حتمی نجات داد.


در برگشت هم تونستم مامان و بابای مستانه رو اغفال کنم و مستانه رو قاپ بزنم، بیارم خونه خودمون که از هر جهت امن تره .