پنج ماهگی


امروز در آستانه پنج ماهگی علی رو بردیم چکآپ. قدش 65 سانت شده و وزنش 7 و 400. دیگه قطره آهنش رو باید شروع کنم و البته دکتر گفت کم کم بهش غذا هم بدم. ایشالا از بیست و نهم که پنج ماهش تموم شد فرینی و حریره رو براش شروع می‌کنم.


آدم باورش نمی‌شه. ولی حتی فکر اینکه برای این فسقلیها غذا درست کنی و با قاشق بذاری توی دهانشون هم لذت‌بخشه.


و اما آخرین کاری که علی یاد گرفته اینه که وقتی می‌خوابه روی ملحفه، یه گوشه‌اش رو می‌گیره توی دستش و همون جوری باهاش قل می‌زنه و چند دور می‌زنه و لای ملحفه گم می‌شه. اولین بار که این کار رو کرد نمی‌دونستم بهش بخندم یا برم نجاتش بدم. وقتی هم درش آوردم اصلا به روی خودش نیاورد که اون تو گیر کرده بوده و فقط یه لبخند تحویلم داد.



یه کار دیگه‌اش هم اینه که می‌ره می‌چسبه به میزها و مبلها و هی سرش رو می‌کوبونه بهشون. هی هربار هم محکم تر می‌کوبونه. فکر کنم می‌خواد بدونه آستانه دردش چقدره.


* عکس تزیینی است! 

 

طی طریق!


و اما علی دیگه رسما هرجا دلش می‌خواد سرک می‌کشه. روش کارش هم اینه که توی مسافتهای طولانی قل می‌زنه و توی مسافتهای کوتاه می‌خزه.


علاقه زیادی به قسمت‌های بدون فرش خونه داره و وقتی می‌رسه روی سنگها با خوشحالی روشون می‌خوابه و وقتی بلندش می‌کنم نق می‌زنه.


ولی دوست‌داشتنی‌ترین جای خونه براش نزدیک تلویزیون و دم و دستگاهشه. به خصوص که الان یه کیس باز هم کنار میز تلویزیونه و اگه دو ساعت هم جلوی این کیس بخوابه و کاری به کارش نداشته باشی جیکش درنمیاد.


خلاصه که عالمی داره واسه خودش و عالمی درست کرده برامون...



تازه دیشب هم کلی با خاله سین(!) اوووو بازی کرده و خوشحال بوده.


حادثه خونین!


معمولا یه ملحفه پهن می‌کنم روی زمین و چند تا اسباب بازی مثل جغجغه، توپ، یه ماشین، کیسه فریزر باد شده و سیب و ... می ذارم گوشه هاش تا خودش رو برسونه بهشون. پریروز خوابیده بود روی زمین و خزون خزون خودش رو رسوند به ماشینش و شروع کرد به خوردنش. توی آشپزخونه بودم که دیدم صدای گریه اش میاد.


اومدم دیدم لباسش و ماشینش و لبهاش خونیه. اومدم با دستمال لبهاش رو تمیز کنم که وسط گریه دهنش رو باز کرد و دیدم دهنش هم پر از خونه. با کوک ماشینش سقش رو زخم کرده بود. دیگه سریع رفتم یه پارچه تمیز پیدا کردم و گذاشتم توی دهانش که خونش رو قورت نده. بعد هم دیدم آروم نمیشه بردمش حموم و گذاشتمش توی لگن آب و همون طور که خون دهانش رو پاک می‌کردم توی آب ماساژش دادم تا آروم شد و کم کم خوابش گرفت.

بعد هم هیچی دیگه آوردمش بیرون و خوابوندمش و وقتی بیدار شده بود خونش بند اومده بود.


و این جوری بود که ماشین از بین اسباب بازیهای رو ملحفه رفت توی کمد.


    

چهارماهگی


اومدم سریع تا سه شنبه تموم نشده گزارش کار این دو هفته رو بدم! 


- علی در هفته ای که گذشت چهار ماهه شد. وزنش توی چهارماهگی 6 و 700 بود که زیر نموداره و باید بیشتر شیر بخوره. قدش هم 65 سانت شده که این توی مرزه و پایین نمودار نیومده خوشبختانه.


- یکشنبه واکسن چهارماهگیش رو زدیم و خدا رو شکر این بار زیاد تب نکرد.


- کلا خیلی شیطون تر و بلاتر و شیرینتر شده.


- دوباره غلت زدن رو از سر گرفته. ولی این بار بعد از چند بار تمرین یاد گرفته که همون طوری که میاد روی شکم دوباره برگرده به پشت.


- از دیروز یاد گرفته که همون جوری که دمر شده هم می تونه بخوابه. تازه انگار بیشتر هم بهش خوش می گذره. توی روز اگه بخوابه دمر می خوابه.


- موقع شیر خوردن خیلی بازیگوشی می‌کنه و منم برای تنوع گاهی با قاشق بهش شیر می‌دم (از شیشه نمی‌خوره.)


- یه کتاب داره که توش پر از عکس نوزاد و بچه است و شعر هم داره البته. خیلی دوست داره این کتاب رو و سعی می کنه با بچه ها حرف بزنه یا حتی بگیردشون. گاهی هم که کتاب رو سر و ته می گیرم و بچه ها کله پا می شن کلی عصبانی می شه!


- یکی از کارهای مورد علاقه اش اینه که دستش رو بگیریم و بذاریم روی پاش وایسه.



حالا همینها باشه صبح اگه چیز دیگه ای یادم اومد میام اضافه می کنم.

 

رابطه دوطرفه


دوستم میگفت بچه زیر پنج سال رو اگه ببری توی محیطی که زبونش رو بلد نیست، تا سه ماه دچار سکوت می شه. بعد از سه ماه یهو زبونش باز می شه و شروع می کنه مث بلبل به اون زبون حرف زدن.


خب البته می دونم ربطی نداره ولی من حس می کنم علی هم دقیقا مث همون بچه بوده که یهویی وارد یه محیطی شده که نه تنها زبونشون که هیچی رو نمی فهمیده ولی از دیروز حس می کنم یهویی کاملا تغییر کرده. اصلا یه جور متفاوتی شده. راستش خیلی نمی شه این تغییر رو توصیف کرد. ولی تا دیروز وقتی باهاش حرف می زدم یا قصه می خوندم، حس نمی کردم می فهمه دارم چی می گم. فقط حس می کردم داره دقیق گوش می ده. ولی حالا انگار واقعا می فهمه چی می گم.

تا دیروز وقتی بغلش می کردم آروم می شد. وقتی من رو می دید بهم لبخند می زد و با نگاهش دنبالم می کرد ولی حالا وقتی بغلش می کنم یه جور متفاوتی نگاه می کنه یه جوری که حس لذت و امنیت رو توی نگاهش می بینم. لبخندهاش و حتی گریه هاش هم یه جور دیگه شده.


آها! این جوری بگم بهتره. انگار ارتباطمون یه ارتباط دوطرفه ی واقعی شده!

 

رسیده‌ام به خدایی که اقتباسی نیست...


صحنه بی نظیریه صحنه تلاشش برای گرفتن همه چیز، حتی آبی که از شیر سرازیره!



 

3ماه و 2هفته و 1روز!


خب امروز به رسم سه‌شنبه‌ها (می‌دونم چهارشنبه است!) از آخرین تغییرات علی می‌نویسم:


- زبانش پیشرفت چشگیری داشته! (کلا پرحرفتر و شلوغتر شده.)


- ورزشش افت کرده! (دیگه کمتر غلت می‌زنه. انگار براش تکراری شده.)


-  توی خونه به مامانش کمک می‌کنه! (می‌ذارمش روی ساق پام و با هم درازونشست می‌ریم. هم شکم من می‌ره تو و هم علی خوشحاله.)


- خوش اخلاقتر شده! (قبلا روزی یکی دوبار بیشتر از خنده روده‌بر نمی شد! حالا اما تا یه کوچولو باهاش بازی می‌کنم خنده‌هاش رو سر می‌ده. در ضمن از بین حیوونها صدای هاپ هاپ سگ رو از همه بیشتر دوست داره و با خنده‌هاش یه جوری خرم می کنه که یکی درمیون براش صدای هاپ هاپ دربیارم.)


- غیرقابل اعتماد شده. (خودش رو از توی کریر پرت می‌کنه بیرون!)

 

- خرابکاری هم می‌کنه! (موقعی که بغلم بود و با هم از کنار یخچال رد می‌شدیم گوسفند آهنربایی روی یخچال رو از یخچال کند و انداخت زمین و شکست.)