شیرین پلو

 

باز مریم غر می‌زنه : " پس کی می‌خوای بلند شی؟ من ساعت یک کلاس دارم."

دارم آخرین کتاب اسماعیل فصیح رو می‌خونم. زیاد برام مهم نیست دیگران راجع به فصیح چه قضاوتی دارن. من دوستش دارم و سرنوشت جلال آریان - شخصیت ثابت تمام کتابهای فصیح - برام مهمه. برام مهمه که بدونم الان کجاست و چی کار می‌کنه. برام مهمه که بدونم بعد از بازنشستگیش چی کار داره می‌کنه و چه جوری زندگی می‌کنه. چون می‌دونم جلال آریان انعکاس شخصیت خود فصیحه و این کتابها زندگی نامه‌ی خودشه. حتی اگه اول تمام کتاباش بنویسه: "کلیه‌ی شخصیتها، رویدادها و صحنه‌های این رمان خیالی است و هرگونه تشابه احتمالی بین آنها و آدمها، رویدادها و حوادث واقعی به کلی تصادفی است."

سر مریم داد می‌زنم: " گفتم ساعت ده بلند می‌شم، یعنی ساعت ده بلند می‌شم."

می‌گه: " الان ساعت ده و ربه خانوم خانوما"

مامان و بابا از صبح رفتن "سه راه امین‌حضور" که یخچال، گاز و ماشین لباس‌شویی بخرن. هفته‌ی پیش با هم رفتیم و پسندیدم. حالا رفتن پولش رو بدن و بخرن.

بلند می‌شم و مرغ رو پاک می‌کنم و می‌ذارم بپزه. یه دستم به قابلمه است و یه دستم به کتاب.

 

جلال هنوز هم توی آپارتمان خیابان تکش همراه با خواهرش فرنگیس زندگی می کنه.

 

یه ظرف کوچیک آب می‌کنم و دو قاشق شکر توش می‌ریزم و می‌ذارم رو گاز جوش بیاد.

 

یه مدتیه که فرنگیس رفته آمریکا پیش دخترش و جلال تنها زندگی می‌کنه.

 

آب که جوش میاد خلال پوست پرتقال و خلال بادوم رو می‌ریزم توش.

 

جلال این روزا رو با خانم فرحی همکار سابقش می‌گذرونه. هر شب تلفنی با هم تماس دارن و گاهی شبها هم جلال می‌ره خونه‌ی خانم فرحی.

 

برنج رو خیس می‌کنم و مرغ رو از روی گاز بر می‌دارم تا یه کم سرد بشه.

 

یکی از همون شبها بود که جلال توی شهرک اکباتان خداداد رو دید. شاگرد و همکار سابقش توی آبادان.

 

مرغها رو ریز می‌کنم و توی ماهیتابه سرخشون می‌کنم.

 

خداداد با پدر پیرش زندگی می‌کنه. پنج شش ساله که بوده باباش به خاطر لجبازی برش می‌داره و از آبادان فرار می کنه. از اون به بعد دیگه خداداد خبری از مادرش نداره. فقط از بعضی ها شنیده که مادرش رفته هندوستان.

 

آب یه پرتقال رو می‌گیرم و می‌ریزم روی پوست پرتقالها و می‌ذارم یه جوش دیگه بخوره.

 

خداداد از بچگی سرطان لنف داشته و توی جنگ هم شیمیایی می‌شه.

 

آب برنج که جوش میاد برنج رو می‌ریزم توش.

 

جلال بهش اصرار می کنه که باید برای درمان بری انگلیس. خداداد اما به فکر پدر پیرشه. جلال اصرار می کنه و خداداد می‌گه بابا تهدیدم کرده که اگه ببرمش آسایشگاه خودکشی می‌کنه.

 

برنج رو آب کش می‌کنم. روغن می‌ریزم ته قابلمه و نون می‌ذارم تهش.

 

جلال می‌گه پیرمردها توی این سن جرئت خودکشی ندارند.

 

برنج رو می ریزم توی قابلمه و مرغها و خلال پوست پرتقال و خلال بادوم رو می‌ریزم لابه‌لاش و دمکنی رو می‌ذارم و میام توی اتاق.

 

خداداد تعریف می‌کنه که توی جونیش عاشق شده بوده. اما باباش مانع ازدواجش می‌شه. بعد هم معشوقه اش توی یه تصادف کشته می شه. حال جلال بد میشه و مجبور می‌شه با چند تا قرص خواب آور بخوابه.

 

یه نگاهی به گوشیم میندازم. از دیشب سایلنته و شش تا اس‌ام‌اس و شش تا میس‌کال رو  صفحه‌اش دیده می‌شه. لابد متین کلی نگران شده.

بهش زنگ می‌زنم و قبل از اینکه دعوام کنه ازش معذرت‌خواهی می‌کنم. یک کمی با هم حرف می‌زنیم. گوشیش زنگ می‌زنه و می‌گه یه ربع دیگه بهت زنگ می‌زنم.

بی‌خیال جلال و خداداد می‌شم و می‌رم یه سر به وبلاگم می‌زنم. دارم کامنتها رو تایید می‌کنم که گوشیم زنگ می‌زنه. متینه. از اینترنت میام بیرون و بهش زنگ می‌زنم. نیم ساعتی با هم حرف می‌زنیم و کارایی که داریم با هم مرور می‌کنیم. بهش می‌گم همین روزا باید با هم بریم تلویزیون بخریم. بعد از عید همه چیز گرون می‌شه. ذوق می‌کنه و می‌گه من ال‌سی‌دی می‌خوام با سینمای خونوادگی! می‌گم میل خودته، پولش رو خودت باید بدی.

مریم از توی آشپزخونه داد می‌زنه که غذات سوخت. می‌دوم تو آشپزخونه. هنوز نسوخته. خاموشش می‌کنم و داغ داغ تستش می‌کنم. خیلی خوشمزه است. به مریم می‌گم بیا بکش و بخور و برو یه وقت دیرت نشه. متین می‌گه منم می‌خوام. براش می‌کشم توی ظرف غذام که شنبه براش بیارم شرکت. با هم خدافظی می‌کنیم و تلفن رو قطع می‌کنم.

زنگ می‌زنم به مامان. می‌گه همه چیز رو خریدیم و داریم میایم خونه. توی دلم کلی ذوق می‌کنم و با رویای روزی که توی خونه‌ی خودمون و روی گازم برای متین شیرین‌پلو درست می‌کنم، لبخند می‌زنم.

نوابیغ

 

شنیدین می‌گن آدمهای نابغه یا اونهایی که آی‌کیوشون از یه عددی بالاتره معمولاْ توی زندگی عادی و معمولیشون خیلی خنگ بازی در می‌آرن؟ من این موضوع رو نه تنها شنیدم بلکه تا حالا بارها و بارها به عینه دیدم. آخه از این جور آدمها دور و برم زیاد داشتم.

یادش به خیر یکی از معلمای مدرسمون به این جور آدما می گفت: نوابیغ

 

مثلاً یکی از همکارام. یه دختر باهوش دانشگاه شریفیه که کلاً خیلی حالیشه. ولی دیروز موقع ناهار رفته گلدونی رو که روی میز غذاخوری بوده آب کرده و اومده می‌گه دیدم پارچ روی میز نیست گفتم از این استفاده کنیم.

یا چند وقت پیش می‌خواست پرده‌ی اتاقمون رو جمع کنه و پرده هم لوردراپه است. وایساده بود نگاهش می‌کرد و می‌گفت این رو چی کارش باید بکنم؟

 

رئیس کوچیکه هم جز همین دسته محسوب میشه. بالاخره اینکه کسی لیسانس و فوق و دکتراش رو از شریف بگیره الکی که نیست، نبوغ می‌خواد دیگه.

این آقا خیلی وقتها یه کارایی می کنه که باعث خنده می‌شه. آخرین شاهکارش اینه که عقیده پیدا کرده باید کتابهای به درد بخوری رو که وجود داره برای شرکت بخره تا همه بتونن از اونها استفاده کنن.

حالا دیشب با عجله زنگ زده به متین که فردا برات یه ماموریت دارم. متین می گه چی؟

می گه لیست این کتابهایی رو که می گم بنویس فردا برو از انقلاب بخر.

حالا واقعاً فکر می کنین این کتابهای به درد بخور که باید توی شرکت باشه تا همه بتونن ازشون استفاده کنن، چی بودند؟

راز داوینچی، وکیل خیابانی، قلعه‌ی دیجیتالی و از همه بدتر پارک ژوراسیک.

امروزم متین جدی جدی پاشده رفته انقلاب این کتابها رو بخره. منم خوشحال از اینکه نیست رفتم یه پاستیل برای خودم خریدم و دارم تنهایی نوش جونش می‌کنم.

سالن عروسی

چند روزه یه اضطراب و دلشوره‌ی عجیب بدجوری افتاده به جونم. هرچی هم فکر می‌کنم دلیلش رو نمی‌فههم. یه خورده فکر می‌کنم شاید دلیلش اینه که اینجا دارم همه‌ی رازهای زندگیمون رو افشا می‌کنم. ترس از اینکه یه آشنا اینجا رو پیدا کنه و بخونه.

البته نگران نباشین. چون مطمئنن قصه رو تمومش می‌کنم. خودم بیشتر از هرکس دیگه‌ای مشتاق نوشتنش هستم. احساس می‌کنم این طوری دارم گذشته‌ام رو تصفیه می‌کنم و به حسابای خودم رسیدگی می‌کنم. مگه نشنیدین می‌گن حاسبوا قبل ان تحاسبوا.

دیشب بالاخره رفتیم و تاریخ عروسی‌مون رو مشخص کردیم و سالن رزرو کردیم. از اول فروردین تا دهم شهریور که ماه رمضون شروع می‌شه همه‌ی تعطیلات و چهارشنبه،‌ پنجشنبه و جمعه‌ها پر شده بود. من نمی‌دونم مردم چرا انقدر ازدواج می‌کنن؟

شنبه ۲۲ تیر رو انتخاب کردیم. شب تولد امام جواد. من همیشه یه جور حس خاص نسبت به امام جواد داشتم. یه جواریی بیشتر از بقیه باهاش حال می‌کردم. خلاصه از این بابت خیلی خوشحالم. فقط یه خورده سر نوع پذیرایی با بابای متین اختلاف‌نظر داریم و نمی‌دونیم می‌تونیم این اختلاف رو حل کنیم یا نه. آخه بابای متین خیلی آدم غُد و لجبازیه.

توی مسابقه‌ی شرکت اول شدم و امروز مرحله‌ی بعدی مسابقه در سطح استانی بین بچه‌های شرکت ما و شعبه‌های دیگه‌ی شرکت مثل اصفهان و شیراز برگزار شد. توی این مرحله هم من و یکی دیگه از بچه‌ها مشترکاً اول شدیم که و قرار شده دوباره بین ما دو تا مسابقه برگزار کنن.

قسمت بعدی قصه رو روی کاغذ نوشته بودم و دیشب گذاشتمش زیر تشکم. ولی صبح یادم رفت همراهم بیارمش. اگه قسمت بود و مامان خانومی تا عصر به محموله دسترسی پیدا نکرده بود، شب تایپش می‌کنم و می‌ذارم.

 

اضافه شده در ساعت ۱:۵۱: من قهرمان شدم . دارم می‌رم جایزه‌ام رو بگیرم. حالا مونده تا شماها مستانه رو بشناسین .

قتل!!!

 

دیشب خواب دیدم با یکی از دوستهام دعوام شده بود و بزن بزن کرده بودیم. همه­ی صورتم آش و لاش شده بود.
چند روز بعدش دیدم یه پلیس اومد دم در خونه‌مون و من رو برد توی یه زیر زمین.

فکر کردم دوستم ازم شکایت کرده. ولی بعداً فهمیدم ظاهراً دوستم به قتل رسیده و حالا پلیسا دنبال قاتل می­گردن و منم مظنون اصلیم.
خلاصه توی زیرزمین پلیسه روبه­روم نشسته بود و ازم بازجویی می­کرد و دور تا دورمون یه سری جوون نشسته بودن که ظاهراً کارآموز بودند و داشتن بازجویی کردن رو یاد می­گرفتن.
پلیسه می‌پرسید روز قتل صبحونه چی خوردی؟ بعدش کجا رفتی و ...؟
منم سعی می کردم خودم رو خونسرد نشون بدم و با لبخند به پلیسه می‌گفتم من که نمی‌دونم روز قتل کی بوده ولی اگه منظورتون روز دعواست صبحونه حلیم خورده بودم. تازه همشم مواظب بودم حرفی نزنم که به ضررم باشه. ولی با خودم فکر می­کردم چقدر این پلیسه باهوشه که از این سوالا می‌تونه قاتل رو تشخیص بده.
یهو یکی از این کاراموزا به پلیسه اشاره کرد که منم می‌تونم یه سوال بپرسم؟ پلیسه هم بهش اجازه داد. اونم بلند شد پرسید شما وبلاگ هم می نویسین؟ خیلی لجم گرفت. آخه نمی‌خواستم آدرس وبلاگم رو کسی بدونه.

بعد یهو یادم اومد که قبلاً یه وبلاگ داشتم و گفتم آره و آدرسش رو دادم. ولی توی خواب هرچی فکر می‌کردم که آخرین نوشته‌ام اونجا چی بوده یادم نمی‌اومد. خلاصه پلیسه رفت بررسی کرد و اومد با خشونت گفت احتمالاً قاتل خودتی. چون از بعد از اون اتفاق دیگه چیزی توی وبلاگت ننوشتی. حالا منم مونده بودم چه جوری خودم رو توجیه کنم. آخر سر هم مجبور شدم آدرس اینجا رو بهش بدم تا به عنوان یه قاتل اعدام نشم.

مرخصی استحقاقی

آقای آبدارچی اومده توی اتاق و می گه یه خبر خوش!

فکر می کنم حتما جواب مسابقه اومده و من قهرمان شدم. ولی خبر خوشش اینه که پگاه یه گل زده به پیروزی و یه نفرم از پیروزی اخراج شده. متین کلی خوشحال می‌شه و به آقای آبدارچی می‌گه خیلی می‌خوامت. بهش زبون درازی می‌کنم و می‌گم من دلم گرفته و تو خوشحالی می‌کنی؟

می‌گه دوباره چته؟

می‌گم احساس می کنم هیچ کس منو درک نمی کنه.

می‌گه می‌خوای یه هات چاکلت درست کنم تا بفهمی یکی هست که درکت می کنه؟

دیشب رفتیم برای عروسیمون سالن بگیریم. یعنی یه ماه پیش رزرو کرده بودیم و قرار بود خبرمون کنه. دیروز گفت هنوز نوبتتون نشده. ولی به یه نفر که جلوتر از ما بود گفت همه‌ی تاریخهای خوب و عیدها و جشنها تا آخر شهریور سال دیگه پر شده. ما می‌خواستیم برای تولد امام علی سالن بگیریم. ولی اگه این جوری باشه نمی‌شه و معلوم نیست کی به ما برسه.

بعد از سالن هم رفتیم یکی از این آژانسهای مسافرتی. آخه من و متین امسال مرخصی زیاد آوردیم. نُه روز مرخصی که اگه نریم حروم می­شه. به مامان که گفتم، گفت با متین برین مسافرت. فکر کردم شوخی می­کنه. مامان من اجازه بده من و متین تنهایی بریم مسافرت؟ چند بار گفتم مطمئنین که اجازه می دین؟ گفت آره.

آژانسه یه تور گروهی داشت به مناسبت هفته محیط زیست به قشم. شرایطش خیلی خوب بود. قیمتشم بد نبود. کلی با متین ذوق کردیم و خیال‌بافی کردیم .

ولی شب که اومدم به بابا می‌گم. می گه نه، تنهایی نمیشه برین.

به مامان می گم، می گه نه، زشته.

می‌گم صبح خودت گفتی عیبی نداره. می‌گه تو هم فقط به هر حرفی که به نفعته گوش می‌دی. می گه نُه روز مرخصیت رو بشین توی خونه خیاطی‌هات رو بکن.

راستی به نظر شما توی دوران عقد این سختگیریا لازمه؟

به نظر من که وقتی شرعاً مسئله­ای وجود نداره این کارا کاسه­ی داغتر از آش بودنه...



رویا

رویا بخش مهمی از زندگی منه. اونقدر مهم که مبنای خیلی از کارایی که تا حالا توی زندگیم کردم و موقعیتی که الان توی زندگیم دارم رویاهام بودن.

همیشه پیش از وارد شدن به هر موقعیتی حتی یه موقعیت کوچیک اون را کاملاْ توی ذهنم تصویرسازی می‌کنم. روشن و شفاف با تمام جزئیاتش. این طوری هم قشنگیهای اون موقعیت مشخص می‌شه و هم زشتیهاش و اون وقت راحت‌تر می‌شه راجع بهش تصمیم گیری کرد.

البته خیلی وقتها تصویر واقعی با تصویری که توی رویا ساخته می‌شه متفاوته اما مهم اینه که من قبلا کلی از زیبایی های تصویری که خود ساختم لذت بردم.

اما این رویا پردازی گاهی ضربه‌های سختی به من زده. شکستن و خورد شدن این تصویر شفاف و جذاب گاهی وقتها تمام اعتماد به نفس و انگیزه‌ی آدم رو ازش می‌گیره.

و معمولاْ این تصویر توسط کسایی شکسته می‌شه که نزدیکترین و دوست داشتنی ترین آدمهای زندگیم هستند.

مامان خانومی و بابا با سختگیریهای بی‌جاشون، با نگرانیها و دلسوزی‌های بی‌خودشون و مهمتر از همه به خاطر دمدمی مزاج بودنشون خیلی از این تصاویر قشنگ رو شکستن و هنوز هم می‌شکنن بدون اینکه بفهمن چه ضربه‌های سخت و جبران ناپذیری به من می‌زنند.

بچه‌تر که بودم به هیچ کس اجازه نمی‌دادم که رویاهام رو از بین ببره. اونقدر پاشون وایمیسادم تا بالاخره انجامشون می‌دادم.

ولی برخوردای بعدی مامان و بابا و تلخی‌هاشون تموم شیرینی تحقق رویاهام رو از بین می‌برد.

بزرگتر که شدم یاد گرفتم که تحقق رویاهای کوچیکم ارزش ناراحت کردن دیگران رو نداره. از خیلی از اونها گذشتم تا دیگران عذاب نکشن.

 

از دو سه سال پیش یه تصویر از مراسم عقدم برای خودم ساخته بودم. توی این تصویر من پا چادر سفید کنار متین نشسته بودم و آقای م خطبه عقدمون رو می‌خوند. توی این تصویر همه‌ی جزئیات وجود داشت. حتی لبخندی که بعد از بعله گفتن من روی لب آقای م می‌شینه.

برای رسیدن به این رویا خیلی تلاش کردم. خیلی مانع از سر راهم برداشتم تا بالاخره بهش نزدیک شدم. با مامان و بابا گفتم که می‌خوایم از آقای م وقت بگیریم و اونام یک کم نگرانی ابراز کردن ولی گفتن عیبی نداره.

وقتی که از دفتر آقای م زنگ زدن و گفتن برای فلان روز بیاین من و متین از خوشحالی روی پامون بند نبودیم. ولی وقتی بابا قضیه رو فهمید اونقدر ساز مخالف زد و اونقدر ابراز نگرانی کرد ( به دلیل مسائل سیاسی ) تا همه چیز رو بهم زد...

 

کاش آدم بزرگا یاد بگیرن که حق خراب کردن رویاهای دیگران رو ندارن. کاش آدم بزرگها انقدر از تجربه کردن نترسن. کاش بفهمن که زندگی بدون تجربه‌های تلخ و شیرین، غرق شدن توی یه مرداب راکده.

کاش ما هیچ وقت آدم بزرگ نشیم...

خصوصیات زنونه!

امروز یه مسابقه توی شرکت ما برگزار شد که من و متین هم توی اون شرکت کردیم. البته بماند که این دو سه روز اخیر رو مجبور شدیم به خاطر مسابقه از کلی از تفریحات سالم و ناسالممون بگذریم.

خلاصه متین پیش‌بینی کرده که من توی مسابقه قهرمان می‌شم و می‌رم جام جهانی که البته این پیش‌بینی با توجه به استعدادهای خارق‌العاده‌ی من  اصلاً بعید به نظر نمی‌رسه و ناگفته نمونه که پیش‌بینی متین اینه که خودش مقام ششم هفتم رو بدست می‌آره که این نتیجه هم با توجه به پیشینه‌ی درخشانی که ازش وجود داره کاملاً طبیعی به نظر می‌رسه. البته بد نیست بدونین که توی بخش آقایون این مسابقه هشت نفر شرکت کننده بیشتر وجود نداشته.

بگذریم...

قرار بود امروز متین وبلاگ بنویسه. ولی فعلاً که من پیش دستی کردم.

یه چیزی که از خیلی پیشتر، شاید از بچگی و زمانی که من تا حدودی خودم رو شناختم، همیشه برای من مسئله بوده، مسئله‌ی خصوصیات زنونه است. منظورم یه چیزایی مثل لطافت،‌ ظرافت، وقار و از این دست خصوصیاته. نمی‌دونم شما چقدر با این مسئله درگیر بودین و چقدر این جداسازی‌ها رو قبول دارین.

حقیقتش اینه که من از بچگی فاقد این خصوصیات بودم و به خاطر همین هم خیلی مورد سرزنش مامان خانومی و خاله جون قرار گرفتم. مامان خانومی خیلی تلاش کرد که این خصوصیات رو تغییر بده، اما متاسفانه موفق نبود.

مثلاً کافی بود من با مامان خانومی توی یه مجلس زنونه شرکت کنم. بعد از مهمونی انواع آدمهایی که رفتارهاشون کاملاً دلچسب مامان بود به عنوان سرکوفت مورد استفاده قرار می‌گرفتند.

یکی از دعواهایی که من و مامان خانومی همیشه داشتیم موقعی بود که پرده‌های خونه رو شسته بودیم و اتو کرده بودیم و حالا باید چینهاش رو تنظیم می‌کردیم و وای به موقعی که فاصله‌ی دوتا از گیره‌ها یک سانت این ور و اونور می‌شد.

یا اینکه با عرض شرمندگی باید اعتراف کنم که کمترین نمرای که من توی زندگیم گرفتم، نمره‌ی تراشکاریم بود. چرا؟ چون باید سه تا پله درست می‌کردیم که قطر هر کدوم پنج میلی‌متر و نیم و ارتفاع هر کدوم دو میلی‌متر باشه. منم که به خاطر روحیات ظریفم اصلاً با واحدی مثل میلی‌متر حال نمی‌کنم یه چیزی سر هم کردم و تحویل استاد دادم و نتیجه‌اش هم یه عدد ده بود که استاد با کلی مرحمت بهم دادن.

بعد از آشنایی با متین ناگهان حس کردم که عشق من رو تبدیل به موجود لطیفی کرده که حالا بقیه باید بیان و زنونگی رو از من یاد بگیرن. 

اما وقتی در این مورد از متین پرسیدم فهمیدم که این فقط یه حس درونیه و هیچ بازتاب بیرونی نداشته. ولی خوشبختانه متین تا حدی دارای این خصوصیات هست و نقصهای من رو کامل می‌کنه و خوشبختانه خدا در و تخته رو خوب بهم انداخته.